و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

سه‌شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۶

بومیان آمریکا از نگاه پروتستانها

هزاره گرايي ساکنان پروتستان آمريکا دو جنبه حياتي ديگر هم داشت: امتحان سخت و نبرد نهايي خير و شر. فرقه هاي پروتستان درباره ترتيب حوادث آخرالزمان به تلخي اختلاف نظر داشته و دارند و به اين ترتيب رابطه دقيق بين اين دو حادثه و هزاره طلايي در بين مهاجران آمريکا مورد توافق عمومي قرار نداشت. اما تا حدود زيادي به نظر مي رسد امتحان سخت و نبرد نهايي پيش از حکومت قديسان باشد زيرا حکومت قديسان به صور ضمني مي رساند که نيروي شر به نحوي تحت کنترل درآمده است.
امتحان سخت مفهومي است که تعريف آن مشکل است زيرا به طور کامل در عهد جديد تعريف نشده است. روشن است که امتحان سخت در نظر مسيحيان اوليه در بالاترين سطح اهميت قرار داشته است: آخرين خط دعاي پيشوا که به اشتباه چنين ترجمه شده است: ما را به وسوسه دچار مکن، در متن يوناني اصلي چنين است: ما را از امتحان سخت محفوظ بدار. هرچند امتحان سخت توضيح داده نشده است اما مي توانيم حدسياتي درباره معناي آن داشته باشيم. اين لغت در يوناني پيراسموس بوده و به معناي نوعي آزار فيزيکي يا محاکمه مي باشد. اين لغت همچنين براي شکنجه قضايي به کار رفته است. يونانيها همچون روميها از شکنجه به عنوان ابزاري براي به دست آوردن شواهد قضايي استفاده مي کرده اند. شهروندان آزاد قابل شکنجه شدن نبودند اما بردگان مکرراً شکنجه مي شدند. منطق اين رفتار اين بود که شکنجه باعث مي شود حقيقت از يک متهم يا شاهد حاصل شود. به اين ترتيب در ذهن يوناني پيراسموس آزار فيزيکي بود که باعث جدا شدن حقيقت از مغالطه و دروغ مي شد. امتحان سخت يا محاکمه به نظر مي رسد در داستان نجات معنوي اتفاقي مشابه باشد؛ دوران يک سختي بزرگ که مي تواند فيزيکي يا روحاني باشد و باعث جدا شدن حقيقت از دروغ و فريب مي شود

مهاجران پروتستان بر اين باور بودند که امتحان سخت در آمريکا به وقوع خواهد پيوست و از نظر بيشتر پروتستانها پيش درآمدي براي هزاره طلايي خواهد بود. مهاجرين همچنين بر اين باور بودند که حوادثي که در تاريخ نجات روحاني رخ مي دهند همان حوادثي هستند که در زندگي شخصي يک فرد به وقوع مي پيوندند. اگر در تاريخ نجات معنوي يک امتحان سخت ضروري است پس در سرگذشت نجات معنوي يک فرد نيز اتفاقات مشابهي رخ خواهند داد. شرايطي که براي امتحان سخت آخرالزمان نقل مي شود در گزارش سرگذشت نجات فردي اغلب براي معنا دادن و ارزش دادن به اتفاقات فردي و جمعي مورد استفاده قرار مي گيرد. امتحان سخت يا محاکمه در گزارش سرگذشت نجات فردي اغلب به عنوان شرايطي توصيف مي شود که باعث مي شود طريق رهايي و سعادت فرد مؤمن بر او آشکار و هويدا شود. اين به معناي شاهدي در اين باره بود که خداوند زندگي مؤمنان را به شيوه اي سامان مي دهد که ايشان را به نجات معنوي خود يا درک آن رهنمون مي شود. به اين ترتيب امتحان سخت طبق تصور پروتستانتيسم راديکال از خويشتن و معناي زندگي به همان اهميت نجات و سعادت معنوي بود. درست همان گونه که امتحان سخت پيش درآمد حکومت قديسان است، امتحان شخصي نيز پيش درآمد نجات معنوي است

اگر جايي براي انجام شدن يک امتحان سخت مناسب به نظر مي رسيد، آن محل بايستي دنياي وحشي آمريکا مي بود. طبق ديدگاه پروتستانها، آمريکا محلي خواهد بود که هم از نظر شخصي و هم از نظر جامعه ديني خود مورد آزمايش قرار خواهند گرفت. آزمايش نخستين مقدمه سعادت فردي و آزمايش دومي مقدمه حوادث آخرالزمان خواهد بود

اين براي بوميان آمريکايي به چه معنا بود؟ در حالي که بسياري از پروتستانهاي راديکال با بوميان آمريکايي رفتاري منصفانه داشتند اما از نظر اغلب مهاجران راديکال آمريکا، بوميان آمريکايي بخشي از انديشه عمومي امريکا بودند: توحشي که وسيله امتحان سخت آنان در تاريخ سعادت فردي و اجتماعيشان است. بوميان آمريکايي از همان ابتدا به عنوان ابزارهايي در اين امتحان سخت تلقي مي شدند. مرور گزارشات پروتستانهاي آمريکايي خصوصيتي بسيار متفاوت از مرور گزارشات برادران کليسايي آنان از اروپاي قاره نشان مي دهد. در يک گزارش، شخصي داستان زندگي خود را چنان سازمان مي دهد تا توضيح دهد چگونه شرايط زندگي، او را به درک دخالتهاي خداوند در زندگيش رسانده است، به خصوص اين که چگونه خداوند با دستکاري کردن در روند زندگيش، او را به آگاهي از سعادت خود رهنمون شده است. اين گونه گزارشات در طي داستانهاي سمبليک و نقلي خود به عهد عتيق و جديد نيز استناد مي کنند و چنان که توضيح داده شد به خصوص به سمبلها و گزارشات انجيلها درباره حوادث آخرالزمان اشاره مي کنند. سبک غالب در بين گزارش نويسي هاي آمريکايي، گزارش دوران اسارت است. طبق اين ژانر اسارت به دست بوميان آمريکايي امتحان سختي است که فرد را به سوي درک سعادت معنويش رهنمون مي شود. در نتيجه بوميان آمريکايي طبق تصور پروتستانها، کارگزاران شيطان تلقي مي شدند؛ آنها افرادي بيخدا، بيرحم، بدذات و گاه خشن بودند. از جايي که بوميان آمريکايي در هيچ کدام از تصويرسازيهايي که مسيحيان درباره امريکا انجام داده بودند چهره خوبي نداشتند و به عنوان ابزار عملي شدن امتحان سخت تلقي مي شدند، بسياري از مهاجران آمريکا ايشان را افرادي قلمداد مي کردند که براي هميشه در اختيار نيروهاي شيطان قرار گرفته اند. اين ديدگاه جامعه اي را که مهاجران اوليه با بوميان آمريکايي شکل داده بودند تحت تأثير قرار داد؛ اکنون که ايشان به عنوان ابزارهاي شيطان شناسايي شده بودند تجارت با ايشان به معناي خطر آلوده شدن جامعه آمريکا با اين شرارت بود. حتي در سالهاي دهه 1780 آمريکائيان هنوز در اين باره با يکديگر بحث مي کردند که بوميان آمريکايي هيچ گاه نمي توانند مسيحي شوند و به اين ترتيب هيچ وقت در جامعه اروپايي آمريکايي قابل پذيرش نيستند

اين ديدگاه فرهنگي نسبت به بوميان آمريکايي به يک تصور آخرالزماني ديگر که حتي اهميت بيشتري هم داشت حمل شد؛ نبرد نهايي بين خير و شر. باز هم عهد جديد به نحو مشخصي با ابهام درباره شرايط اين نبرد نهايي سخن گفته است و اين که اين نبرد فيزيکي يا روحاني است اصلاً روشن نيست. با اين حال مهاجران آمريکا نامزدهاي آماده اي براي نيروهاي شيطان در اين نبرد نهايي داشتند: بوميان آمريکايي. برخي پروتستانها بر اين باور بودند که نبرد بين بوميان و اروپائيان يک جدال روحاني خواهد بود و به طور فعالي شروع به تبليغ مذهب در بين جوامع بومي کردند. اين تلاش تبليغي که با نيات خيرخواهانه انجام مي گرفت به طور جدي جامعه بومي آمريکا را به تشويش و بي نظمي کشيد. افراد تازه ايمان آورده که در جوامع خود به خوبي مورد استقبال قرار نمي گرفتند و در جامعه اروپايي آمريکايي هم تقريباً به طور کامل ناخواسته بودند، خود را بين دو دنيا سرگردان مي يافتند

اما آنها که بر اين باور بودند که نبرد نهايي يک جنگ فيزيکي خواهد بود شيوه اي از خشونت برعليه بوميان آمريکايي در پيش گرفتند که تبديل به الگويي براي رابطه بين آمريکاييهاي اروپايي تبار و آمريکاييهاي بومي شد و به خوبي تا قرن بيستم ادامه يافت. تاريخ اين رابطه چيزي جز فتح نظامي و نسل کشي نيست ولي مهم است درک شود که چنين رابطه اي ريشه در آن ديدگاه بنيادي از بوميان آمريکايي داشت که با ورود اولين مهاجران به آمريکا شروع به شکل گيري کرد. همچنان که انديشه هاي هزاره اي گوناگون همچون هزاره طلايي حکومت قديسان عرفي شدند، انديشه هاي هزاره اي درباره بوميان آمريکايي نيز عرفي شدند. هرچند مواردي وجود دارد از قبيل اين که افراد قبيله هاي چروکي تا حدود زيادي انديشه هاي اروپايي را اخذ کردند، اما آمريکاييها در سراسر قرن نوزدهم و حتي بيستم بوميان آمريکايي را به نحوي بنيادي و تجديدنظرناپذير متفاوت مي شمردند و کاملاً ناممکن مي دانستند که بتوان ايشان را در جوامع سبک اروپايي مشارکت داد

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۶

هزاره گرایی پروتستانهای آمریکا

چنان که در بخش قبل مورد بحث قرار گرفت در جهان بيني پروتستانهاي راديکالي که در آمريکا سکني مي گزيدند هزاره گرايي مفهومي کاملاً اساسي بود. هزاره گرايي موضوعي پيچيده است که به عنوان يک جهان بيني و مجموعه اي از باورهاي اسطوره اي تا دوران ايران زرتشتي سابقه تاريخي دارد. در آيين زرتشتي، هستي به دو نيمه مجزا و تقريباً برابر خير و شر تقسيم شده است. در آخرالزمان يک نبرد نهايي بين اين دو نيروي متخاصم در خواهد گرفت و خير به پيروزي خواهد رسيد. يهوديان در تبعيد بسياري از جهان بيني زرتشتي را اخذ کردند و زماني که کوروش ايشان را از تبعيد رهانيد آن را به اسرائيل بردند. در حالي که يهوديان اصولگرا پس از تبعيد به باورهاي مذهبي ابتدايي خود بازگشت کردند، اما مذهب عاميانه در ميان يهوديان بسياري از اجزاي مذهب زرتشتگراي جديد را اخذ نمود؛ جهان دوگانه زرتشتيها در مذهب عاميانه يهوديان به عنوان تصوير يک نيروي شيطاني که برعليه خداوند فعاليت مي کند بازآرايي شد و دنياي پس از مرگ نيز به همين ترتيب به مکاني براي شيطان و مجازات از يک طرف و مکاني براي پاداش از طرف ديگر تقسيم شد. و به اين ترتيب عقايد زرتشتي شروع به انتشار در جهان بيني عاميانه يهودي نمود. عيسي از ناصره ريشه هاي فکري خود را بدهکار همين مذهب عاميانه يهودي بود. بنابراين عادتهاي فکري زرتشتي شکل دهنده ابعاد استاندارد الهيات عيسي از ناصره بودند.برخلاف يهوديت اصولگرا، مذهبي که عيسي تبليغ مي کرد شامل يک بهشت و يک جهنم بود. عيسي همچون زرتشتيان بر اين باور بود که به زودي آخرالزمان شاهد يک نبرد نهايي و ناگهاني بين نيروهاي خير و نيروهاي شر خواهد بود. نتيجه نهايي نبرد، فتح الفتوح نيروهاي خير خواهد بود. عيسي همچنين همچون زرتشتيان باور به قضاوت نهايي در آخرالزمان را تبليغ مي کرد. هرچند عبارات زرتشت گرايانه اي که به عيسي نسبت داده شده است از نظر اصالت به شدت مورد بحث و اختلاف نظر هستند و برخي دانشمندان معتقدند عيسي هيچ گونه الهيات زرتشت گرايي تبليغ نکرده است اما روشن است که مسيحيان اوليه به نحو مشتاقانه اي از الهيات زرتشت گرا استقبال کرده اند

زرتشت گرايي مسيحي را به زحمت مي توان مورد بي اعتنايي قرار داد؛ موارد متعددي از ارجاعات به حوادث و قوانين آخرالزمان در سراسر انجيلها و نامه هاي پل از تارسوس پراکنده شده اند. گسترده ترين مباحث درباره زرتشت گرايي مسيحي در کتاب آيات که بوسيله جان از پاتموس نقل شده است رخ داده است. در حالي که اين کتاب تفصيل فراواني دارد اما الهيات عمومي آخرالزمان را در آن نمي توان مورد اغماض قرار داد به خصوص که دغدغه عمده جان نوشتن درباره وضعيت معاصر امپراطوري روم و نه درباره آينده و آخرالزمان بود. اغلب صاحبنظران توافق دارند که جان باور داشت در روزهاي پاياني به سر مي برد و اين کتاب خود به طور عمده توضيحي در اين باره بود که چگونه وضعيت معاصر او مغاير با يک الهيات زرتشت گراست

عناصر روشن ديگري درباره زرتشت گرايي مسيحي وجود دارند که به نحو ابهام ناپذيري مي توانند مورد توافق قرار گيرند. هرچند ترتيب حوادث ناواضح است اما چندين حادثه اساسي در آخرالزمان رخ خواهند داد؛ اينها شامل نوعي محاکمه يا امتحان سخت، نوعي نبرد بين خير و شر، نوعي قضاوت نهايي درباره تمامي ارواحي که زيسته و مرده اند و حکومت يک هزار ساله قديسان (هزاره طلايي) مي باشند

عنصر اساسي براي درک پروتستانتيسم راديکال قرنهاي هفدهم و هيجدهم آن عنصر نهايي يا هزاره طلايي مي باشد. ماهيت هزاره طلايي قرنها بين فرقه هاي مسيحي مورد بحث جدي بوده است: آيا هزاره طلايي ماهيتي روحاني دارد يا واقعيتي فيزيکي است؟ نظريه گزينش جان کالوين بازانديشي درباره هزاره طلايي را به عنوان يک واقعيت فيزيکي ممکن ساخت. طبق اين نظر قديسان زنده اي که بر زمين راه مي روند و خود عضو کليساي کالوينگرا هستند، مي توانند در حکومت يک هزار ساله قديسان حضور داشته باشند. ترجمه کردن حکومت قديسان به يک واقعيت فيزيکي به معناي بازآرايي کليسا در قالب يک سازمان سياسي بود و اين يکي از اصول بنيادي کالوينگرايي است

به اين ترتيب زرتشت گرايي در پروتستانتيسم راديکال خصوصيتي بسيار متفاوت از زرتشت گرايي در پروتستانتيسم ميانه رو يا کاتوليسيسم به خود گرفت. طبق تصور پروتستانتيسم راديکال در بين تمامي حوادث نهايي تاريخ، هزاره طلايي صحنه مرکزي داستان را اشغال مي کند. آنها همچون بسياري از مسيحيان پيش و پس از ايشان، بر اين باور بودند که در حال وارد شدن به روزهاي نهايي تاريخ هستند و حوادث پيش بيني شده در زرتشت گرايي مسيحي قريب الوقوع هستند. ايشان ايمان داشتند آن حادثه اي که دقيقاً در حال رخ دادن است هزاره طلايي است. در اين حکومت يک هزار ساله قديسان، افراد مورد انتخاب چه کساني بودند؟ قديسان زنده کليسا. اين انديشه زرتشت گرايي بود که باعث شد پوريتانها اوضاع سياسي را در انگليس قرن هفدهم به آشوب بکشند و در نهايت در آمريکا ساکن شوند. پالايش کردن کليساي انگليس پيش درآمدي براي هزاره طلايي بود و بسياري از پوريتانها سرنگوني پادشاهي و استقرار جمهوري پوريتان را در سال 1645 رخدادي تلقي مي کردند که آغاز هزاره طلايي را علامت مي داد

با اين حال يک پروتستان راديکال بودن در انگليس مسأله امني نبود. آزار و تعقيب سياسي و مذهبي که پروتستانهاي راديکال در انگليس با آن مواجه شدند آنان را به اين نتيجه رساند که هزاره طلايي در انگليس اتفاق نخواهد افتاد. بنابراين بسياري از آنها به قصد آمريکا خارج شدند. مهم است اين موضوع درک شود که آنها براي يافتن آزادي مذهبي به آمريکا نيامدند زيرا پروتستانهاي راديکال مي خواستند کليساي خود را بر تمامي جمعيت انگليس تحميل کنند. آنها همچنين براي اجراي آزادانه مذهب خود به آمريکا نيامده بودند. آنان به آمريکا آمده بودند زيرا آنجا نماينده و نشانه يک انديشه بود: آنان بر اين باور بودند که حوادثي که منجر به آخرالزمان مي شود در آمريکا و نه در اروپا رخ خواهد داد. به خصوص حکومت يک هزار ساله قديسان در مناطق وحشي آمريکا شروع خواهد شد و با پيروي قديسان سراسر جهان از کليسا و دولت آنان به تمامي جهان گسترش خواهد يافت

اين انديشه آمريکا بود؛ محلي که يک حکومت کامل و يک سازمان اجتماعي کامل آغاز به کار خواهد کرد و خود را در تمامي زمين خواهد گستراند. اين انديشه در قرن هيجدهم سکولاريزه و عرفي شد. متفکران روشنگري که مسؤول شکل گيري دولت آمريکا بودند بر اين اساس نظريه پردازي مي کردند که آمريکا محلي خواهد بود که شکل جديدي از حکومت تشکيل مي شود و خود به عنوان الگويي براي بقيه جهان عمل مي کند. اين ويرايش عرفي از انديشه هزاره طلايي آمريکا هنوز امروز هم هويت ما را جان مي دهد. زماني که رونالد ريگان به آمريکا به عنوان شهري بر روي تپه اشاره مي کند او در حقيقت به زرتشت گرايي مسيحي ارجاع مي دهد و يک تلقي عرفي از هزاره طلايي آمريکا را تبليغ مي کند. يکي از حوادث آخرالزمان بازسازي اورشليم، شهري بر روي يک تپه خواهد بود

با اين حال تلقي هزاره اي تمام موضوع نبود. دو جنبه ديگر از زرتشت گرايي مسيحي نقشي حياتي در تلقي پروتستانها درباره سکونت در آمريکا بازي مي کردند: امتحان بزرگ و نبرد نهايي بين خير و شر که يا پيش از هزاره طلايي و يا پس از آن رخ خواهد داد. هر دوي اين انديشه هاي زرتشت گرا پيام آور خبرهايي بد براي مردمي که پيش از اين در آمريکا زندگي مي کردند بود: بوميان آمريکا

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

اندیشه آمریکا

مستعمرات انگليس در آمريکا

در همراهي با اسپانياييها، پرتغاليها و فرانسويها، انگليسيها نيز قاره آمريکا را فرصت بي مانندي براي تجارت يافتند. انگليسيها به طور مشخصي بر منابع کشاورزي آمريکاي شمالي و به خصوص تجارت تنباکو و پنبه که از هند نيز صادر مي شد متمرکز شدند. سکونت انگليسيها در آمريکا برخلاف اسپانياييها، فرانسويها و پرتغاليها تنها با انگيزه ها و دغدغه هاي اقتصادي انجام نمي شد. انگليسيهايي که در آمريکا سکني گزيدند، انگليسيهايي که ما جهان بيني خود را از ايشان به ارث برده ايم، اغلب به دلايلي کاملاً متفاوت از انگيزه هاي اقتصادي به آمريکا مي آمدند. در حالي که ما دوست داريم اين افراد را به عنوان مسيحيان شجاعي تصور کنيم که براي آزادي مذهبي خود به جنگ دنياي وحشي آمريکا آمده بودند اما انگيزه هاي مذهبي آنها قدري متفاوت بود. اين مهاجران اوليه تنها به اين دليل که از تعقيب دولت انگليس بگريزند به آمريکا نمي آمدند، آنها به آمريکا مي آمدند زيرا آن را نشانه و نماينده يک انديشه مي دانستند. انديشه آمريکا در شکل نهايي خود از الهيات پروتستان و نظريات مسيحي درباره آخرالزمان مشتق شده بود

اولين مستعمره دائمي انگليسي در سال 1607 در جيمز تاون ويرجينيا بنا شد. اين سکونتگاه به طور غالب فعاليتهاي کشاورزي و تجاري داشت اما به سرعت دچار شکست شد. با اين حال بين سالهاي 1610 و 1650 بيش از هشتاد هزار انگليسي در قالب حدود بيست مجتمع سکونتي در آمريکا ساکن شدند. اغلب اين اجتماعات متشکل از پروتستانهاي راديکال و مخالفين مذهبي بودند که در انگليس تحت آزار بودند. از جايي که اين اجتماعات به طور اوليه به کشاورزي اشتغال داشتند دولت انگليس منفعت زيادي در حمايت از آنها نمي ديد و علاوه بر اين از جايي که ساکنان اين اجتماعات به طور اوليه راديکالهاي مذهبي بودند، دولتهاي جيمز اول و چارلز اول دليلي براي حمايت از آنها از طريق سياستهاي تجاري مناسب نمي ديدند. در نتيجه اين بي علاقگي مستعمرات انگليسي به نحو ناباورانه اي خودمختار بودند

رويکرد نسبت به مستعمرات کشاورزي در آمريکا طي سالهاي سرپرستي کرامول به نحو مشخصي تغيير کرد. نه تنها اکنون انگليس يک جمهوري پوريتان بود بلکه بتدريج در حال درک عوائد سرشار ناشي از بهره برداري از تجارت محصولات کشاورزي آمريکا به خصوص شکر و تنباکو بود. پس از احياي پادشاهي، چارلز دوم سامان دادن تجارت با آمريکاي شمالي را ادامه داد تا بتواند از منافع اين محصولات کشاورزي بهره مند شود. به خصوص شکر محبوبيت عمده اي در اروپا داشت. در سال 1600 به زحمت کسي يافت مي شد که مزه شکر را چشيده باشد اما تا سال 1700 تبديل به يکي از خواستني ترين افزودنيهاي غذايي شده بود. با اين حال شکر و تنباکو محصولاتي بودند که نياز به نيروي کار بسيار زيادي داشتند. انگليسيها شروع به اعمال قوانين خدمت اجباري نمودند تا نيروي کار اين مستعمرات را تأمين کنند. برخي خدمتگزاران اجباري از جمعيتهاي بومي آمريکايي دزديده مي شدند اما بيشتر آنها در اوائل کار، شهروندان انگليسي بودند که به خاطر برخي جرائم و فاحشگي و ولگردي دستگير شده بودند. برخي نيز شهرونداني بودند که بدهي زيادي داشتند و به روش ديگري قادر به بازپرداخت آن نبودند. برخي انگليسيها نيز دزديده شده و براي خدمت اجباري در آمريکا فرخته مي شدند. تعدادي از اين خدمتگزاران اجباري از آفريقا دزديده مي شدند. يک خدمتگزار اجباري لازم بود سالهاي متمادي که معمولاً ده تا بيست سال طول مي کشيد کار کند و پس از اين مدت که خدمت خود را ادا مي کرد آزاد بود تا برود. با اين حال تا سال 1670 اکثريت خدمتگزاران اجباري که به آمريکا آورده مي شدند آفريقايي بودند. در اين سال بود که مستعمرات انگليسي شروع به تغيير قانون خدمتگزاري اجباري به برده کشي قانوني نمود. طبق قوانين موضوعه خدمتگزاري اجباري به صورت مادام العمر مجاز شد و مقرر شد تولد يک نفر از يک برده براي برده کردن او کفايت مي کند

توجيهات اقتصادي و مذهبي براي سکونت در آمريکا مباحث قانع کننده اي به نظر مي رسند. در حقيقت بسياري از انگليسيها به دلايل اقتصادي صرف در سکونتگاههايي همچون نيويورک و ويرجينيا اقامت گزيدند، هرچند ويرجينيايي ها آنجليکانهايي راديکال بودند. برخي سکونتگاهها نيز مانند کاروليناها مورد اقامت افراد محبوب شاه بودند. با اين حال به طور عمده آمريکا يک اقامتگاه مذهبي بود و اغلب مهاجرين پروتستان بودند. موارد استثنا مريلند بود که تحت سکونت انگليسيهاي کاتوليک بود و ويرجينيا که تحت سکونت آنجليکانهاي راديکال بود. آمريکا براي پروتستانهاي راديکال اوليه اي که به آنجا مي رفتند نمايانگر يک انديشه بود. اين انديشه در عمل يک مفهوم هزاره گرا بود زيرا مخالفين مذهبي و پوريتانهاي راديکال که در آمريکا ساکن مي شدند بر اين باور بودند که آخرالزمان قريب الوقوع است. آنان همچنين بر اين باور بودند که حوادث اساسي آخرالزمان و به خصوص قانون يک هزار ساله قديسها در يک قاره جديد آغاز خواهد شد و به تمامي زمين گسترش خواهد يافت. آمريکا يک هزاره طلايي بود که در حال تولد بود: اين رؤيايي بود که پوريتانها و ناراضيان مذهبي به خاطر آن راه آمريکا را در پيش گرفتند

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

یکشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۶

انقلاب صنعتی

تأثيرگذارترين تحول در فرهنگ بشري پس از ظهور کشاورزي در حدود هشت تا ده هزار سال قبل، انقلاب صنعتي قرن هيجدهم اروپا بوده است. پيامدهاي اين انقلاب به نحوي غيرقابل برگشت مسأله نيروي کار، مصرف، ساختار خانواده، ساختار اجتماعي و حتي عميق ترين روحيات و انديشه هاي بشري را متحول ساخته است. بي گمان اين انقلاب شامل چيزي بيشتر از فناوري مي شد زيرا در تمامي تاريخ اروپا و تاريخ غيراروپايي انقلابهاي صنعتي متعددي وجود داشته اند. به عنوان مثال در اروپا در قرنهاي دوازدهم و سيزدهم انفجاري از دانش فني و در نتيجه آن تغيير در توليد و نيروي کار بوجود آمد. با اين حال انقلاب صنعتي چيزي بيشتر از تأثيرگذاري صرف فناوري بود. آنچه انقلاب صنعتي را به پيش مي برد تغييرات عميق اجتماعي بودند که اروپا را از اقتصادي که به طور اوليه مبتني بر کشاورزي و زندگي روستايي بود به سوي يک اقتصاد سرمايه داري و شهري، و از يک اقتصاد خانگي مبتني بر خانواده به يک اقتصاد مبتني بر صنعت جابجا نمود. اين تغييرات بازانديشي در الزامات اجتماعي و ساختار خانواده را گريزناپذير کرد. به عنوان نمونه کنار نهادن اقتصاد خانواده مشخص ترين تغيير در ساختار خانواده بوده است که تاکنون اروپا آن را تجربه نموده است که ما هنوز با اين تغييرات دست به گريبانيم

در سال 1750 اقتصاد اروپا به طور عمده يک اقتصاد کشاورزي بود. زمين به طور عمده در تصرف زمينداران ثروتمند و اغلب اشرافي بود. آنان زمين را به صورت اجاره طولاني مدت در اختيار کشاورزان مستأجر قرار مي دادند. ايشان بهاي اجاره را بوسيله کالاهاي حقيقي که پرورش داده و توليد مي کردند مي پرداختند. اغلب کالاهاي غيرکشاورزي بوسيله واحدهاي خانوادگي توليد مي شد که در مجموعه اي از مهارتهاي تخصصي تبحر داشتند. بيشتر فعاليتهاي سرمايه دارانه بر روي فعاليتهاي تجاري و نه فعاليتهاي توليدي متمرکز بود.با اين حال صنايع توليدي براساس منطق تجارت در حال رشد بودند

اقتصاد اروپا به يک اقتصاد جهاني تبديل شده بود. در تلاش براي توضيح اين که انقلاب صنعتي چرا رخ داد، موضوع جهاني شدن اقتصاد اروپا توضيحي قابل توجه به نظر مي رسد. تجارت و توليد اروپايي به تمامي قاره ها به جز قطب جنوب گسترش يافته بود. اين افزايش وسيع در بازار کالاهاي اروپايي تا حدودي تغيير به سوي يک اقتصاد صنعتي و توليدي را به پيش برد. اين که چرا ساير ملل به طور اوليه به اين انقلاب نپيوستند تا حدودي با کنترل انحصاري که اروپائيان بر اقتصاد جهاني اعمال مي کردند توضيح داده مي شود. تجارت جهاني موضوعي مربوط به ثروتمند کردن اروپائيان بود و ارتباطي با ثروتمند کردن مستعمرات و کشورهاي غيرغربي نداشت

دليل ديگري که درباره چرايي انقلاب صنعتي ارائه شده است موضوع افزايش قابل توجه در جمعيت اروپاست. اين يک نظريه قديمي در بين تاريخ نگاران بوده است که ما آن را به زير سؤال نمي بريم. با اين حال رشد جمعيت موضوعي است که توضيح آن مشکل و اسرارآميز است. رشد جمعيت زماني به وقوع مي پيوندد که معيارهاي توليد ارتقا مي يابند. به اين ترتيب گمانه زني در اين باره که انقلاب صنعتي بوسيله افزايش جمعيت آغاز شد يا اين که انقلاب صنعتي منجر به افزايش جمعيت شد دشوار است. با اين حال مشخص است که تغيير به سمت يک اقتصاد صنعتي توليدکننده به افراد بيشتري براي کار در اين ساختار توليدي نيازمند است. در حالي که منطق اقتصاد ملي به طور مرکزي مبتني بر اقتصاد خانواده بود و توليد در خانواده کم و بيش يک اقتصاد امرار معاش بود (بيشتر توليدات براي زنده نگه داشتن خانواده توليد مي شدند)، منطق اقتصاد توليد صنعتي يک اقتصاد مازاد بود. در يک اقتصاد توليد صنعتي لازم است نيروي کار توليدي يک شخص، توليدي بيش از نيازهاي امرار معاش او در پي داشته باشد. اين توليد مازاد چيزي است که عوائد و سود مالکين کارخانه را تشکيل مي دهد. اين اقتصاد مازاد نه تنها رشد جمعيت را ممکن مي کند بلکه آن را موضوعي مطلوب هم جلوه مي دهد

انگليس

هرچند تعيين نقطه دقيقي براي آغاز انقلاب صنعتي مشکل است اما تاريخ نگاران به طور عمومي توافق دارند اين انقلاب به نحو اصولي در قالب مجموعه اي از ابداعات فني و اجتماعي در انگليس آغاز شد. تاريخ نگاران در اين باره مجموعه اي از استدلالات ارائه کرده اند. در بين قانع کننده ترين استدلالات موضوع افزايش تصاعدي در توليد غذا به دنبال قوانين الحاقي قرن هيجدهم مطرح شده است؛ پارلمان مجموعه اي از قوانين را تصويب کرد که اجازه مي داد زمينهايي که به طور عمومي بوسيله کشاورزان مستأجر اداره مي شد در قالب مزارع بزرگ خصوصي به يکديگر الحاق شوند تا نياز به نيروي کار بسيار کمتري داشته باشند. در حالي که اين موضوع منجر به اخراج دهقانان از زمينهاي کشاورزي مي شد همچنين افزايش توليد کشاورزي و افزايش جمعيت شهري انگليس نيز رخ داد زيرا شهرهاي بزرگ تنها جايي بودند که دهقانان بيکار مي توانستند بروند. پارلمان انگليس برخلاف پادشاهيهاي اروپايي به نحو قاطعي تحت نفوذ طبقات تاجر و سرمايه دار بود و به اين ترتيب قرن هيجدهم شاهد مجموعه اي از قانون گذاريها بود که مطابق علاقه منديهاي بازرگاني و سرمايه دارانه بود

در نتيجه نقش قدرتمند پارلمان در دولت انگليس و نفوذ باورنکردني سرمايه داران و بازرگانان، ارزشهاي اجتماعي به نحو مداومي در انگليس در حال تغيير بودند. در اروپاي قاره طبقه اشراف تجسم کامل ارزشهاي اجتماعي بودند. آنان بر اين باور بودند که با برخي فضيلتهاي متعالي متولد شده اند که مردم عادي به خاطر فقدان پيشينه خانوادگي اشرافي، هيچ وقت فضيلتهايي در چنين سطحي به دست نخواهند آورد. آنان همچنين بر اين باور بودند که تلاش براي رسيدن به پول از خصوصيات مردم عادي است؛ انقلابهاي تجاري و سرمايه داري در سرتاسر اروپا بوسيله طبقات غيراشرافي بوجود آمدند و در واقع انقلابهاي طبقه متوسط يا بورژوا بودند

اما نقش به تحليل رفته طبقه اشراف در دولت و جامعه انگليس اجازه تغيير مداوم در ارزشها را مي داد. ارزشهاي طبقات بازرگان و سرمايه دار بتدريج به هنجار تبديل مي شدند. مهمترين اين ارزشها تلاش براي رسيدن به ثروت بود. ثروت ملل اثر آدام اسميت چنين مي گفت که تنها هدف مشروع براي دولت ملي و فعاليت بشري افزايش مداوم در مجموع ثروت ملت مي باشد. اين انديشه اي نبود که بتواند دويست سال پيش از اين اوج بگيرد و مورد توجه قرار گيرد

تجارت در انگليس به نحوي متفاوت از اروپاي قاره رشد کرده بود. به خصوص انگليسيها براي انجام تجارت تعرفه ها و مواجب داخلي وضع نکرده بودند. اين وضعيت درباره هيچ يک از دولتهاي اروپاي قاره صدق نمي کرد. جابجا کردن کالاها در اروپاي قاره کار پرهزينه اي بود زيرا لازم بود در حدود هر يک صد مايل مجموعه اي از مالياتها و مواجب پرداخت شود. جابجا کردن کالاها در انگليس ارزان و سودآور بود. علاوه بر اين انگليس در حال به دست آوردن انحصار تجارت دريايي بود. هر زمان انگليس در قرن هيجدهم درگير جنگ مي شد هميشه در نهايت سرزمينهاي دريايي جديدي ضميمه مي کرد. انگليس تجارت با مستعمرات آمريکاي شمالي را به طور کامل در انحصار گرفت. در واقع در دهه 1780 نيمي از صادرات انگليس به آمريکا مي رفت. اما همچنين انگليس براي کنترل تجارت آمريکاي جنوبي و مهمتر از همه تجارت اقيانوس هند شروع به کار کرده بود. مجموعه اين تجارتها بزرگترين ناوگان تجاري جهان را و نيز ناوگاني جنگي براي حفاظت از آن بوجود آورد. انگليس همچون آتن دوره پريکليوس با استفاده از ناوگان خود در عرصه اقتصاد نوين سرمايه داري پيشتازي مي کرد

ابداعات فني به دنبال اين تغييرات اجتماعي و اقتصادي رخ دادند. اولين ابداع فني عمده مربوط به دستگاههاي پنبه زني بود. پنبه گياهي است که در آمريکا و هند رشد مي کند. صنعت پنبه در بيشتر قرن هفدهم کوچک و بي اهميت بود اما در اواسط قرن هيجدهم رشدي انفجاري پيدا کرد. بيشتر پنبه در مستعمرات انگليس توليد مي شد و از جايي که زراعتي پرکار بود باعث گرم شدن بازار حمل و نقل بردگان آفريقايي به مستعمرات شد. به اين ترتيب سايه شوم صنعت پنبه بر تاريخ آفريقا مستولي شد. اولين ابداع در صنعت پنبه، ماسوره پران بود که به طور قابل توجهي روند بافت پارچه از نخ پنبه اي را سرعت بخشيد. اما اين کفايت نمي کرد زيرا لازم بود پيش از اين کار پنبه چيده شود و به صورت نخ رشته شود. اين روند به کندي انجام مي شد و در هر بار بوسيله دستگاهي که چرخ نخريسي ناميده مي شد تنها يک نخ تابيده مي شد. اين روند کند با ابداع دستگاه نخريسي چرخان بوسيله جيمز هارگريوز که يک نجار بود به صورت مکانيکي قابل انجام شد. اين دستگاه معمولاً به عنوان يکي از ابداعات فني عمده و شناخته شده در انقلاب صنعتي مورد اشاره قرار مي گيرد. دستگاه نخريسي چرخان که در سال 1767 به ثبت رسيد به جاي اين که به صورت يک ماشين واحد کار کند، مجموعه اي از ماشينهاي ساده بود و در يک نوبت به طور همزمان شانزده نخ پنبه مي تابيد. اين دو کيفيت: ماشينهاي متعدد در يک ماشين واحد و ماشيني که نه تنها براي سرعت بخشيدن به کار بلکه براي انجام دادن کار چندين کارگر در زمان واحد بوسيله يک کارگر طراحي شده بود خصوصيت محوري تمامي ابداعات فني بعدي بود. در سال 1793 يک آمريکايي با نام الي ويتني يک دستگاه پنبه زني اختراع کرد که روند جدا کردن دانه ها را از الياف پنبه از طريق مکانيکي ممکن مي ساخت. اين ابداعات پنبه را به نحو باورناپذيري ارزان قيمت کرده و تجارت آن را به نحوي نامتناهي قابل توسعه نمود. از جايي که پارچه هاي پنبه اي محکمتر از پارچه هاي پشمي بودند صنعت نساجي پنبه سقفهاي صنعتي دوران را شکافت و از آن فراتر رفت. تا پايان قرن هيجدهم صنعت نخ و پارچه پنبه بتدريج از اقتصاد خانگي خارج شده و به مجتمعهاي صنعتي بزرگ منتقل شد. البته اين انتقال تا اواسط قرن نوزدهم شکل محسوسي به خود نگرفت

در حالي که دستگاه نخريسي چرخان مکرراً به عنوان اولين ابداع فني عمده انقلاب صنعتي مورد اشاره قرار مي گيرد اما اختراعي که حقيقتاً انقلاب را در قرن هيجدهم به پيش راند چندين دهه پيشتر رخ داده بود: موتور بخار. در امتداد رشد صنعت پنبه، صنعت فولاد نيز با فراز و فرودهايي شروع به رشد کرد. اين تا حدود زيادي ناشي از جغرافياي خاص انگليس بود؛ انگليس بر منابع عظيمي از زغال سنگ که يک ماده معدني پرکربن و مشتق از اشکال حياتي باستاني است قرار گرفته است. زغالسنگ بهتر و مؤثرتر از چوب مي سوزد و اگر منابع عظيمي از زغالسنگ در دسترس باشد قيمت آن به نحوي بي پايان ارزان خواهد بود. انگليسيها دريافتند براي ذوب کردن فلزات از جمله آهن مي توانند زغالسنگ را جايگزين چوب کنند. آنان در حالي که کارخانجات در اروپا مشتاقانه در پي به دست آوردن زغالسنگ بودند کار استخراج زغالسنگ را از زمين بيش از پيش دنبال کردند

با اين حال کار معدن زغالسنگ ساده نبود. با استخراج هرچه بيشتر زغالسنگ از زمين، نياز به عميق تر کردن معدن بوجود مي آيد. با هرچه عميقتر شدن، معدن بيشتر و بيشتر از آب پر مي شود. در سال 1712 توماس نيوکومن يک موتور بخار ساده ساخت که آب را از معادن بيرون مي کشيد. اين دستگاه يک موتور تک پيستوني بود و مقادير زيادي انرژي مصرف مي کرد. به خاطر ناکارآمدي اين دستگاه هيچ کس نمي توانست به فکر استفاده از آن باشد

يک اسکاتلندي به نام جيمز وات در سال 1763 يک اتاقک مجزاي خنک کننده به اين ماشين اضافه کرد. اين اتاقک خنک کننده بخار را تقطير مي کرد و به اين ترتيب نيازي به خنک کردن خود سيلندر نبود. موتور بخار وات که در سال 1769 به ثبت رسيد به اندازه کافي کارآمد بود تا در تمامي انواع صنايع به کار گرفته شود. با اين حال او در کار فروش ماشين خود توانا نبود. تنها زماني که يک مرد بازرگان با نام ماتيو بولتون به او پيوست موتور بخار شروع به تغيير دادن چهره صنعت انگليس نمود. تا سال 1800 وات و بولتون از اين موتورهاي جديد 289 نمونه فروختند. تا اواسط قرن بعد موتور بخار به عنوان منبع عمده نيروي محرکه در انگليس و اروپا جايگزين آب شد. تغييراتي که به دنبال استفاده از موتور بخار پيش آمدند اما داستاني ديگر است

ما در اينجا در حالي که 289 موتور بخار در انگليس در حال کار کردن و بخار کردن هستند داستان انقلاب صنعتي را پايان مي دهيم. قرن نوزدهم در دهه هاي بعد از 1830 شاهد صدور انقلاب صنعتي به اروپا و انفجار صنعت مبتني بر فناوري و کارخانجات بود. عصر مطلق گرايي و سالهاي هشداردهنده روشنگري شاهد آن بودند که اروپا مرحله جديدي در تاريخ خود آغاز کرده است، مرحله اي که به نحوي ترميم ناپذير آن را از سنتها و تعصبهاي پيشين جدا کرد

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶

گزارشی از تبریز 9

روز شنبه شايد ديرتر از هميشه از خواب بيدار شديم. چاي خورديم و با سرويس به دانشگاه رفتيم. بعد از نماز خوندن، ناهار خوردن و کار با اينترنت تصميم گرفتيم از بيمارستان خارج بشيم. گويا وقت ملاقات بود و راهروهاي بيمارستان و بخشها شلوغ بود. از برابر بخشهاي جراحي قلب بيمارستان مدني که مي گذشتيم برادرم علاقه مند شد داخل بخشها رو ببينه. وقتي ديدم مسيرش رو به داخل بخش مردان کج کرده دنبالش رفتم. با خودم گفتم براي من که سالها تو بيمارستان رفت و آمد داشته ام ديدن اتاقهاي بيمارستان و بيماراني که روي تختها دراز کشيده اند شايد چيز جديد و جالبي نيست اما براي برادرم لابد مرور کردن چنين صحنه هايي در حالي که در شلوغي وقت ملاقات توجهي رو جلب نمي کنه جالب و تازه است. با خنده و با اشاره به بيماران بهش گفتم يکي رو انتخاب کن و ازش عيادت کن. بيماران يا عيادت کننده داشتند يا اگر نداشتند خواب بودند. شايد اگر بيمار بدون عيادت کننده و بيداري توجه برادرم رو جلب مي کرد براي عيادت ازش جلو مي رفت. بعد از اين که گشت برادرم تو بخش تموم شد به قصد ديدار بازار تبريز از بيمارستان خارج شديم. تو مسير، ديدن ارگ عليشاه تبريز هم به برنامه اضافه شد. تو راه مغازه اي ديديم که برادرم علاقه مند شد براي برنامه هاي طبيعت گرديش يه مشت خرت و پرت ازش بخره. جلو ارگ و محوطه ساختمان در حال ساخت مصلي و در پياده رو کنار خيابون، بساط کتاب فروشيهاي دست دوم رو تماشا کرديم. بعد از حدود نيم ساعت برادرم حدود هفت هشت کتاب انتخاب کرد و با تخفيفي که گرفت ده هزار تومن پرداخت کرد. چند داستان از صمد بهرنگي، کتابي درباره خاطرات آيت الله طالقاني و انجيل لوقا در بين کتابهايي بود که انتخاب کرده بود. پيش از اين برام تعريف کرده بود که تو اروميه هم يه کتابفروشي قديمي ديده بود که کتابهاي دست دوم مي فروخته و از جمله کتابهايي که ازش خريده بوده کتابي از سيسرون خطيب رومي بوده. راستي يادم باشه بعداً پيگير اين موضوع باشم که مسلمانان قرون وسطي درباره آثار و نويسنده هاي رومي چه مي دانسته اند. بعد از ديدن و خريد کتابها وارد محوطه ارگ عليشاه شديم. در توضيحي که درباره بنا روي تابلويي نوشته شده بود آمده بود آنچه امروز به عنوان ارگ عليشاه تبريز برجاي مانده در اصل بقاياي يک مسجد عظيم متعلق به دوره پيش از صفويه است که بعدها بدنبال تخريب آن، بقاياي آن به عنوان بخشي از ارگ و حصار اطراف تبريز مورد استفاده قرار گرفته بود. ارتفاع و ضخامت آنچه از اين بنا باقي مانده حقيقتاً تأثيرگذار بود و به سادگي نمي شد تصور کرد کل بنا اوليه اي که ساخته شده بوده چه ابعادي داشته. در حالي که به دور اين بناي آجري مي چرخيديم و ترکهاي پيکرش رو تماشا مي کرديم اونچه از اين شعر که سالهاي اول ورودم به تبريز جايي خونده بودم و تو ذهنم مونده بود به رقص در اومده بود: همبازي آفتاب و اخترها، همسايه ابرهاي طوفان خيز، اين ارگ بلند شهر تبريز است. از اونجا به قصد ديدن بازار تبريز حرکت کرديم. تو راه کافه اي ديديم که بيشتر مشتريهاش سرباز بودند و بساط چاي و قليون به راه بود. برادرم گفت فضا خيلي سنتيه، بريم يه چاي بخوريم. در حالي که دود قليون ها رو تنفس مي کرديم هر کدوم دو تا چاي خورديم و يه قسمتي از انجيل لوقا رو خونديم. شب شده بود و موقع نماز بود. به طور اتفاقي تو مسجد تاريخي استاد شاگرد که تو مسيرمون قرار داشت و عکسهاي بازسازيش بعد از زلزله تبريز تو راهرو نصب شده بود نماز خونديم. بعد از نماز پيش نماز که يه روحاني جوان خوش تيپ بود روي صندلي و پشت ميکروفن نشست و در حالي که يک جلد از تفسير نمونه دستش بود به زبان ترکي شروع به صحبت کردن کرد. ما بيرون اومديم و جلوي بازار براي گذشتن از خيابون از پل هوايي عابر پياده بالا رفتيم. برادرم گفت چنين پل عابر پياده اي که پله برقي داشته باشه تو تهران هم نيست. من هم گفتم شايد به خاطر اينه که اين پل در واقع بخشي از بازاره. از يکي از راسته هاي بازار سرپوشيده گذشتيم و در اين فاصله برادرم يک جفت کفش هم خريد. به خوابگاه برگشتيم. برادرم کتابي با عنوان تفکر زائد همراه داشت که تقريباً همه جا با خودش جابجا مي کرد و موقع بيکاري اونو مي خوند. گويا موضوع اصلي کتاب اين توصيه بود که آدم نبايستي چيزهايي که مي بينه يا انجام مي ده بهش معنايي ذهني بده و بايستي در حد توصيف ظاهري اين اتفاقات باقي موند. اين معناسازيهاي ذهني پيامدهاي وخيم بعدي دارند که زندگي انسان رو محصور و گرفتار مي کنند. من با اين سخن موافق نبودم ولي قبول داشتم بايستي اين برداشتهاي ذهني رو محدود و نسبي نگه داشت. از اينجا بحث با برادرم شروع شد و اون شب درباره موضوعات زيادي با هم صحبت کرديم. هرچند تا حدي با فضاي عمومي ذهني برادرم آشنا شدم اما بحث به دلم ننشست و فکر مي کنم ناکامل و بي هدف باقي موند. اين شايد به خاطر اين بود که موضوع مشخصي وجود نداشت و هدف و انتظار از بحث از قبل مشخص نبود. اين ولي لااقل تجربه خوبي بود و باب خوبي براي صحبتهاي بعدي مي تونه باشه

روز يک شنبه از هميشه بيکارتر بوديم. بعد از ناهار سلف به پيشنهاد برادرم براي ديدن نمايشگاه کوچک و ساده اي که انجمن علمي دانشکده فيزيک با نام پنجاه سال فضا در محل سابق بوفه مرکزي در ساختمان مرکزي دانشگاه تبريز راه انداخته بود رفتيم. هر چند کار عجيب غريب و خاصي انجام نداده بودند و تنها تعدادي عکس و نوشته از سيارات منظومه شمسي، چند ماهواره و فضا پيما و چند عکس نجومي ديگه نصب کرده بودند و يه اتاق نمايش اسلايد داشتند اما براي من جالب و تأثيرگذار بود. بروشورهايي درباره ماهواره ايراني سينا و پروژه کي اي او و اقدامات دکتر حسابي در ايران به بازديدکننده ها ارائه مي شد. تعدد و تنوع کارهايي که دکتر حسابي انجام داده بود و تو اون بروشور فقط فهرست گونه و با شماره گذاري نام برده شده بود تکان دهنده بود و مو رو بر بدن آدم راست مي کرد. از اونجا براي کار با اينترنت به بيمارستان رفتيم. از بيمارستان که به خوابگاه بر مي گشتيم برادرم که سرماخوردگي هم پيدا کرده بود يک جا از داروخانه قرص گرفت و جاي ديگه اي از ميوه فروشي شلغم گرفت و تو خوابگاه شلغمها رو بار گذاشت. اون شب از نگهباني خوابگاه به اتاق زنگ زدند و اعلام کردند که برادرم بايستي تاريخ نامه اي رو که براي اسکان در خوابگاه گرفته بوده تمديد کنه. اون هم اون شب رفت تا کارت گواهينامه اشو تو نگهباني به امانت بذاره و وقتي برگشت گفت که فردا به اروميه برخواهد گشت

ظهر روز دوشنبه بعد از اين که نماز رو تو مسجد دانشگاه خونديم و از در اصلي دانشگاه تبريز خارج شديم، برخلاف هر روز که برادرم به اتاق اينترنت بيمارستان ميومد گفت که چون براش دير مي شه تو يه کافي نت تو مسيرش ايميلش رو چک خواهد کرد. در محل ميدان دانشگاه، اون براي رفتن به آبرسان و من براي رفتن به بيمارستان از هم جدا شديم. گفت که براي رفتن به مشهد به تبريز برخواهد گشت و از هم خداحافظي کرديم. اون روز وقتي به بيمارستان رفتم و متوجه شدم اينترنت کتابخانه قطعه خوشحال شدم که برادرم باهام نيامده بود. و زماني که با مراجعه به يک کافي نت متوجه شدم خطوط ديتا به طور سرتاسري قطع شده اند متوجه شدم قصد برادرم براي رفتن از تبريز تأثيرات عميقتري هم داشته. اون روز همون حوالي بازي ان اف اس پروستريت رو که يکي دو روز بود به بازار اومده بود خريدم. به اتاقم تو خوابگاه که برگشتم ديدم علاوه بر يک سري وسائل که برادرم تو اتاق گذاشته بود تا بعد موقع برگشتن به مشهد همراه خودش ببره کلي مواد خوراکي مصرف نشده هم جا گذاشته. کار اصلي که تو اين چند روزه بعد از رفتن برادرم انجام داده ام انجام بازي پروستريت بوده. نسبت به شماره هاي قبلي بازي ان اف اس تغييرات زيادي کرده. از حالت گشت زدن در شهر و تعقيب و گريز پليسها ديگه خبري نيست و بيشتر يک سري مسابقات رقابتي در مسيرهاي مشخصه. برخلاف بازيهاي قبلي تصادفات آسيبهايي به ماشين وارد مي کنند که بايد با پرداخت هزينه تعمير بشوند و حتي در نتيجه اين تصادفات گاه ماشين به کلي از کار مي افته و ادامه مسابقه ناممکن مي شه. گرافيک بازي خوبه و نوآوريهايي مثل مسابقات سرعتي از نقاط قوت و ابتکارآميز بازيه. اما فقدان تعقيب و گريز پليسي و نبودن داستان و شخصيتهاي داستاني که در بازيهاي قبلي ان اف اس وجود داشتند کاستي محسوسي در بازي بوجود آورده. همچنان به نظرم بهترين شماره بازي ان اف اس، بازي تحت تعقيبه که سال دو هزار و شش به بازار آمده بود. کربن و پروستريت که بعد از اون به بازار ارائه شده اند به اندازه اون جذاب و کار شده نيستند

گزارشی از تبریز 8

روز پنج شنبه صبح قرار شده بود زودتر از خواب بيدار بشيم و قبل از ناهار مقبره الشعرا رو ببينيم. مقبره الشعرا از پنجره اتاقم تو خوابگاه و در منظره شهر تبريز ديده مي شه و عکسهاشو هم قبل از اون چند باري ديده بودم. يک بار هم در راه بازگشت از بيمارستان کودکان سرويس به طور اتفاقي از کنارش رد شده بود. بيشتر از اين مقبره الشعرا رو نديده بودم و علاقه اي هم براي اين که با تصميمي قبلي ازش ديدار کنم نداشتم. ولي حالا که برادرم پيشنهاد داده بود بدم نميومد اين جوري با هم وقتمونو پر کنيم. اما مشکل اينجا بود که هرچند منطقه تقريبي مقبره الشعرا رو مي دونستم اما نمي دونستم دقيقاً از چه خيابون و مسيري بايد به اونجا رسيد. شايد به اين خاطر کمي بيشتر از معمول معطل شديم و نزديک بود به ناهار سلف که روز پنج شنبه زودتر هم تعطيل مي کرد نرسيم. قرار شده بود از آبرسان به ميدون ساعت بريم. بيش از يک ربع تو شلوغي و در انتظار سوار شدن به تاکسي معطل شديم و در اين مدت برادرم هم به زودي متوجه وضع آشفته ترافيک تبريز شد. در هر طرف خيابون براي حرکت ماشينها سه باند وجود داشت که در اون سمتي که ما براي سوار شدن به تاکسي منتظر بوديم آدمهايي که منتظر تاکسي بودند به طور کامل دو باند رو اشغال کرده بودند و تنها يک باند براي حرکت سواريها در اين خيابون اصلي شهر تبريز باقي گذاشته بودند. نمي دونم آدمهايي که منتظر تاکسي بودند چه اصراري داشتند تا وسط خيابون جلو بروند و در حالي که پشت سرشون فضاي خالي زيادي وجود داشت اين قدر فضاي حرکت ماشينها رو تنگ کنند. مقبره الشعرا محل دفن چهارده پانزده شاعره که آخرينشون شهرياره ولي مشهورترينشون خاقانيه. ولي عجيب بود از اون چيزي که ما تو مقبره الشعرا مي ديديم تنها قبر شهريار مشخص بود و از بقيه شاعران تنها تصاويري همراه با توضيحاتي درباره اونها که به طور جداگانه در اطراف سالن نصب شده بود ديديم. من تا اون زمان فکر مي کردم که شمس تبريزي هم تو مقبره الشعرا دفنه. برادرم گفت که محل دفنش تو خويه. اون روز با زحمت و عجله به غذاي سلف رسيديم و برادرم تو اين شلوغي يه بار هم دوربينش رو انداخت. بعد از غذا تو دانشگاه داشتيم به طرف در خروجي مي رفتيم که ديوار يه ساختموني از دانشکده فني رو کارگران در حال تخريبش بودند. يکيشون با پتک فولادي بزرگي که دستش بود به آجرهاي ديوار مي کوبيد و صداش تو محوطه خالي سالن محل کار طنين مي انداخت. هم اون صدا و هم طرز ايستادن و ضربه زدن اون کارگر براي برادرم جلب نظر کرد. شايد يک جورايي تداعي دهنده کوبندگي و صلابت و جنگندگي بود. بلافاصله گفت بريم (پتک رو) ازش بگيريم، چند تا هم ما بزنيم. از واکنشش خوشم اومد اما خودم حال چنين کاري رو نداشتم. کوله پشتيش رو گرفتم و جايي عقب تر نشستم و تماشا کردم. پتک رو گرفت و شروع کرد به زدن ولي کار مثل اين که سخت تر از چيزي بود که اول به نظر مي رسيد. هرچند به نظر مي رسيد انرژي زيادي صرف مي کنه اما ضرباتش ضعيف و نامؤثر بودند. خودش و کارگرهايي که تماشا مي کردند خنده شون گرفته بود. بعد از دقايقي کوتاه که دوباره برگشت اين طور گزارش کرد که در تمام مدتي که در حال ضربه زدن بوده به زحمت تونسته يک آجر رو بکنه اما خود اون کارگر با هر ضربه چهار پنج آجر رو از ديوار جدا مي کرد. قرار بود موزه آذربايجان رو ببينيم. سابقه ديدارم از موزه رو قبلاً نوشتم. اين دفعه با انرژي و هيجاني که برادرم داشت و در همراهي با او دقيق تر و بهتر از هر بار ديگه اي موزه رو ديدم. از پيش قرار شده بود روز جمعه به کندوان بريم. اين تصميم رو با ترديد و با کنار گذاشتن گزينه قلعه بابک گرفتيم. مي دونستيم با هواي سرد پاييزي که تو تبريز ديده بوديم بايد کندوان انتظار سرماي بيشتري داشته باشيم. من در تمام مدت هشت سالي که تبريز بودم کندوان رو نديده بودم و علاقه اي هم براي ديدنش در من بوجود نيومده بود. ولي داداشم تو همين چند روزي که تبريز آمده بود براي ديدنش حتي در اين هواي سرد و عليرغم مخالفت خواني هاي من مصمم شده بود. خودم رو که باهاش مقايسه مي کنم فکر مي کنم عجب جونوري هستم و چقدر راحت اين انتخابهاي در دسترس رو ناديده مي گيرم. البته برادرم هم تو مشهد سابقه و تجربه خوبي براي گردشگري در اطراف شهر و طبيعت گردي داشته و شايد به اتکاي چنين تجربه اي با اين اعتماد به نفس چنين تصميمي گرفته بود. اون شب براي صبحانه و ناهاري مختصر و ساده، خريد کرديم. از نگهبان خوابگاه هم درباره مسير رفتن به کندوان سؤال کرديم. بايد همون جايي سوار ميني بوسهاي اسکو مي شديم که حدود سه سال قبل من براي بخش بهداشت از اونجا براي رفتن به روستاهاي اطراف ايلخچي سوار ميني بوس مي شدم. تو اتاق هم دست اندر کار آماده کردن وسايل شديم. برادرم چنان به جنب و جوش درآمده بود که ظروف و سطل آشغال هم اتاقيم رو هم که حدود يه ماهي بود بعد از مسافرت رفتنش همون طور کثيف تو اتاق رها کرده بود و من يه گوشه جمعشون کرده بودم به آشپزخونه آورد تا اونها رو هم بشوريم

برادرم صبح جمعه من رو براي نماز بيدار کرد و وسائل رو تو کوله پشتيش چيد. با تاکسي تلفني به باغ گلستان رفتيم و درست در لحظه اي که به محل توقف ميني بوسها رسيديم ميني بوس اسکو شروع به حرکت کرد. دست تکون داديم و روي جعبه پشت صندلي کنار راننده نشستيم. جاي ديگه اي خالي نمونده بود. تو راه بحث دو نفري که پشت راننده نشسته بودند توجه برادرم رو جلب کرد. دو نفر مرد تقريباً سالمند بودند که گويا داشتند درباره مسائل نجومي و فيزيکي صحبت مي کردند. برادرم مي خواست وارد بحثشون بشه اما در نهايت تصميم گرفت يه بحث فيزيکي رو با من شروع کنه. تو صحبتاش به من گفت که زمان هم مثل مکان مخلوقه و از يک جايي شروع شده. پرسش درباره قبل از آغاز زمان بي معنيه چنان که پرسش درباره آن سوي مرزهاي مکاني اين دنيا هم بي معنيه. زمان در شرايط متفاوت رفتار متفاوتي داره و الزاماً براي همه و در هر شرايطي به يک ميزان پيشرفت نمي کنه. اين حرف براي من يادآور نظريه انيشتين بود و به طور واکنشي ياد نظريه جهان الکتريکي و تشکيکي که در نظريه نسبيت انيشتن انجام داده بود افتادم و يک توضيحاتي درباره اش به برادرم دادم. اين که عده اي از فيزيک دانان هستند که بيگ بنگ، سياهچاله، انبساط جهان و ايجاد انحنا در زمان رو قبول ندارند و نظريه پردازان جريان غالب فيزيک کيهاني رو متهم به اين مي کنند که اصرار دارند براساس نيروي ضعيف گرانش وضعيت کائنات رو توضيح بدهند. البته برادرم حرف من رو نپذيرفت و من هم گفتم اين نظريه بيشتر از اين جهت برام جالبه که جايي براي ترديد و تشکيک در نظريات غالب فيزيک کيهاني باز مي ذاره. اتفاقاً همون دو نفري که درباره فيزيک با هم بحث مي کردند هم مسافر کندوان بودند. از اسکو با يک سواري چهار نفري به سوي کندوان رهسپار شديم و تو راه کمي بيشتر با هم آشنا شديم. موقع ورود به کندوان هوا خيلي سرد بود و پيش از هر کار ديگه اي آب معدني کندوان رو ديديم. کافه اي که اونجا شروع به کار کرده بود هنوز چاييش آماده نبود. لاجرم بدون خوردن چاي دو جفت از هم جدا شدند. من و برادرم در سمت مقابل روستا از تپه ها بالا رفتيم. برنامه اين بود که آتش روشن کنيم و با کتري که آورده بوديم چاي درست کنيم. اما همونطور که از قبل حدس مي زدم روشن کردن آتش کار ساده اي نبود. خار و خاشاک و برگهاي خشکي که جمع کرده بوديم آتش نمي گرفت. محتملترين امکان اين بود که نمناک باشند. برادرم هم گفت که اگه نفت مي داشتيم مي تونستيم آتش درست کنيم. در هر حال موفق نشديم ولي بعد از اين که وسايلي که براي چاي خوردن همراه آورده بوديم مرور کرديم خنده مون گرفت. کتري آورده بوديم ولي ليوان نياورده بوديم. قند آورده بوديم ولي چاي خشک نياورده بوديم. بدون چاي صبحونه رو خورديم. در همون زمان گله اي از گوسفند و بز از راه رسيدند. برادرم با چوپانشون گفتگويي کرد و باهاش عکس گرفت. از تپه که پايين رفتيم هوا گرم شده بود و داشت کم کم شلوغ مي شد. تو کافه اي چاي خورديم و از روي پل روي رودخونه به سمت دهکده صخره اي کندوان رفتيم. گشت توي روستا رو شروع کرديم. فروشنده ها بيشتر بادام، برگه زردآلو (قيسي) و گياهان دارويي خشک مي فروختند. دختران و پسران دانشجوي زيادي به کندوان آمده بودند و تکلم به زبان فارسي زياد شنيده مي شد. من به کفشهام اطمينان نداشتم چون يک بار حتي من رو تو راهروهاي خوابگاه بدجوري به زمين زده بودند. اما برادرم کفشهاي مناسبي داشت و چند جا بي محابا از صخره ها بالا رفت. از منظره هاي جالبي که تو روستا ديدم خاک بازي بچه ها بود. دو بچه حدوداً سه چهار ساله گوشه اي براي خودشون خاکبازي مي کردند. يکيشون خيلي راحت دو زانو رو خاکها نشسته بود چنان که نصف زانوش زير خاک فرو رفته بود. با حرکات دستهاش خاکها رو بين دو پاش جمع مي کرد. ديگري با چيزي شبيه يک خاک انداز پلاستيکي از جايي خاک برمي داشت و جاي ديگه اي خالي مي کرد. يک بار هم زمين خورد و شروع به گريه کردن کرد. جلو رفتم و بلندش کردم و سعي کردم با جملات کوتاه ترکي آرومش کنم که دختري که به نظر مي رسيد خواهر بزرگترش باشه با شنيدن صداي گريه اش پيداش شد. ديگه از نکات جالب اين بود که روي صخره ها با ناخن مي شد خط انداخت و شايد به همين خاطر به اين خوبي آدمها تونسته اند توش اتاق و خونه بسازند. من فکر کردم چنين سنگهايي براي درست کردن مجسمه شايد مناسب باشند پس چرا مردم منطقه تا به حال چنين استفاده اي از سنگها نکرده اند. موقع نماز تو نمازخونه نماز خونديم و من چند دقيقه اي در انتظار تموم شدن نماز برادرم اونجا چرت زدم. خيلي لذتبخش بود. بعدش در اطراف رودخانه جاي مناسبي براي ناهار خوردن پيدا کرديم و از بالاي تپه هاي اطراف روستا به طرف کندوان برگشتيم. کنار روستا چند نفر در حال تلاش براي کندن سنگي بودند. برادرم براي کمک کردن و سر زدن بهشون پيششون رفت و بعد از دقايقي برگشت. ميني بوسي قرار بود ساعت پنج مستقيم به مقصد تبريز حرکت کنه. دو نفري که صبح با هم آشنا شديم هم بعداً تو ميني بوس به ما پيوستند. رديف عقب ميني بوس کنار پنجره نشستيم و من بيشتر راه رو خوابيدم

ادامه دارد

گزارشی از تبریز 7

هفته قبل برادرم بعد از شش روز اقامت در تبريز به اروميه برگشت. سه شنبه هفته قبل براي عصر قرار بود بازي ميستري ويل دو رو که تازه از ياهو دانلود کرده بودم بازي کنم و در صدد بودم ترجمه مقاله انقلاب صنعتي رو از مجموعه تاريخ اروپا هم شروع کنم که برادرم اطلاع داد از اروميه به مقصد تبريز راه افتاده. حدود ده روز بود که اروميه بود و در اين مدت منتظر شنيدن خبر آمدنش به تبريز بودم. تو بازي چند مرحله اي پيش رفته بودم که خبر رسيد به زودي به تبريز مي رسه. تا وقتي براي استقبال ازش از خوابگاه خارج بشم پيام رسيد که به تبريز رسيده و منتظر منه. پيشنهاد داد تو مدتي که بايد منتظر رسيدن من باشه بيشتر به داخل شهر بياد و جاي نزديکتري همديگه رو ببينيم. معلوم بود از تبريز جايي رو بلد نيست. بالاخره بعد از کمي جستجو و رد و بدل کردن پيام همديگه رو زير پل روگذر نصف راه تبريز پيدا کرديم. در اين مدت هشت سالي که تبريز بودم ملاقات با برادرم سومين ديدارم با افراد خانواده تو اين شهر بوده. تو تاکسي که به طرف خوابگاه حرکت مي کرديم گزارشي از کارهاش تو اروميه داد. در برابر سؤال من از اين که اروميه رو چگونه يافته گفت که مثل بقيه شهرهاي ايرانه. تو دوربيني که همراهش بود عکسهايي که گرفته بود رو نشونم داد. از صاحب کافي نتي که چند بار بهش مراجعه داشته، از رفيقي که توي همين کافي نت باهاش آشنا شده بود، از کليددار هتلي که درش اقامت داشته، از کارمندهايي که باهاشون کار کرده بود و مغازه دارهاي بازاري که ازش ديدار کرده بود و چند نفر ديگه عکس داشت. از رابطه روان و راحتي که با اطرافيانش داشته و اين که اين طور ساده و صميمي ازشون عکس مي گرفته خوشم اومد. از همون اولين ديدار توي تاکسي اشتغالش با تلفن همراهش برام جلب نظر کرد. غير از تماسهاي کاري، تماسهاي دوستانه اش هم زياد بود و پيام هم کم و بيش زياد رد و بدل مي کرد. شايد مي تونستم جزو اون دسته از آدمهايي که اعتياد به موبايل دارند تلقيش کنم. شايد هم به خاطر اين که خودم خيلي کم با موبايل کار مي کنم اين طور به نظرم رسيده. تو تاکسي طوري درباره تبريز صحبت مي کرد که گويا اون رو بهتر از مشهد يافته. اين رو به حساب تازه وارد بودن و رويکرد مثبتي که به تبريز داره گذاشتم. حدود ساعت هشت و بيست دقيقه به خوابگاه رسيديم. با توجه به اين که برادرم سن و سال و ظاهرش نزديک به دانشجويان معمول دانشگاه بود اميدوار بوديم بدون اين که براي نگهبان خوابگاه جلب توجه کنيم وارد خوابگاه بشيم. اما بي دقتي من در توضيح مسير ورود به خوابگاه و اين که تصميم گرفتيم جدا از هم وارد خوابگاه بشيم نقشه شوم ما رو ناکام گذاشت. قرار شد پيش از من وارد خوابگاه بشه، اما درست در برابر چشمهاي نگهبان و زير نور درخشان نورافکنهاي نگهباني به مسيري عوضي و نخ نما رفت و باعث شد نگهبان با زدن به شيشه نگهباني اعلام کنه که پيشش بريم. تو نگهباني از تصور صحنه اي که برادرم با قيافه اي حق به جانب داره در برابر نگاه متعجب نگهبان به مسيري کاملاً بيراه مي ره خنده ام گرفته بود. قرار شد اون شب برادرم بمونه و فردا صبح براي چند روز آينده اقامتش در خوابگاه از اداره خوابگاهها نامه بگيريم. اون شب به شام خوابگاه هم نرسيديم

هر دوتامون تقريباً کاملاً بيکار بوديم. من منتظر اعلام نمره بخشهاي پاياني بودم تا بتونم کار تسويه حساب و فارغ التحصيلي رو شروع کنم و برادرم هم در فاصله کارهاش تو اروميه چند روز وقت آزاد داشت و تو تبريز هيچ کار بخصوصي نداشت. طي شش روزي که برادرم تبريز بود ابتداي برنامه روزانه مون هميشه يک جور بود. صبح ديرهنگام از خواب پا مي شديم چاي مي خورديم و با يا بدون خوردن صبحانه با سرويس خوابگاه به دانشگاه مي رفتيم. اونجا تو مسجد دانشگاه نماز مي خونديم، تو سلف دانشگاه غذا مي خورديم و تو مرکز اينترنت بيمارستان امام براي حدود يک ساعت کار مي کرديم. بعد هم با اين ترديد که کجاي تبريز رو بايد ببينيم از بيمارستان خارج مي شديم. از زماني که نمازخونه دانشگاه از محل قبليش در ساختمان مرکزي دانشگاه به ساختمان مسجد جديد منتقل شده بود به خاطر فاصله اي که داشت خيلي کمتر به اونجا رفته بودم. برام جالب بود برادرم چه براي نماز ظهر و عصر و چه براي نماز مغرب و عشا وسواس داشت حتي الامکان اول وقت و به جماعت نماز رو بخونه. من خيلي وقت بود چنين عادتي نداشتم و برادرم هم مدت زيادي نبود که چنين عادتي پيدا کرده بود. برادرم به خاطر کارش رفت و آمد بيشتري به شهرهاي مختلف ايران داشته و شايد با همين سابقه با روحيه مشخص گردشگري به تبريز نگاه مي کرد. اولين جايي که پيشنهاد داد بريم موزه بود. موزه آذربايجان تبريز رو پيش از اين دو بار ديده بودم اما هيچ وقت به ابتکار خودم نبوده. دفعه اول زماني که دانشجوي سال دو يا سه بودم همراه با چند نفر از دوستان، خودمونو قاطي دانشجويان جديدالورود دانشکده کرديم و با اردوشون از موزه ديدن کرديم. دفعه دوم هم چند سال بعد و روز موزه بود و چون وروديه موزه ها رايگان بود يکي از دوستان پيشنهاد داد بريم. روز اول به خاطر کارهايي که تو دانشگاه داشتيم و يکسري کارهاي متفرقه که برادرم تو شهر داشت وقت نشد به موزه بريم و فقط مسجد کبود رو ديديم. اون شب به طور کاملاً اتفاقي تو مسجدي که قرار بود مراسمي با حضور چند شهيد جنگ ايران و عراق برگزار بشه و از چند روز قبل اعلاميه ها و بروشورهاشو تو دانشگاه و سطح شهر ديده بودم نماز خونديم و قبل از شروع مراسم به خوابگاه برگشتيم. اون شب براي اولين بار وارد يه تاکسي ون تبريز شدم که اون هم به ابتکار برادرم بود. برادرم متوجه صندليهاي تاشوي ون شد و تاکسي که قبل از اون براي ما جا نداشت با باز کردن دو صندلي تاشو براي ما دوتا هم جا پيدا کرد. در مسير برگشت سر چهار راهي نزديک خوابگاه چند وانت ميوه فروش بساط کرده بودند. من قصد داشتم سيب زميني بخرم و داشتم سر اين که چقدر سيب زميني بخرم با فروشنده سر و کله مي زدم که متوجه شدم فروشنده ديگه اي به سفارش برادرم داره از هر ميوه اي که برادرم با دستش نشون مي ده چند تايي تو يه کيسه پلاستکي قرار مي ده. توزين و حساب کتاب خريد سيب زميني ها تموم شد. اما برام جالب بود که برادرم پلاستيک ميوه رو بدون اين که توزين بشه يا سؤالي از قيمت هر ميوه انجام بشه براساس يه قيمت تقريبي که فروشنده اعلام کرد خريد. غذاي اون شب خوابگاه سه تا تخم مرغ با حدود دويست گرم گوجه فرنگي براي هر نفر بود. اين اواخر نسبت به اون سالهاي اول که تو تبريز دانشجو بودم خيلي بهتر غذا مي دهند. يادمه يک شب در هفته غذا، قدري سوپ جو آبکي با يه دونه تخم مرغ بود. چيزي که يادآور داستان اليور تويست بود

ادامه دارد

دوشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۶

پادشاهی مطلق و مطلقگرایی روشنگرانه

هرچند نظريه اجتماعي و سياسي روشنگري انديشه هاي راديکال و نويني همچون کنترل و تعادل سياسي، قرارداد اجتماعي و آزادي فردي را معرفي کرد اما بيشتر فلاسفه به دولت پادشاهي باور داشتند. قرن هفدهم شاهد نظريه پردازي مفصلي درباره ماهيت پادشاهي و توجيه پادشاهي مطلق بود. طبق اين باور شاه حاکم مطلق کشور بوده و تنها در برابر خداوند پاسخگوست. نظريه پرداز اصلي مطلق گرايي چنان که پيش از اين از او نام برديم بوسه بود. او بر اين باور بود که شاهان بوسيله خداوند در مقام قدرت قرار مي گيرند؛ نافرماني در برابر شاه به معناي سرکشي در برابر خداوند بود. از جايي که شاهان بوسيله خداوند در قدرت نصب شده اند اين به آن معنا نيز بود که شاهان به هيچ کس جز خداوند در امور مربوط به حکومت کشور پاسخگو نخواهند بود. به اين ترتيب قدرت يک شاه مطلق بود. بوسه بر اين باور بود که در راستاي تضمين مطلق بودن قدرت پادشاهي، دولت يک پادشاهي بايستي به شدت تمرکزگرا شده باشد. قدرتها و اشراف محلي بايستي تحت کنترل کارگزاران پادشاه قرار گيرند. به طور خاص در فرانسه نظريات بوسه درباره پادشاهي مطلق به طور کامل طي حکومت لويي چهاردهم اعمال شدند. فوريترين تأثيرات تفکرات اجتماعي و سياسي فلاسفه در هيچ حوزه اي که منجر به تغيير در پادشاهيهاي استقرار يافته شود احساس نشد بلکه در عوض باعث شد عده محدودي از شاهان تعليم يافته و متعهد روشي را تحت عنوان مطلقگرايي روشنگرانه پيش گيرند: جوزف دوم و ماريا ترزا از اتريش و کاترين کبير از روسيه

در حالي که لويي چهاردهم اقتدار مطلق خود را با تمسک به حق الهي شاهان توجيه مي کرد، مطلقگرايان روشنگري اقتدار مطلق خود را با معرفي کردن خود به عنوان خدمتگزاران دولت يا مردم توجيه مي کردند. قدرتهاي سياسي روشنگر با پيش بردن اصلاحات در دولت براي متوقف ساختن برخوردهاي ناعادلانه و غيرقانوني و تضمين حقوق و اموال مردم، خود را در خدمت دولت مي دانستند. اولين شاهي که اين نظريات را به نحو فعالي عملي ساخت فردريک دوم از پروس با لقب کبير (1740-1785) بود. او نظام رعيتي را که طي آن کشاورزان استيجاري به طور مادام العمر بر روي املاک مشخص شده اي به کار گرفته مي شدند لغو کرد و قدرتي را که در اختيار اشراف بود با يک دستگاه اداري بسيار گسترده که متشکل از خدمتگزاران شهري تعليم يافته بود جايگزين نمود. پدرش فردريک ويليام اول ( 1713-1740) توان خود را صرف توسعه نظامي پروس کرد و در اين مسير يک دستگاه اداري خدمات شهري ساخت که به طور کامل مبتني بر شايستگي بود. با اين حال فردريک دوم خود را نيازمند ديد که اشراف را نيز مشارکت دهد و ايشان را به طور فعالانه اي در خدمات شهري به کار گرفت. از جايي که فردريک بيش از هر چيزي يک پادشاه روشنگر عملگرا بود خود را نيازمند مي ديد که تمامي طبقات اجتماعي را از خود راضي نگه دارد

فردريک به تبعيت از سزاره بکاريا استفاده از شکنجه را در روندهاي قضايي و مجازاتهاي قضايي حذف کرد، مجازات اعدام را کنار گذاشت و فساد دستگاه قضايي را به نحو قابل توجهي کاست. او به تبعيت از ولتر که با او آشنايي شخصي داشت مجموعه اي از ترتيبات را مقرر ساخت تا از حقوق اقليتها از جمله مسلمانان حمايت کند. او با اين حال يهوديت را تحمل نکرد و مالياتهاي گزافي بر يهوديان بست تا ايشان را مجبور به ترک کشور کند

ماريا ترزا و جوزف دوم

به قدرت رسيدن فردريک در پروس با مرگ چارلز ششم (حکومت 1711-1740) از اتريش در سال 1740 مصادف شد. چارلز بي آن که ميراثبري مرد برجاي گذاشته باشد درگذشت اما او توانسته بود اتريشيها و قدرتهاي اصلي اروپايي را متقاعد سازد تا اجازه دهند دخترش ماريا ترزا (حکومت 1740-1780) پس از مرگ او امپراطور شود. فردريک دوم که به تازگي به عنوان شاه پروس منصوب شده بود از تشويشي که در نتيجه مرگ چارلز بوجود آمده بود استفاده کرد، به سوي اتريش تاخت و سرزمين سيلسيا را متصرف شد. به اين ترتيب جنگهاي جانشيني در اتريش (140-1748) آغاز شد زيرا فردريک اين رفتار خود را با اين عنوان که مشروعيت قدرت امپراطور زن اتريش را به رسميت نمي شناسد توجيه کرد

ماريا ترزا فوراً از مجارها و انگليسيها درخواست کمک کرد. مجارها با سرباز و انگليسيها با پول از او حمايت کردند. او با اين کمک توانست مقام پادشاهي خود و باقيمانده سرزمينهاي اتريش را حفظ کند هرچند اتريش هيچ گاه دوباره سيلسيا را به دست نياورد

اتريش سنت حکومتي پادشاهي مطلق نداشت اما جنگهاي جانشيني اتريش امپراطور را مصمم ساخت تا الگوي دولت مرکزي کشورهاي مطلقگرايي همچون فرانسه و پروس را اخذ نمايد. اتريش برخلاف ديگر دول قدرتمند اروپا در آن زمان متشکل از يک جمعيت کاملاً متفرق بود. هيئت حاکمه که سلسله هاپسبرگ بودند با ثروتي که به دست آورده بودند کار چنداني به عنوان حکومت کشور انجام نمي دادند. ماريا امپراطوري اتريش را به ده واحد تقسيم نمود و در هرکدام از آنها سازمان مديريتي متشکل و با انضباط سخت گيرانه اي پياده نمود. هر واحد مديريتي بوسيله يک کارگزار نظامي اداره مي شد که بوسيله دولت مرکزي در وين منصوب و کنترل مي شد. امپراطور همچنين ارتش خود را به نحو قابل توجهي توسعه داد و حرفه اي کرد و از اين جهت مالياتها را به شدت افزايش داد

ماريا ترزا علاوه بر متمرکز کردن دولت خود و تثبيت قدرت خود، پاره اي اصلاحات را در پيش گرفت تا کيفيت زندگي دهقانان اتريشي را افزايش دهد. به خصوص او به نحو جدي مقدار کاري را که يک زميندار مي توانست به يک دهقان تحميل کند کاهش داد

در سال 1765 جوزف دوم پسر ماريا ترزا امپراطور اتريش شد و در اشتراک با مادرش تا زمان مرگ او در سال 1780 حکومت کرد. جوزف تا سال 1790 به عنوان امپراطور باقي ماند. جوزف حتي بيشتر از مادرش مشتاق افزايش قدرت خود و استفاده از قدرت خود براي افزايش رفاه کشور اتريش بود

جوزف در متمرکز کردن دولت از ماريا ترزا بسيار پيشتر رفت. به عنوان مثال مجارستان بخشي از امپراطوري اتريش بود اما يک پادشاهي خودمختار محسوب مي شد. جوزف درصدد بود اين خودمختاري و حقوقي که مجارها از آن برخوردار بودند را از بين ببرد. او براي رسيدن به اين هدف دولت محلي مجار را بازسازماندهي کرد تا خدمتگزاران شهري و مأموران خودش قدرت محلي بيشتري به دست آورند. با اين حال هيچ کدام از اين اهداف عملي نشدند زيرا اشراف مجار حاضر نبودند تحت چنين قوانيني زندگي کنند

جوزف همچنين درصدد بود کليساي کاتوليک را تحت اداره خود در آورد. او ابتدا اعلام کرد ارتباط مستقيم روحانيت با پاپ يا واتيکان غيرقانوني است. او بيش از ششصد صومعه را تعطيل کرد و زمينهاي آنها را در اختيار گرفت. او همچنين تمامي مدارس ديني را تعطيل کرد و آنها را با مدارس خود جايگزين نمود. در اين مدارس جديد کشيشان آينده آموزش مي ديدند که به جاي تبعيت از پاپ از او تبعيت کنند. اين سياستها به طور مؤثري هرگونه تأثيري را که کليسا کاتوليک بر مردم اتريش داشت پايان داد

او همچنين براي افزايش رفاه عمومي سرزمينهاي اتريش کوشيد. او در ارتباط با نظام رعيتي خيلي فراتر از اصلاحات ماريا ترزا اقدام کرد و به طور کامل قانوني بودن اين نظام را لغو کرد. علاوه بر اين او تعدادي آزاديهاي جديد به جمعيت دهقانان اعطا نمود: حق آموختن مهارت، حق ازدواج و حق آموزش دادن فرزندان. او همچنين بسياري از اختيارات زمين داران در مورد دهقانان را حذف کرد. او با اين حال اين کارها را تنها براي راحتي وجدان خود نمي کرد. نظريات اجتماعي جديد روشنگري درباره خودخواه بودن افراد انساني به طور ضمني بيان مي کرد که مردم زماني که سود شخصي بيشتري از کار خود کسب کنند بيشتر و سازنده تر کار خواهند کرد. جوزف اميدوار بود با ساده تر کردن زندگي و پرداخت بيشتر براي دهقانان از اين خودخواهي بشري سود جويد. او بر اين باور بود که در عوض اين اقدامات کار سخت تر و توليد بيشتر از نيروي کاري که بر روي زمين، کشاورزي مي کند دريافت خواهد کرد

جوزف تا حدي در امتداد تلاشهايش براي کاهش قدرت کليساي کاتوليک رم و تا حدي در امتداد انديشه هاي جديد روشنگري برخي از تأثيرگذارترين اصلاحات قرن هيجدهم که عدم تحمل مذهبي را از بين مي برد وضع کرد. او در سال 1781 اعلاميه امتياز تحمل را منتشر کرد که طبق آن اعلام مي کرد تمامي لوترانها، ارتودوکسهاي يوناني و کليساهاي کالويني مي توانند آزادانه و بدون آزار مأموران دولتي به عبادت بپردازند. اين فرقه هاي گوناگون همچنين مجاز بودند کليساها، مدارس و بيمارستانهاي مخصوص به خود را تأسيس کنند و مي توانستند در دستگاه اداري رسمي به کار گرفته شوند. جوزف همچنين تنها پادشاه اروپايي بود که در سرزمينهاي خود از شدت سرکوب يهوديان کاست. هرچند او هيچ گاه آزاديهاي مذهبي يکسان با آنچه که به مسيحيان داده بود به آنها اعطا نکرد اما به نحو مشخصي از بار مالياتي و شدت آزارهاي مأموران حکومتي کاست. او همچنين به آنها اجازه داد به طور خصوصي و نه به طور عمومي با آزادي به عبادت بپردازند

کاترين کبير

کاترين کبير که به عنوان امپراطور روسيه در سالهاي 1762-1796 حکومت کرد يکي از آن قدرتهاي تسهيل کننده تاريخي بود که از طريق تجربيات سخت، هوشي مرزناپذير و عملگرايي بي حد و حصر چهره يک کشور را عليرغم تمامي موانع تغيير داد. او يک شاهزاده آلماني بود که با پيتر، برادرزاده اليزابت ازدواج کرده بود. اليزابت به عنوان امپراطور روسيه در سالهاي 1741 تا 1762 حکومت کرده بود. اليزابت، دختر پيتر کبير، يک حاکم زيرک و ماکياولي گرا بود که کاترين را دوست نداشت. کاترين از زمان ازدواجش با پيتر در سال 1745 تا زمان مرگ اليزابت در سال 1762 به طور مداوم در معرض تهديد بود. پيتر به طور عمومي فردي ديوانه تلقي مي شد و در حقيقت فردي ضعيف و ساديستي بود. کاترين در اين ازدواج بدون عشق رنج زيادي متحمل شد و شايد مورد سوءرفتار نيز قرار گرفت. زماني که اليزابت در سال 1762 درگذشت پيتر به عنوان امپراطور پيتر سوم جانشين او شد. او در زماني که به نظر مي رسيد روسيه آماده شکست پروس است با فردريک دوم از پروس صلح کرد و در نهايت از سوي اشراف تنها چند ماه پس از امپراطور شدنش به قتل رسيد. مشخص نيست کاترين در خلع موقعيت و قتل پيتر چقدر دخالت داشته است ولي ممکن است درباره آن اطلاع داشته و آن را تأييد کرده بوده است

کاترين طي حضور طولاني و دردناکش در دربار رومانوف با شوهري ديوانه و عمه اي خطرناک که امپراطور بود زمان خود را به مطالعه گذرانيد. نويسندگان مورد علاقه اش فلاسفه روشنگري بودند و او با اشتياق تمامي انديشه هاي جديدي که از فرانسه و بقيه قسمتهاي اروپا مي رسيد مورد استفاده قرار مي داد. پيش زمينه او به عنوان يک شاهزاده آلماني و تعليم او در ادبيات فلاسفه روشنگري او را به اين نتيجه رسانده بود که روسيه يک کشور وحشي و عقب مانده است. او پادشاهي خود را صرف درآوردن روسيه به عصر مدرن اروپا کرد

او در سال 1767 براي بازبيني قانون و دولت روسيه فراخوان تشکيل هيئت قانونگذاري داد. در حالي که هيئت مقننه بايستي کار اصلاح کردن دولت را انجام مي داد، اصول مورد استفاده آنها از طريق خود کاترين اعلام مي شد. او براي هيئت مقننه سندي نوشت که دستورات نام گرفت. لحن عمومي و بيشتر انديشه هاي اين سند از ادبيات فلاسفه روشنگري و فلسفه اخذ شده بود. با اين حال هيئت مقننه کار چنداني از پيش نبرد. تنها اصلاحاتي که آنان به انجام رساندند حذف شکنجه قضايي و افزايشي بسيار مختصر در تحمل مذهبي بود. اما يک کار مفيد انجام شد: اين هيئت کاملترين اطلاعات را درباره روسيه که پيش از آن بي سابقه بود جمع آوري نمود. کاترين درصدد بود با استفاده از اين اطلاعات روسيه را مدرن کند

با اين حال کاترين براي پيشرفت تلاش مي کرد. او با در اختيار گرفتن اقتدار مطلق شروع کرد تا بتواند قانون و دولت را اصلاح کند. او به طور قابل توجهي دولتهاي محلي را در سال 1775 بازسازماندهي کرد. اما برخلاف پروسيها او چنان تشکيلات اداري شهري ساخت که در آن تنها از اشراف استفاده شده بود. او در هر حال از موقعيت متزلزل خود در قدرت مطلع بود زيرا اين قدرت را از طريق کودتاي درباري و بوسيله اشراف به دست آورده بود

تأثيرگذارترين اصلاحات او در حوزه اقتصادي بود. او به شدت در جهت موانع تجارت از قبيل مالياتها و تعرفه هاي دولتي کوشيد و به سختي براي بوجود آوردن طبقه متوسط روسي کوشيد. او براي تحريک توليد و رشد ثروت بخشنامه هايي منتشر ساخت که طي آنها حقوقي را که به هر شهر اعطا مي نمود مشخص شده بود

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

زنان در دوران روشنگری

وضعيت زنان طي دوره روشنگري به نحو مشخصي تغيير کرد؛ به نحو تعجب برانگيزي بسياري از گفتگوهايي که درباره آزاديهاي فردي، رفاه اجتماعي، آزادي اقتصادي و آموزش در جريان بودند تا حدود زيادي بر برخورد ناعادلانه با زنان تأثيري نگذاشتند. از بسياري جهات وضعيت زنان به نحو جدي در طي دوران روشنگري رو به وخامت گذاشت. از نظر اقتصادي ظهور سرمايه داري قوانيني بوجود آورد که به نحو جدي حقوق زنان را براي تملک اموال و اداره مشاغل خود محدود مي کرد. در حالي که متفکران روشنگري پيشنهاد آزاديهاي اقتصادي را مطرح مي کردند و شاهان روشنگري موانع توليد و تجارت را از بين مي بردند، زنان در سرتاسر اروپا به اجبار از مجموعه اي از مشاغل برکنار مي شدند. در سال 1600 بيش از دو سوم مشاغل لندن در تملک و تحت اداره زنان بود اما تا سال 1800 اين مقدار به کمتر از ده درصد کاهش يافت

در حالي که روشنگري به مقدار زيادي چهره آموزش را تغيير داد، آموزش زنان به طور همزمان از نظر فرصت توسعه يافت اما به طور جدي از نظر کيفيت افت کرد. در قرنهاي شانزدهم و هفدهم آموزش تنها در دسترس ثروتمندترين زنان بود و اين در حالي بود که لااقل از لحاظ نظري اين آموزش در دسترس بيشتر مردان قرار داشت. اما آموزشي که اين زنان برگزيده دريافت مي کردند اغلب از نظر محتوا و کيفيت به طور نسبي معادل بهترين آموزشي بود که در دسترس مردان قرار داشت. با اين حال روشنگري بر اين موضوع تأکيد داشت که اهميت مطلق آموزش در توسعه اخلاقي و عملکرد آرماني جامعه است. به اين ترتيب آموزش براي زنان طبقه بالا و متوسط جامعه گسترش يافت اما متفکران روشنگري همچنين بر اين اعتقاد بودند که رشته هاي درسي مختلف فکري از قبيل علم و فلسفه تنها براي مردان وضع شده اند. به اين ترتيب اين عناوين درسي از دسترس زنان خارج شدند. در عوض براي زنان آموزش هنرهاي گوناگوني ارائه مي شد که شامل مهارتهاي مختلف مرتبط با ارتقاي اخلاقي و نمايش بهتر کدبانوگري بود؛ موسيقي، نقاشي، آوازخواني، طراحي و از اين قبيل. به اين ترتيب در حالي که مردان در حال آموزش علوم و فلسفه هاي جديد بودند، تمام آن چيزي که براي زنان ارائه مي شد برخي هنرهاي زيياي نمايشي بود

اقتصاد اروپاي پيش صنعتي به طور اوليه مبتني بر اقتصاد خانوادگي بود. هر واحد خانگي يک واحد اساسي توليد اقتصادي بود. در داخل اين واحد بيشتر نيازمنديهاي زندگي بوسيله اعضاي خانواده توليد مي شد. اين اقتصاد خانگي تا حدود زيادي اقتصادي بود که تنها کفاف يک زندگي بخور و نمير را مي داد. در چنين محيطي جايي براي زندگي فردي خارج از خانواده وجود نداشت. اگر کسي به تنهايي زندگي مي کرد به عنوان يک مجرم يا گدا يا بدتر از آن تلقي مي شد. به اين ترتيب هم براي مردان و هم براي زنان چه از نظر اجتماعي و چه از نظر اقتصادي انتخاب ديگري جز زندگي در داخل خانواده وجود نداشت

زنان در داخل اين اقتصادهاي خانگي در سنين حدود شش و هفت سالگي يا پايينتر به عنوان يک کارگر توليدکننده شروع به کار مي کردند. در جوامع کشاورزي اين اغلب به معناي کار سبک در مزرعه و در يک خانواده صنعتگر به معناي سهيم شدن در نوع کار خانواده بود. زنان در خانواده هاي صنعتگر اغلب مهارتهاي صنعتگري خانواده را مي آموختند و با افزايش سن نقش حياتي تر و مهمتري در اقتصاد خانواده پيدا مي کردند. با اين حال در مزرعه نيروي کار زنان به نحو قابل توجهي ارزشگذاري کمتري مي شد و زنان اغلب هميشه در سنين بين يازده و چهارده سالگي خانه را ترک مي کردند تا يا در يک مزرعه ديگر کار کنند يا در يک خانه ديگر به خدمتکار تبديل شوند

زنان بسيار کمي بدون داشتن جهيزيه مي توانستند ازدواج کنند. اگر زن عضوي از يک خانواده بود آن خانواده معمولاً جهيزيه را تهيه مي کرد. اگر مسؤوليت او بر عهده خودش بود که در مورد سرنوشت بيشتر زنان روستايي صدق مي کرد، او مجبور بود پول کافي را براي تهيه جهيزيه خود پس انداز کند. اين جهيزيه چه در يک خانواده کشاورزي و چه در يک خانواده صنعتگر به شوهر تعلق مي گرفت و براي اقتصاد خانواده سرمايه گذاري مي شد. اين به آن معنا بود که زن پيش از آن که بتواند در اقتصاد خانواده سهيم شود بايستي در آن سرمايه گذاري مي کرد

به طور عمومي زندگي زنان بر حول اقتصاد خانه و نه زندگي خانوادگي شکل گرفته بود. هم ازدواج و هم فرزندان نسبت به توليد در اقتصاد خانه در رتبه دوم قرار مي گرفتند. اين موضوع در شرايطي که يک سال بد در اقتصاد خانواده به معناي از گرسنگي مردن بود اهميتي کاملاً حياتي داشت

اقتصادهاي جديد شهري در اروپاي پيش صنعتي مشاغل سطح پايين با دستمزدهاي پايين در صنعتهاي گوناگوني توليد کرد. اين مشاغل هم براي مردان و هم براي زنان شرايطي وحشيانه، خشن و ظالمانه داشت و در حقيقت دستمزدهاي آن کفاف يک زندگي بخور و نمير را هم نمي داد. در حالي که بيشتر زنان در داخل اقتصادهاي خانگي باقي ماندند، شماري از زنان بي خانمان تبديل به نيروي کار اصلي صنايع اروپاي پيش صنعتي شدند

ما به نسبت اطلاعي که از وضعيت عمومي جمعيت اروپا داريم درباره جوامع زنان کم مي دانيم. زندگي زنان به طور عمومي متشکل از کار بي وقفه بوده است. با اين حال در طبقات بالا و متوسط اجتماعي جوامع زنان شروع به توسعه نوعي جديد و انقلابي از زندگي کردند. آثار فلاسفه شروع به انتشار در جوامع زنان کردند و بي شک در شکل دادن تلقي زنان از خود تأثيرگذار بودند. در حقيقت بسياري از فعاليتهاي فلاسفه بوسيله زنان و جوامع زنان تحت حمايت قرار داشتند. هرچند زنان دريافتند آثار نوشتاري جديد در اختيارشان قرار نمي گيرد، با اين حال ايشان تأثير بسيار زيادي بر جريانها و گرايشات جنبش فلاسفه داشتند. بذري کاشته شده بود؛ جوامع زنان خواستار نقش فکري مرکزيتري در زندگي اروپايي بودند. اين بذر در اواخر قرن در شکل آثار فمينيستي انقلابي شکوفا شد: دفاع از حقوق زنان از ماري ولستون کرافت و اعلاميه حقوق زنان از المپه دگوجز

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

پنجشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۶

ژان ژاک روسو

شايد مهمترين نويسنده واحد روشنگري ژان ژاک روسو (1712-1778) باشد. او يک فيلسوف، داستان نويس، آهنگساز، نظريه پرداز موسيقي، نظريه پرداز زبان و موارد ديگر بود. او نه تنها به خاطر انديشه هايش که به طور عمومي بازيافتي از انديشه هاي قديمي تر روشنگري بودند اهميت دارد بلکه نوشته هاي ادبي پرحرارت او که نسلي را و ماوراي آن را به آتش کشيد مورد توجه بوده است. مشکل اصلي که او در بيشتر زندگي خود با آن روبرو مي شد در اولين جمله مشهورترين اثرش با نام قرارداد اجتماعي خلاصه شده است: انسان آزاد خلق شده است اما همه جا در زنجير است

مفهوم مرکزي در انديشه روسو آزادي است و بيشتر آثار او به ساز و کارهايي که باعث مي شوند انسانها مجبور به رها کردن آزادي شوند مي پردازد. در بنيان تفکر او درباره دولت و اقتدار، انديشه قرارداد اجتماعي قرار دارد که طبق آن دولت و اقتدار ذيل قراردادي دوجانبه با افراد تحت حاکميت خود به سر مي برد. اين قرارداد به اين معناست که افراد تحت حاکميت تنها به شرطي رضايت به تحت حکومت قرار گرفتن داده اند که حقوق، اموال و رضايتمندي ايشان از سوي حاکمان مورد محافظت قرار گيرد. به محض اين که حاکمان از محافظت افراد تحت حکومت خود دست بکشند قرارداد اجتماعي فسخ شده و افراد تحت حاکميت براي انتخاب مجموعه ديگري از حاکمان و نمايندگان آزاد خواهند بود. اين انديشه تبديل به نيروي برانگيزنده اصلي در اعلاميه استقلال شد که خود کم و بيش يک سند قانوني براي مشخص کردن شرايط قرارداد بود. در حقيقت تمامي مباحثات مدرن درباره آزادي تا حدودي ريشه هاي خود را بدهکار قرارداد اجتماعي و رساله پيشتر روسو با عنوان بحث درباره بيعدالتي هستند

بحث درباره بيعدالتي در اصل براي يک همايش مقالات در شهر ژنو سوئيس در سال 1754 نوشته شده بود که باعث برگزيده شدن روسو در آن همايش شد. بحث درباره بيعدالتي تمامي انديشه هاي کليدي را که تأثير زيادي در فرهنگ مدرن داشتند تصوير مي کند: الف) انديشه توحش اشرافي که به معناي اين است که رضايت بخش ترين وضعيت براي نوع بشر وضعيتي بين توحش کامل و تمدن کامل است، ب) انديشه قرارداد اجتماعي، ج) ماهيت تفاوتهاي انساني، د) نقد دارايي، ه) ماهيت آزادي انسان. با خواندن اين مقاله هرکدام از اين موضوعات را به خوبي درک مي کنيد. به خصوص مي توانيد اين انديشه ها را با همتايان پيشين خود از قبيل مفهوم آزادي از نظر لوتر مقايسه کنيد و آنها را براي بررسي بعدي درباره فرهنگهاي مدرن بشري در ذهن نگه داريد

روسو ابتدا در مقاله خود تحت عنوان بحث درباره تأثيرات اخلاقي هنرها و علوم در سال 1750 اين اعتقاد خود را ابراز مي کند که تمدن، افراد انساني را فاسد کرده است. اين فساد تا حدود زيادي فسادي اخلاقي است؛ هر چيزي که مردم متمدن آن را به عنوان پيشرفت تلقي مي کنند از قبيل زندگي شهري، فناوري، علم و ساير موارد منجر به انحطاط اخلاقي بشريت شده است. از نظر روسو وضعيت طبيعي اخلاقي انسان گرايش به مهرباني و شفقت دارد؛ تمدن ما را ظالم، خودخواه و خونخوار کرده است. روسو در کتابش با عنوان بحث درباره بيعدالتي همچنين بر اين اعتقاد است که تمدن ما را از آزادي طبيعي خود دزديده است. در حالي که بشر نيمه متمدن براساس ارزشها و رضايتمندي خويش به خود مي نگرد، بشر متمدن خارج از خود و در نظريات و اقتدار ديگران زندگي مي کند. قيمت تمدن آزادي و تفرد انساني است: در واقع تفاوت اين است که انسان وحشي در درون خود زندگي مي کند در حالي که انسان اجتماعي بيرون از خود زندگي مي کند و تنها مي تواند در نظريات ديگران زندگي کند آنچنان که گويا تنها زماني وجود خود را احساس مي کند که شاهد قضاوت ديگران درباره خود باشد. هدف فعلي من اين نيست که بر اين موضوع اصرار کنم که بر اين اساس عليرغم تمامي فعاليتهاي ما درباره اخلاق، تفاوتي بين خوب و بد وجود نخواهد داشت يا اصراري ندارم نشان دهم در اين وضعيت چگونه همه چيز در حد ظواهر فرو کاسته خواهد شد. اما همين مقدار هست که اين هنر نمايش بازي کردن را ياد گرفته ايم که چگونه اظهار افتخار، دوستي، فضيلت و حتي گناه کردن بکنيم و بتدريج راز لاف زدن را آموخته ايم؛ اين که چگونه نشان دهيم چقدر فرومايه ايم. و هيچ گاه جرأت نداريم در ميان انبوهي از فلسفه ها، خيرانديشيها، رعايت آداب و انواع و اقسام ديگري از نظامهاي متعالي اخلاقي از خود بپرسيم که ما به جز يک ظاهر سطحي و فريبنده هيچ چيز براي نشان دادن به خود نداريم؛ افتخار بدون فضيلت، استدلال بدون خرد و لذت بدون خوشنودي

روسو در سال 1762 قرارداد اجتماعي را منتشر کرد که اولين بار زماني که منتشر شد تا حدود زيادي مورد بي توجهي قرار گرفت اما در نهايت به يکي از تأثيرگذارترين آثار در زمينه تفکر سياسي انتزاعي در سنت غربي تبديل شد. روسو در بحثي درباره بيعدالتي کوشيده بود ابداع دولت بوسيله انسان را به عنوان نوعي قرارداد بين افراد تحت حاکميت و قدرتهايي که آنها را مورد حکومت قرار مي دهند توضيح دهد. تنها دليل اين که افراد انساني ممکن است علاقه مند به رها کردن آزادي فردي خود باشند تا تحت حکومت ديگران قرار گيرند اين است که اين طور تصور کنند که حقوق، رضايتمندي و داراييهايشان تحت حاکميت يک دولت رسمي بهتر حفظ خواهد شد تا اين که در جامعه اي باشند که بدون حکومت و بي نظم باشد. او بر اين باور است که اين قرارداد اصلي به نحو عميقي برخطاست. ثروتمندترين و قدرتمندترين اعضاي جامعه توده ها را فريفتند و به اين ترتيب بيعدالتي را به عنوان يک ويژگي دائمي جامعه انساني تثبيت نمودند. روسو در قرارداد اجتماعي بر اين باور است که اين قرارداد بين حاکمان و افراد تحت حکومت بايستي مورد بازبيني قرار گيرد. به جاي حکومتي که تا حدود زيادي حافظ ثروت و حقوق اقليت قدرتمند باشد، دولت بايستي به نحو اساسي مبتني بر حقوق و برابري همه افراد باشد. اگر هر شکلي از دولت به درستي مراقب حقوق، آزادي و برابري همه افراد نباشد آن دولت قرارداد اجتماعي را که قلب اقتدار سياسي است نقض کرده است. اين انديشه ها هم براي انقلاب فرانسه و هم انقلاب آمريکا نقشي اساسي داشتند؛ در حقيقت هيچ اغراق نيست اگر گفته شود انقلابهاي فرانسه و آمريکا نتيجه مستقيم نظريات سياسي انتزاعي روسو درباره قرارداد اجتماعي هستند

با اين حال نادرست خواهد بود اگر روسو را يک فردگراي مطلق بدانيم. در واقع روسو بر اين باور بود که اگر قرارداد اجتماعي از هر دو طرف مورد احترام و تبعيت قرار گيرد، همه اعضاي جامعه را به تبعيت از اقتدار سياسي مجاب خواهد ساخت. طبق باور روسو تنها زماني که اقتدار سياسي پيمانهاي پايه اي را در قرارداد اجتماعي نقض کند و آزادي فردي با بيعدالتي جايگزين شود دولت بايستي از بين برود. روسو در تلاش بود راهي بيابد تا آزادي فردي را به بالاترين حد ممکن برساند و در عين حال نظم، تبعيت و هماهنگي در جامعه حفظ شود. او در حقيقت اولين متفکر روشنگري بود که پايه قراردادي حقوق را تنظيم و تدوين نمود. حقوق يا اصول خودمختاري و آزادي فردي عناوين جادويي نيستند که هنگام تولد از بهشت بر اين زمين نازل شده باشند يا چيزي نبوده اند که در دي ان اي حک شده باشند. حقوق و آزاديها، قراردادهاي اجتماعي هستند. شما برخي حقوق و آزاديهاي فردي داريد از اين جهت که بقيه جامعه موافقت کرده است که شما آن حقوق و آزاديها را داشته باشيد. اگر شما حق يا آزادي خاصي نداريد آن گاه لازم است ديگران را متقاعد کنيد آن حق يا آزادي را به شما بدهند. از نظر روسو افراد انساني طبيعي در حالي متولد مي شوند که کاملاً خودکفا هستند؛ افرادانساني اجتماعي وابسته و محدود هستند. حقوق و آزاديهاي افراد انساني اجتماعي در نهايت از يک توافق عمومي اجتماعي اشتقاق يافته اند. به اين ترتيب اين يکي از دلايلي است که انقلابهاي آمريکا و فرانسه منجر به قراردادهايي شدند که حقوق و آزاديهاي افراد تحت حکومت را تعريف مي کردند

روسو همچنين يک داستان کوتاه با عنوان اميله نوشت که در آن بهترين روش براي تعليم افراد انساني را توصيف مي کند. هدف او اين بود که آموزشي بوجود آورد که استعدادهاي انساني را به حداکثر برساند نه آن که آن را محدود کند. انديشه هاي آموزشي اروپايي و آمريکايي به شدت تحت تأثير اين کتاب قرار گرفتند؛ ساختار مدارس عمومي آمريکا که در نيمه اول قرن نوزدهم تثبيت شد به نحو سنگيني از ايده هاي آموزشي روسو اخذ شد

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

فلاسفه قرن هیجدهم

روشنگري در اروپا تا حدودي در نتيجه فعاليتهاي پرانرژي گروهي از متفکران فرانسوي که در اواسط قرن هيجدهم ظهور کردند و با نام فلاسفه خوانده مي شوند توسعه يافت. اين عده مخلوط ناهمگني از افرادي بودند که حوزه متنوعي از علائق فکري را از قبيل علمي، مکانيکي، ادبي، فلسفي و جامعه شناسي دنبال مي کردند. اين افراد از نظر تعداد معدودي از گرايشات مشترک بودند: ايماني تزلزل ناپذير براي قابليت ارتقاي بشر، اشتياقي آتشين براي طرد کردن دستگاههاي تفکر خرافي از قبيل دين و تعلق خاطر براي سامانمند کردن رشته هاي مختلف فکري

شعار هماهنگ اين فلاسفه مفهوم پيشرفت بود. انسان با تسلط بر علوم طبيعي و علوم انساني مي تواند بر جهان طبيعي در راستاي منافع خود مسلط شود و بياموزد با يکديگر در صلح زندگي کند. از نظر فلاسفه هدف نهايي پيشرفتي منطقي و ارادي بود

انديشه هاي اصلي جنبش فلاسفه از اين قرار بودند: الف) پيشرفت: تاريخ بشر به طور عمده تاريخ ارتقاي انساني در سه جنبه بوده است: اول؛ توسعه آگاهي درباره جهان طبيعي و توانايي براي دستکاري جهان از طريق فناوري، دوم؛ غلبه بر جهلي که بوسيله خرافات و اديان پرورش يافته بودند، سوم؛ غلبه بر ظلم و خشونت انساني از طريق ارتقاي اجتماع و ساختارهاي دولت. ب) الهيات منطقي: الهيات منطقي واژه اي است که در جنبش فلاسفه وضع شد و به دو انديشه مرتبط اطلاق مي شود: اول؛ دين بايستي منطقي باشد و منجر به متعالي ترين رفتار اخلاقي در باورمندان خود شود، دوم؛ آگاهي هاي مربوط به جهان طبيعي و جهان انساني هيچ ارتباط و تداخلي با دين ندارند و بايستي به طريقي مطلقاً آزاد از انديشه ها و توجيهات ديني با آنها برخورد کرد. ج) مدارا: بزرگترين جنايات بشري طبق نظر فلاسفه به نام دين و به نام خداوند عملي شده اند. يک جامعه متعادل، عادل و سازنده مطلقاً وابسته به تحمل مذهبي است. اين تنها به معناي تحمل نسبت به فرقه هاي مختلف مسيحي نيست بلکه از نظر برخي فلاسفه اديان غيرمسيحي را هم شامل مي شود

سالهاي معجزه آسا براي فلاسفه بين سالهاي 1748 و 1751 بود: ابتدا طي اين سالهاي هيجان انگيز فکري بود که تمامي آثار برجسته فلاسفه به روشنايي روز وارد شدند: روح قوانين از مونتسکيو (1748)، گفتگو درباره تأثيرات اخلاقي هنرها و علوم از روسو (1750) و در نهايت اثر بزرگ جنبش فلاسفه فرانسه اولين ويرايش دايره المعارف دنيس ديدرو در سال 1751 نوشته شدند

هيچ يک از فلاسفه چندان درگير فلسفه فرضي يا تفکر انتزاعي نشدند؛ آنان به طور اوليه دغدغه بهبودي جامعه و افراد بشري داشتند و بنابراين به طور فراگيري بر جنبه هاي عملي متمرکز بودند. اين دغدغه براي اصلاح افراد بشر و تشکيلات و دستگاههاي اعتقادي کهنه متمرکز شده بود

ولتر

در کنار ژان ژاک روسو تأثيرگذارترين فلاسفه فرانسوي فرانسوا ماري آرو بود که کتابهاي خود را با نام ولتر امضا مي کرد. ولتر بر روي دو پروژه فلسفي ويژه متمرکز شد. اول او به نحو خستگي ناپذيري براي معرفي تجربه گرايي به زندگي فرانسوي آن چنان که بوسيله انگليسيها عمل مي شد فعاليت کرد. دوم او براي تبليغ تحمل مذهبي اصرار داشت. در واقع بيشتر کتابهاي او که ما هنوز امروز آنها را مي خوانيم طرح اصلي آنها مبتني بر تحمل مذهبي است

تجربه گرايي: فلسفه تجربه گرا که اولين بار بوسيله ارسطو در قرن چهارم پيش از ميلاد نظام مند شده بود، با شدت تمام بوسيله دانشمندان انگليسي در قرن هفدهم به فرهنگ غربي مجدداً معرفي شد. فلاسفه انگليسي از قبيل ايزاک نيوتن، همچون دکارت با شک کردن به همه چيز کار خود را شروع کردند. نيوتن و همراهانش برخلاف دکارت که براي پاسخ دادن به اين شک يک فلسفه غيرتجربه گرا بوجود آورد تمامي قطعيت را در زندگي انساني بر ارزيابي تجربي مبتني بر حس بنا کردند. ولتر تمامي سنت استدلال گرايانه فرانسوي را به کناري نهاد و به نحو خستگي ناپذيري براي توسعه فلسفه فرانسوي مبتني بر تجربه گرايي کوشيد. هرچند فرانسويان به نحو متعصبي بر استدلال گرايي ثابت ماندند اما بسياري از علوم تجربه گراي فرانسوي اصول خود را به آثار ولتر بدهکار است

رساله اي درباره تحمل: ولتر بيشتر زندگي خود را صرف نوشتن درباره تحمل مذهبي کرده است و از اين بابت توجه بسياري برانگيخته است. او در سال 1762 به دنبال اعدام يک پروتستان بيگناه در تولوز فعاليت خود را آغاز نمود. اين مرد که ژان کالاس نام داشت متهم به قتل پسرش بود پيش از آن که آن پسر بتواند به باور کاتوليک درآيد. همچون مورد او جي سيمپسون، اين قتل در تمامي فرانسه که عمدتاً کاتوليک بود واکنشهايي برانگيخت. کالاس به نحوي غيرانساني شکنجه و در نهايت حلق آويز شد اما هيچ وقت به ارتکاب چنين جرمي اعتراف نکرد. زماني که ولتر درباره اين بي حرمتي بزرگ نسبت به عدالت شنيد با مورد توجه قرار دادن داستان ژان کالاس در سال 1763 يک رساله درباره تحمل را منتشر کرد. اين اثر به طور کامل بر داستان کالاس متمرکز است

بحث ولتر بسيار ساده و روشن بود: غيرانساني ترين جرايمي که بوسيله بشريت در تمامي تاريخ صورت گرفته است به نام دين بوده است. قتل عام، شکنجه، کودک کشي، نسل کشي: پشت تقريباً هر جرم نفرت انگيز بشري نوعي پاکباختگي، اشتياق و تعهد مذهبي قرار داشته است. با اين حال شرورانه ترين جنايات آنهايي بوده است که بوسيله مسيحيان برعليه ساير مسيحيان از فرقه ها و کليساهاي ديگر انجام شده است. رساله در اين باره بحث مي کند که از جايي که مذهب قطعيت را نمي پذيرد و فرقه ها و مذاهب متعددي مشترکات فراواني دارند، بايستي به مردم اجازه داد آنچه که از دين خود درک مي کنند اجرا کنند به خصوص اگر دينشان مسيحيت باشد. دولتها نبايستي ساختارهاي ديني بر تمامي حکومت خود تحميل کنند. بحث نهايي کتاب به اينجا مي رسد که ارزشهاي غيرديني بايستي بر ارزشهاي ديني اولويت داده شوند؛ تا زماني که اين اتفاق بيفتد تاريخ بشر با شرارتهاي غيرانساني نوشته خواهد شد

کانديد: مشهورترين کتاب ولتر کانديد است. کانديد داستان کوتاهي است که در سال 1759 منتشر شد. هرچند ولتر بارزترين نماينده فلاسفه زمان خويش است اما کانديد کتاب عجيبي است که در آن به بسياري از فرضيات جنبش فلاسفه حمله مي شود. به خصوص اين داستان کساني را که فکر مي کنند انسانها به نحو بينهايتي مي توانند خود و محيط خود را بهبود دهند به تمسخر مي گيرد. کانديد، شخصيت اصلي داستان که در جامعه اي متخاصم زندگي مي کند در تلاشي بيفايده مي کوشد اين باور خوش بينانه را که از سوي معلم خصوصيش مورد اصرار قرار دارد حفظ کند که جهاني که در آن زندگي مي کند بهترين جهان ممکن است. او در سرتاسر اروپا، جنوب آمريکا و خاور ميانه سفر مي کند و در مسير خود با فجايع طبيعي وحشتناک و فجايع وحشتناکتري که بوسيله انسانها برعليه انسانهاي ديگر رخ مي دهد روبرو مي شود. او در نهايت مي آموزد که تنها راه حل فعاليت سازنده اي است که اطرافيانش را بهره مند سازد

دنيس ديدرو و ژان لوروند دالمبرت

مانيفست بزرگ جنبش فلاسفه يک سند کوچک نبود؛ تا اواخر دهه 1740 همه فهميده بودند که مجموع کلي و روح کامل جنبش در دايره المعارف دنيس ديدرو و ژان لوروند دالمبرت گنجانده شده است

دايره المعارف در حقيقت محصول کوشش جمعي بيش از يکصد متفکر فرانسوي بود. هدف اصلي اين اثر، غيرديني کردن آموزش و بيش از هر چيز ديگري رد آن چيزي بود که نويسندگان باور داشتند بقاياي خطرناک قرون وسطي است. از نظر نويسندگان ارتقاي انساني يک موضوع ديني نيست بلکه به سادگي موضوعي درباره تسلط بر جهان طبيعي از طريق علم و فناوري و نيز تسلط بر انگيزه هاي انساني از طريق فهم چگونگي عملکرد افراد و جوامع مي باشد

ديدرو يک نويسنده پرکار بود که تقريباً درباره هر موضوعي و در هر شکل ادبي نوشته هايي داشت. او درباره فلسفه، علم، موسيقي و هنر نوشته بود. داستانهاي کوتاه، مقالات و قطعات نمايشي نيز از نوشته هاي او بودند. دالمبرت يک رياضيدان و دانشمند بود. پيشگفتار دايره المعارف را او نوشته بود. اين پيشگفتار يک سند حياتي و مهم براي توضيح نوع رويکرد فلاسفه نسبت به دانش بود. در اين پيشگفتار دالمبرت توضيح مي دهد که دايره المعارف براساس طبقه بندي دانش بشري تنظيم شده است. اين روش يک اصل ارسطويي و يک اصل کاري استاندارد در دايره المعارف بود. اين تقسيم بندي دانش در دايره المعارف، همان تقسيم بندي است که امروزه ما در دانشهاي بشري شاهد آن هستيم: انفکاک بين علوم انساني و طبيعي و نيز انفکاک بين علوم طبيعي و علوم مکانيکي ريشه هاي خود را بدهکار پيشگفتار نظري دالمبرت در دايره المعارف مي باشد

مونتسکيو

بارون مونتسکيو تمامي توجه خود را صرف نظريه سياسي نمود. اثر او با عنوان روح قوانين (1748) در جستجوي راهي براي توضيح اين بود که چگونه گروههاي مختلف مردم اشکال مختلف و متنوعي از حکومت را شکل مي دهند. او بر اين اعتقاد بود که آب و هوا، منطقه جغرافيايي و شرايط کشاورزي تا حدود زيادي رفتار انساني و اشکال مختلف اقتدار را تعيين مي کند. با اين حال مونتسکيو معتقد بود که يک شيوه حکومتي واحد و برگزيده وجود دارد که در هر شرايط جغرافيايي و آب و هوايي از طريق انسانها قابل پيگيري است. از نظر مونتسکيو بهترين شکل حکومت انساني در قالب قانون اساسي انگليس پس از انقلاب درخشان تجسم يافته بود. به خصوص که قانون اساسي انگليس قدرتهاي حکومتي را در سه شاخه دولتي مستقل؛ اجرايي، تقنيني و قضايي تقسيم کرده بود. از جايي که هيچ فرد يا گروه واحدي عهده دار همه قدرت و اختيار دولت نبود، حداکثر مقدار آزادي سياسي و اقتصادي در اختيار جمعيت عمومي مردم قرار مي گرفت. او اين تقسيم قدرت برابر را کنترل و تعادل مي ناميد. نظريات دولت او تأثيرگذارترين انديشه سياسي در تشکيل دولت آمريکا در پايان آن قرن بودند

فلاسفه انگليسي

جنبش فلاسفه محدود به فرانسه نبود بلکه به زودي به سوي ديگر کشورهاي اروپايي جريان يافت. در انگليس اين جنبش واجد سه چهره افتخارآميز ديويد هيوم، آدام اسميت و ادوارد گيبون بود. از جايي که فلاسفه فرانسه به طرز سنگيني تحت تأثير انديشه انگليسي بودند، اين طبيعي بود که انگليسيها به سمت انديشه هاي نويني بروند. ولتر تحت تأثير تجربه گرايي انگليسي و مونتسکيو تحت تأثير دولت انگليس بود

ديويد هيوم (1711-1776) شايد مهمترين فيلسوف انگليسي قرن هيجدهم بود. او يک شک گراي راديکال بود و تأثيرگذارترين اثرش با عنوان کنکاشي در درک بشري در اين باره بحث مي کند که افراد انساني هيچ چيز را نمي توانند با اطمينان بدانند و بپذيرند. نظريه او درباره اخلاق حتي تأثيرگذارتر بود؛ او به يک اخلاق نسبي گرا اعتقاد داشت. از جايي که هيچ کس نمي تواند هيچ چيز را با اطمينان بداند اين به آن معنا بود که هيچ شخصي در موقعيتي قرار ندارد که براساس دستگاههاي اخلاقي متفاوت قضاوت مشخصي انجام دهد

آدام اسميت (1723-1790) يکي از مهمترين نظريه پردازان دوره قرن هيجدهم است. کتاب او با عنوان کنکاشي درباره طبيعت و علت ثروت ملل (1776) اولين کتابي بود که به طور سامانمند سرمايه داري را توضيح داد و به عنوان کتابي مطرح شد که تا حدود زيادي اقتصاد را در جهان غرب ابداع کرد

اسميت در اين کتاب تنها و تنها يک دغدغه دارد: توضيح دادن اين که چگونه ملتها به عنوان گروههاي انساني ثروتمندتر مي شوند. در حالي که ديگر متفکران قرن هيجدهم نگران ارتقاي آگاهي و اجتماع بودند، اسميت بر اين باور بود که پيشرفت انسان تا حدود زيادي با ارتقاي مداوم زندگي بشري از طريق افزايش ثروت کليت يک ملت به دست مي آيد. ثروت ملل تلاشي سامانمند براي توضيح روندهايي است که منجر به رشد ثروت جمعي ملت مي شود

اسميت چندين خصوصيت براي اقتصادهاي در حال رشد شناسايي مي کند. اولين و مهمترين آنها تقسيم نيروي کار است. انقلاب در نيروي کار در قرنهاي هفدهم و هيجدهم که طي آن کارهاي توليدي بين تعدادي از کارگران که هرکدام يک کار واحد انجام مي دادند، انقلابي در توليد بوجود آورد که باعث افزايش صد برابر در ميزان بازده شد. باور پايه اي اسميت اين بود که تمامي معنا و ارزش زندگي انسان در کار سازنده به ظهور مي رسد؛ به اين ترتيب افزايش در توليد نه تنها منجر به حصول ثروت بيشتر براي ملت مي شود بلکه باعث ظهور معنا و ارزشي برتر در زندگي بشر مي شود

دوم اين که تمامي انحصارات و مقررات کار توليدي را مختل مي کنند. انسانها براي به دست آوردن منفعت براي خود کار مي کنند؛ مقررات و انحصارات باعث کمرنگ شدن انگيزه سود مي شوند و به اين ترتيب فعاليت توليدي انسان را کند و سست مي کنند. اسميت به جاي اين مقررات يک نظام طبيعي از آزادي اقتصادي پيشنهاد مي کند که طي آن هر فرد در جامعه آزاد است تا شيوه هزينه کردن کار توليدي و سرمايه خود را برگزيند. اين آزادي اقتصادي را به اين شکل مي توان ترجمه کرد که افراد را آزاد بگذاريد تا آن طور که دوست دارند عمل کنند. اگر به افراد اجازه داده شود تا اهداف خودخواهانه خود را دنبال کنند آنگاه ثروت کلي ملت افزايش خواهد يافت. با اين حال اين خودخواهي باعث ظلم اجتماعي نمي شود؛ پشت اين آزادي طبيعي اقتصادي يک دست نامرئي قرار دارد که افراد را به سمت رفتار صحيح هدايت مي کند

سوم اين که جهان مادي يک گنجينه بي پايان از منابع است که مي توان آن را براي کسب منفعت براي نوع بشر استخراج نمود. بر انسانها واجب است که با منابع طبيعي چنان برخورد کنند که گويا کمياب نبوده و به نحو بي پاياني فراوان هستند. اين انديشه که جهان يک انبار بي پايان از منابع است که براي استخراج بوسيله بشر در دسترس است چنان جنبه عمومي از زندگي ماست که باور آن مشکل است که بدانيم اين يک انديشه مدرن است که تا زمان کتاب اسميت پيشينه دارد

ادوارد گيبون (1737-1794) تاريخي عظيم درباره روم با عنوان انحطاط و سقوط امپراطوري روم نوشت که در سالهاي بين 1776 و 1788 منتشر شد. هنوز مي توانيد افرادي را ببينيد که خود را موظف مي دانند اين کتاب را به عنوان يک متن کلاسيک تاريخ بخوانند. با اين حال اهميت اين کتاب در اين است که نظرات سياسي و اجتماعي جنبش فلاسفه را در ارتباط با تاريخ تنظيم مي کند. گيبون چنين بحث مي کند که روم به دو دليل سقوط کرد. اول اين که روم مورد هجوم بربرها قرار گرفت. دوم اين که روم با اتخاذ مسيحيت، با زبون و محافظه کار شدن به انحطاط رفت و دين ذهن و روح رومي را ويران ساخت. روميها منطق علمي را با يک دين شرم آور جانشين کردند؛ اين باعث شد بيش از هر چيزي روم نسبت به تجزيه دروني و تهاجم بيروني آسيب پذير شود

فلاسفه ايتاليايي

در ايتاليا تأثيرگذارترين فرد متعلق به جنبش فلاسفه سزاره بکاريا (1738-1794) بود. کتاب او با عنوان درباره جرائم و مجاراتها (1764) به طور اساسي ديدگاه اروپايي را نسبت به عدالت و نظام مجازات تغيير داد. بکاريا چنين بحث مي کند که مجازات قضايي نبايستي براي مجازات بلکه براي محافظت جامعه اعمال شود. محبوس کردن مجرمان ايشان را از ارتکاب جرائم بيشتر باز مي دارد و نظارت دقيق و آموزش ايشان در طول حبس ارزشهاي اخلاقي و اجتماعي را به آنان مي آموزد و به اين ترتيب مانع از وقوع جرم پس از آزادي آنان مي شود. تمامي ساير اشکال مجازات شامل مجازات بدني و اعدام افراط آميز هستند. توجه داشته باشيد که بکاريا در زماني اين را مي نويسد که بيشتر جرائم جدي جرائم منجر به قتل بوده و اعدام از نظر اجتماع امري معمول تلقي مي شده است. کتاب بکاريا به طور کامل چهره جامعه اروپايي را تغيير داد؛ چهل سال پس از نوشته شدن اين کتاب بيشتر کشورهاي اروپايي شکنجه و قطع عضو را کنار نهادند و به طور جدي تعداد جرائمي که با مجازات مرگ روبرو مي شدند کاهش يافت. علاوه بر اين زندانها براي نشان دادن تغيير رويکرد به زندانيان متحول شدند. زندان تبديل به محلي شد که در آن زنداني رفتار صحيح اجتماعي را دروني مي کند. به جاي اين که ايشان در سوراخهايي افکنده شوند، در اماکن بزرگ و بازي نگهداري مي شدند تا نظارت دائم بر روي ايشان انجام گيرد و اطمينان حاصل شود که رفتارهاي ايشان با هنجارهاي درست هماهنگ است

فلاسفه آلماني

در آلمان برجسته ترين متفکري که تحت تأثير جنبش فلاسفه قرار گرفت گوتهلد لسينگ (1729-1781) بود. اين جنبش هيچ گاه زمينه چنداني در آلمان و ايالتهاي پاپ پيدا نکرد زيرا سانسور شديد بود و قدرتهاي مذهبي به خصوص در ايالتهاي پروتستان به شدت نسبت به انديشه هاي جديد ناشکيبا بودند. لسينگ به طور عمده درباره تحمل مذهبي بحث کرده است. مشهورترين اثر او ناتان خردمند نام دارد که در سال 1779 نوشته شده است. او در اين کتاب درباره تحمل مذهبي يهوديان صحبت مي کند و علاوه بر آن معتقد است تعالي انساني ارتباطي با وابستگي ديني ندارد. او در اثر خود با نام درباره تعليم نژاد انسان در سال 1780 اين سخن را پيشتر مي برد. اين اثر کتابي کلاسيک درباره تاريخ پيشرفت انسان است. لسينگ بر اين اعتقاد است که تمامي اديان جهان شامل مسيحيت گامهايي در راه پيشرفت فکري، اجتماعي و معنوي بشريت بوده اند. هدف نهايي اين پيشرفت نقطه اي است که در آن بشريت دين را به طور کامل و به نفع منطق مطلق به کناري نهد

تشويش اجتماعي

از جايي که فلاسفه تمامي کشورها به قابليت ارتقاي افراد و جوامع انساني باور داشتند، ايشان همچنين فعالاني پرانرژي و تشويشگر بودند که گاهي اوقات به خاطر باورها و رفتارهاي خود، خطر فردي زيادي را متحمل مي شدند. آنان باور داشتند که جامعه انساني در هر زمان مي تواند قدري بهبود يابد. برخي از اين تلاشها بيفايده بودند در حالي که مواردي ديگر از قبيل تشويشهايي که براي اصلاح قضايي براساس اصول کتاب بکاريا به وقوع پيوستند منجر به بهبود و پيشرفت قابل توجهي شدند. با اين حال بايستي توجه داشت که مؤثرترين تشويشگران اجتماعي که براساس انديشه هاي جنبش فلاسفه کار مي کردند انقلابيون آمريکا در ربع پاياني قرن بودند. تأسيس و تشکيل جمهوري آمريکا تا حدود زيادي محصولي از عملي کردن انديشه هاي فلاسفه و با قبول خطرات شخصي قابل توجه بود.
با اين حال مرکز گرانش اصلاح اجتماعي در قرن هيجدهم يک نويسنده واحد بود: ژان ژاک روسو

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است