شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۸
سهشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۸
از این روزها 4
قدري بيشتر از يک سال قبل بود که در مجموعه از اين روزها 3 چيزهايي درباره مشکلات ارتباطي خودم نوشته بودم. از اون زمان تا به حال تغييراتي اتفاق افتاده و تجربيات خوب و اميدبخشي داشته ام. به خصوص در شش ماه اخير چند مورد گفتگوي خوب و راضي کننده داشتم. چند بار هم در برابر جمع صحبت کرده ام، خيلي راحت تر از چيزي که زماني فکر مي کردم. در گفتگوهايي که داشتم شايد تقريباً براي اولين بار به دنبال اظهار نظرات خودم بودم، هرچند که براي مخاطب دور از ذهن و ناپذيرفتني جلوه مي کرد و نيز اصرار بر نظرات خودم و واداشتن ديگري به پذيرفتن من در همين شرايطي که هستم. يادم نمياد قبل از اين در زندگي واقعي چنين جسارتي داشته باشم که پوسته تصورات و انتظارات ديگران رو درباره خودم بشکنم و نظري مخالف ديگري ابراز کنم و روش اصرار بورزم. در اين فاصله دو کتاب روانشناسي هم خوندم که شامل توضيحات و راهنماييهاي خوبي بوده و من رو در مسير تغيير ثابت قدم تر کرده اند. در اين مدت همين طور روي رفتارهاي خودم، مقايسه اون با ديگران و شکستها و کاستيهاي خود حساس بودم و سعي مي کردم به تحليل و جمع بنديهايي برسم.
يکي از اولين موضوعاتي که همون يک سال قبل توجهم بهش جلب شد شوخي کردن بود. کاري که توانايي من براش خيلي کم بود و در عوض افراد موفق در گفتگوها به وفور ازش استفاده مي کردند. مردم به عبارتي از سخن جدي مي ترسند و ازش گريزانند. در واقع چه بسا خيلي ها چيز زيادي هم درباره اش نمي فهمند يا نمي توانند بگويند. در عوض از شوخي استقبال مي شه و درش شرکت مي کنند. شوخي وسيله اي سهل الهضم و ساده براي بيان نظرات ماست. اصطکاکها و تصادمها رو نرم و روغنکاري مي کنه. به ما و ديگران اجازه مي ده تا از اشتباهات احتمالي که در گفته ها بوجود مي آيند با اغماض بگذريم. به همين دليل در گفتگوهاي شفاهي که زمان کمي براي شکل گرفتن مفاهيم در ذهن و سپس بيان اونها در اختيار داريم، در کنار با احتمال و احتياط سخن گفتن، يک روش ايده آل استفاده از روش اظهارنظر کردن با شوخيه. حتي در بدترين شرايط و در برابر حمله و اتهام ديگران يکي از کارسازترين روشها حفظ انعطاف و تعادل با استفاده از شوخي و جاخالي دادن از برابر نيروي وارده يا برگرداندن اون به سمت خود فرد مهاجمه. علاوه بر اين فضاي گفتگو با شوخي بانشاط و دوستانه مي شه. اما يکي از مشکلات مهم من اين بوده که من زمينه قوي و خوبي براي شوخي کردن نداشته ام. برعکس يک روش ثابت من غافلگير کردن ديگران يا تحت فشار گذاشتن اونها با صحبتهاي منطقي و سرسختانه و جدي بوده. اين روش هرچند در دنياي نوشتاري تأثير زيادي داره ولي در دنياي گفتاري که انعطاف پذيري و تحرک شرط اساسي حفظ و در اختيار گرفتن شرايط گفتگوست تقريباً اغلب ناکاراست. در برابر سخنوران ماهر که هميشه اهل بذله گويي و تغيير موضع و پرداختن به جنبه هاي مختلف موضوع هستند، استحکام و ثابت قدم بودن نظري چندان نتيجه بخش نيست. البته در دو سه سال اخير نوعي گرايش به شوخي کردن در نوشته هاي من راه يافته که مي تونه زمينه خوبي براي بيشتر شوخي کردن در ضمن گفتگوهاي شفاهي هم باشه. شوخي کردن نياز به تحرک ذهني و تسلط نظري بر آن موضوعات مختلف حاشيه اي داره که مرتبط با بحث اصلي هستند. بايد روي اين زمينه ها کار کنيم.
يکي از مشکلات ديگرم نوعي گرايش تربيتي يا شايد ضعف شخصيتي بود. فکر مي کنم در دوران تربيتم نوعي تأثيرگذاري سنگين از طرف والدينم شاهد بوده ام. عنصر والد در شخصيت من شايد بيش از حد بزرگ شده. بيش از حد مطيع بوده ام. و بيش از حد درباره انتظارات و تصاوير ديگران از خودم محتاط و نگران بوده ام. از دوران بلوغ و با به دست آوردن استقلال نظري در بيان نظرات خودم محتاط بوده ام. در نشان دادن گرايشهاي رفتاري خودم کند بوده ام. من بايد آن طور که ديگران و به خصوص والدينم و محيط فرهنگي آنها مي پسنديدند به نظر مي رسيدم. در حالي که خود آنهايي که چنين چيزي را برايم ديکته مي کردند متصف به صفات توصيه شده نبودند. بلکه فقط نقش والدي خودشونو ايفا مي کردند. يا به طور مستقيم توصيه مي کردند يا به طور تلويحي در عمل تشويق و تأييد مي کردند. براي اين که نشان بدهم مؤدب هستم کم حرف و سر به زير باشم. براي اين که نشان بدهم صبور و بزرگ منش هستم بدرفتاريها و ناملايمات رو تحمل کنم و از به زبان آوردن خواسته ها و نشان دادن نارضايتي پرهيز کنم. براي اين که نشان بدهم موجه و جاافتاده هستم نسبت به اتفاقات بيرون بي اعتنا باشم و از اهل زمانه و گفتگوهاي روزمره فاصله بگيرم. اما اين نسخه هاي قالبي رو خوب نفهميده بودم و تنها براساس دريافت و توصيه ديگران عمل مي کردم. شايد بهتر اينه که به جاي پايبند بودن به ظواهر، با درک بهتر معاني اين توصيه هاي اخلاقي، حرکتي منطقي و رضايتبخش از اقتضائات و خواسته هاي فردي به سوي شاخصهاي نظري و عملي اخلاقي در پيش بگيرم. من در تمام اين سالها در حال درگيري با خودم بوده ام. بين ارزشها و ظواهر دنياي شبه روستايي و سنتي والدينم و شهرهاي بزرگتر سالهاي بعد گرفتار شده بودم. آيا حق شيک پوش بودن، ظاهر بزک کرده و اطوار و پز شهري در آوردن داشته ام؟ حق لذت بردن، کسي بودن، توجه کردن، مورد توجه بودن و در جمع مطرح بودن داشته ام؟ افکار و ُسؤالاتي که به شکلي بيمارگونه و غيرطبيعي پرسيده مي شدند. نمي خواسته ام يا شک داشتم آن چيزي که مي پسنديده ام باشم. در رفتارم با افکارم مي جنگيده ام. با خود آسوده و راحت نبودم. آيا راه تغيير وجود داره و گره هاي کور باز خواهند شد؟
گاهي احساس مي کنم لذت بردن از زندگي و چگونگي وقت گذراندن با ديگران رو بلد نيستم. ابراز احساسات مؤثر و همراه کردن ديگري و يا مديريت اونو بلد نيستم. در جمعهاي نسبتاً بزرگ احساس ناتواني و معلوليت و انفعال مي کنم. گاهي احساس مي کنم مکانيسمهايي که در ذهن ديگران کار مي کنه و رفتارها و افکار اونها رو شکل مي ده با مال من فرق داره. اون چيزي که براي من اهميت داره براي اونها اهميت نداره و تأثيرگذار و مجاب کننده نيست. کسي اهميتي به سخن من نمي ده و من هم اهميتي به سخن ديگران نمي دهم و من اين وسط معلق مونده ام. براي سامان دادن به اين مشکل فکر مي کنم پيدا کردن دوستاني هرچند دور که هماهنگي بيشتري با من داشته باشند بهتر از اينه که بکوشم در جمعهاي نزديکم خودم رو هماهنگ با ديگران کنم. با اين روش خواهم تونست با اعتماد به نفس، به روش خودم و با رضايت و توانايي بيشتري رفتار کنم و خواسته هاي دروني و اقتضائات روحي خودم رو بروز بدم. يک قدم براي پيدا کردن چنين دوستاني سخن گفتن صريح، آزادانه و روشن از نظرات، افکار و علائق خودمه. کاري که تا به حال در دنياي واقعي کم انجام داده ام.
یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸
سرباز وطن 14
شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۸
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم 2
به ياد معصوميتهايي که لگدمال مي کنيم، نوجواناني که به جاي راهنمايي و حمايت و همدلي، با انگ جرم و اتهام، نفرت و احساس گناه نثارشان مي کنيم. قلبهايي که به درد مي آوريم و احساساتي که ناديده مي گيريم. زندگيهايي که نابود مي کنيم و پاکيها و صداقتهايي که از خود دريغ مي کنيم
روي لبه تخت نشسته ام و انگشت کوچک دستت رو به دست گرفته ام. تو ايستاده اي و از پنجره کنار تخت به منظره شبانه شهر نگاه مي کني. چنان که گويا به نگاه من که مدتي است بهت دوخته شده توجهي نداري. وقتي که دستت رو رها مي کنم تازه متوجه من مي شي. برمي گردي و به من نگاه مي کني. لبخند کمرنگي در صورتت ظاهر مي شه و من همچنان اصرار دارم احساسي از خودم بروز ندم. در برابرم روي زمين زانو مي زني و دستهام رو که در دو طرف به لبه تخت تکيه داده ام به دست مي گيري. اما باز دستهات رو از تو دستهام رها مي کني و انگشتانت با حرکاتي نرم مثل مردان لي لي پوتي که از بدن گاليور بالا مي روند در امتداد دستهام بالا مي روند. لغزيدن اين موجودات مهاجم بر روي مانتوي سياهم باعث قلقلکم مي شوند و ناخودآگاه خنده ام مي گيره. همراه خنده سرم رو عقب مي برم و تکون مي دم تا روسري سياهم که تا نيمه سرم عقب رفته بود، رها بشه و روي شونه ام بيفته. اين طوري از سنگيني مزاحمش روي موهام راحت مي شم. دستهات که به بازوها و شانه ام مي رسه فشارشون بيشتر مي شه. شونه ها و دستهام رو توي خودم جمع مي کنم و لبخندم ذوق زده مي شه. با همون نرمي و آرامش، فشار دستهات تمام انحناي طول بازوم رو با بالا و پايين رفتن ورانداز مي کنند. با همون حالت خنده دستهات رو از بالاي آرنجت مي گيرم و بالا مي کشم تا تو رو کنار خودم روي تخت بنشونم. وقتي روي تخت مي شيني دستهات که از روي بازوهام رها شده بود اين بار به سمت دکمه هاي مانتوم مي روند. نگاهم گاهي روي دستهاته و گاهي روي صورتت. دستهام رو در دو طرف، روي تخت عقب مي برم و با کمي خم شدن به عقب روشون تکيه مي دم. دسترسي تو بهتر مي شه و کارت رو راحت تر مي توني انجام بدي. من هم از اين موضوع خشنودم. تصميم گرفته ام فعلاً فقط تماشا کنم ببينم اين پسره مفلوک چه کار مي تونه با من بکنه. از اين فکر دوباره لبم به خنده باز مي شه. با باز شدن يکي دو دکمه اول رنگ روشن بلوزم از زير سياهي مانتو آشکار مي شه. در حالي که به دکمه هاي پايينتر مي رسي سرت رو جلو مياري و شونه ام رو مي بوسي. من هم پيشوني تو رو. در حالي که تو مشغولي من با شيطنت شانه ها و تنه ام رو به اين طرف اون طرف تکون مي دم. هر دو خنده امون مي گيره. با بازتر شدن مانتوم، بدون اين که به چند دکمه اي که هنوز اون پايين بسته مونده اند توجه کني، لبه هاي گشوده شده مانتوم رو از هم باز مي کني و سعي مي کني اون رو از روي شونه هام پايين بکشي و دستهام رو تا آرنج از زيرش آزاد کني. براي اين که بهت کمک بشه دستهام رو که به عقب تکيه داده بودم جلو ميارم و شونه هام رو به هم نزديک مي کنم. تو هم که تا حالا هر دو پات از لبه تخت آويزون بود، با چرخيدن بيشتر به سمت من يک پات رو بالا مياري، از کنارم عبور مي دي و پشت من خم مي کني. حالا به جاي دستهاي خودم مي تونم به پاي تو تکيه بدم. پاي ديگه ات هم جلوي تخت و چسبيده به زانوهام باقي مونده. بوي بدنم شامه ام رو پر مي کنه و ناخودآگاه نفسهام عميقتر مي شه. يک دستت با لطف و نرمي از لابلاي روسريم دور گردنم مي پيچه و صورت و گردنم رو در اختيار مي گيره. به جلو خم مي شي، سرت رو جلو مياري و منو بو مي کشي. ديگه صداي نفسهات رو که ازش لذت تراوش مي شه خوب مي شنوم. انگشتانت بر روي گوش و صورت و گردنم به شيريني مي جنبند. صورتت به زير گردنم مي رسه. سرت رو بالا مياري و صورتم رو مي بوسي و همين جور تا زماني که به روي گوش و گردنم برسي لبها و صورتت رو روي پوستم مي کشي و گاهي مي بوسي. دست ديگه ات از زير مانتو و روي بلوزم پهلوم رو نگه داشته و من رو به سمت تو مي کشه. گويا با هرکدوم از نفسهام که ديگه کم کم صدايي شبيه ناله کردن دارند بيشتر ناهوشيار مي شم. آرامش و رخوتي مثل يک خواب راحت و نوشين در تنم منتشر مي شه و کم کم بدنم شل مي شه. به اين فکر مي کنم که تا به حال بدنم چقدر گرفته و منقبض بود و اين سستي و انبساط و اين خلاء و بي دغدغه بودن در ميان دستانت تا چه حد گوارا و مغتنمه
درباره روش برخورد زن و مرد شايد به طور کلي بشه دو رويکرد رو تصور کرد؛ ديوار، حجاب، فاصله/ همراهي، همدلي، تفاهم. به نظرم روش اول غيرانساني و نابالغانه است. با ايجاد ديوار و فاصله مسيرهاي همراهي، همدلي و تفاهم رو تنگ و مسدود مي کنيم و براي به سامان آوردن رابطه زن و مرد به روشهاي فيزيکي و اجبار بيروني اميد مي بنديم. ولي در روش دوم به قابليتهاي انساني مرد و زن اعتماد مي کنيم و متوسل به ابزارهاي ضعيف، ناکارآمد و غيرانساني بيروني نمي شيم. به شناختها و تجربيات زن و مرد مجال رشد مي ديم و امکان توسعه هرچه بيشتر بهره منديهاي متقابل رو فراهم مي کنيم. ملاکهاي ارزشگذاري جنسيتي هم متحول مي شوند. ديگه شاخصها، ظاهري و فيزيکي نيستند بلکه انساني و مفهومي هستند. داشتن يا نداشتن نوع خاصي از پوشش يا شکل خاصي از روابط به خودي خود تعيين کننده و مهم نيست. تصميم و ترجيح افراد که براساس رضايت دروني اونها شکل گرفته هرگونه قالب بندي از پيش تعيين شده و ارزشگذاري جمعي عرفي رو نامعتبر کرده و پشت سر مي ذاره. اين امکان رو به افراد مي ديم تا وظيفه سامان دادن به روابط خودشونو از شانه قالبهاي از پيش تعيين شده و جمعي بردارند و خود برعهده بگيرند. اين که اين افراد در اين مسير چقدر توفيق داشته باشند وابسته به شناختها و مهارتهاي فردي خودشونه و در هر حال خود مسؤول پيامد رفتارها و روش زندگي خود هستند. اين تفاهم که اينجا درباره اش صحبت مي کنم مفهومي وسيع و پردامنه رو مدنظر دارم. تفاهم بين زن و مرد که در حد مقياسهاي جهاني نوعي چالش فراگير به نظر مي رسه. مردها که صاحبان سنتي جامعه بوده اند چه شناختي از زنها دارند و چه حقوق و تواناييهايي براي اونها قائل هستند؟ به نظر نمي رسه حتي در توسعه يافته ترين جوامع هم در اين مورد دريافتي عادلانه و منطقي در اذهان عمومي تثبيت شده باشه. پيامد مستقيم اين وضعيت باعث مي شه زنان هم به طور متقابل در راه رسيدن به مفاهمه با مردان با مشکل مواجه شوند و زنان و مردان به طور همسان در نتيجه اين وضعيت دچار آزار و محروميت شوند. بي شک راه رسيدن به چنين تفاهمي که زمينه ساز برخوردهاي انساني بين زن و مرد خواهد بود، ايجاد ديوار و فاصله نيست بلکه گشودن راههاي رابطه و توليد تجربيات و احساسات مشترکه. اينجا اگرچه در دوگانه ديوار/همراهي تأکيدم بر اهميت روشن کردن چراغهاي رابطه بود ولي البته تنها شرط رسيدن به تفاهم، آزادي در رابطه نيست. يک گام ديگه در اين مسير خويشتن داري يا به عبارتي مصالحه است. اينکه بتونيم از چشمهاي طرف مقابل هم رابطه رو ببينيم و بکوشيم خودمونو با ديد و احساس او تطابق بديم. و اين صورت ديگه اي از همون اصل طلايي اخلاقه؛ آنچه براي خود مي پسنديم براي ديگران هم بپسنديم و آنچه براي خود نمي پسنديم براي ديگران هم نپسنديم. اجراي اين اصل نه براي مراعات ديگري که در واقع براي رسيدن به لذت عميقتر پيوستن با ديگري و همراه شدن با هستي است. رها شدن از اضطراب تنهايي و فرديت و رسيدن به آرامش، نشاط و احساس تداوم در ابديت. مثل مقايسه طعام و اطعام و حظي که از هر کدوم مي بريم
مثل اينه که مکانيسمهايي مرموز و ناخودآگاه در بدن ما کار مي کنه تا هر چه بيشتر بدن ما رو به هم نزديکتر کنه و جرياني از حرکات نرم و مداوم سطوح اين تماس رو جابجا کنه. در ميان بازوان خواهش و اشتياق تو، من هر چه بيشتر آسوده و تسليمم تو بيشتر درگير تب و تاب و شور و شوق مي شي. دستت از دور گردنم پايين مياد و بر روي شانه و پشتم قرار مي گيره تا تنگتر محيط بدنم رو در بربگيري. سرت در عوض به دور گردنم حلقه مي زنه و مثل مار بر تنه درخت هر بار از طرفي مي چرخه. گاهي دور گوشم و در ميان موهايم راه باز مي کنه و گاهي زير گلو و گودي پايين گردنم رو مورد کند و کاو قرار مي ده. دستهام رو بالا ميارم و دو طرف صورتت رو نگه مي دارم و در جستجو براي لبهايت سرم رو پايين ميارم. مارگير هرچقدر هم ناشي باشه چنين مار بي آزاري رو به سادگي مي تونه مهار کنه. به چشمهات نگاه مي کنم و لبهامو بر لبهات مي گذارم. يک بار مي بوسي و سرت رو عقب مي بري. دوباره مي بوسي و بيشتر به همون حال مي ماني. با صدايي مبهم و کشدار که از دهانهاي بسته خارج مي شه حرکت نرم لبت روي لبم تجربه تازه اي براي منه. اين يک لمس جادوييه و با بقيه بازيها فرق داره. انگار همه وجودم در برابر همه وجودت قرار گرفته و در هم حلقه زده اند. دست ديگرت از پهلوم پايين کشيده مي شه و به دنبال لبه پاييني بلوزم مي گرده. وقتي پيداش مي کني اونو بالا مي زني و دستت به فضاي زيرش رخنه مي کنه. حرکت دست سردت رو در تماس نزديک با بدن گرمم لمس مي کنم که به سمت بالا حرکت مي کنه. دستت که به برامدگي سينه ام مي رسه يک حس ناگهاني زير پام رو خالي مي کنه. گويي دلم هري فرو مي ريزه و ناخودآگاه با يک بازدم منقطع عقب مي کشم. لبم رو از لبت بر مي دارم و با حيرت و نگراني به چشمات چشم مي دوزم. تو لبخند مي زني و در اون تاريکي مبهم و پوشيده دستت رو دوباره بر حجم نرم سينه ام مي فشاري. از لمس دست سردت آتش احساسي عجيب در سينه ام شعله مي کشه. يک درد شيرين و يک سوزش دلپذير. نفسهايم به لرزه مي افتند و به زحمت بالا مي آيند. از فشار چيزي مبهم بين رنج و لذت لبهايم رو به دندان مي گيرم. احساس مي کنم چقدر بيشتر از قبل تو رو دوست خواهم داشت اگر جاي خالي چيزي رو پر کني که کيفيتهاي تازه و هيجان انگيز سينه ام رو به من معرفي کنه. تو همين فکر هستم که نوازش تو روي سينه ام ميلي براي کشيدن بيشتر بدنم در من بوجود مياره. نوعي تلاش براي کشيدن تنه و پاهايم در وجودم مور مور مي کنه. به عقب خم مي شم و مي چرخم. سعي مي کنم براي دراز کشيدن روي تخت، پاهام رو از پايين تخت بالا بيارم. تو هم به زانو روي تخت بلند مي شي و جا رو براي حرکت من باز مي کني. روي تخت که دراز مي کشم دکمه هاي باقي مانده مانتوم رو باز مي کني و اونو از تنم در مياري. در حالي که رو به من به زانو نشسته اي يکي از پاهات رو بين پاهاي من قرار مي دي و روي من خم مي شي. با دستهات لبه پاييني بلوزم رو به آرامي بالا مي کشي تا اين که با برهنه شدن سينه ام، دستهات به زيربغلم مي رسه. دستهايت رو دوباره از پايين و حوالي لگنم بر سطح لخت بدنم به سمت بالا مي کشي تا اين که وقتي به سینه هايم مي رسي فرو رفتن گرم پنجه ات بر حجم منحني اونها من رو بر سر شوق مياره. چنان که غنچه گلي در زير گرماي خورشيد گلبرگهاش از هم باز مي شه و چروکيدگيهاش صاف مي شه بدن من هم در آرامش و لذت در زير گرماي اشتياق و توجه تو باز و کشيده مي شه. انگار چيزهايي مثل هرچه خستگي و دلتنگي بود از وجودم خارج مي شد و به زوال مي رفت. انگار مدتها بود اين قدر آسوده دراز نکشيده بودم. ولي گويا دشمني خانه خراب قصد بر هم زدن اين آرامش رو داشت
متعجبم چطور چنين وضع وحشتناکي رو تحمل مي کنيم و دم برنمياريم. محروميتهايي که در فاصله سالهاي طولاني بين بلوغ و سن ازدواج بر پسرها و دخترها تحميل مي شه خيليهاشونو بيمار و عقده اي کرده. بعد اين آدمها همين طور در جامعه مي چرخند و مشکلات خودشونو در جامعه توسعه و تسري مي دهند. آيا واقعاً کسي از اين وضعيت خبر نداره يا اين بيماري از فرط شيوع و تکرار حالتي طبيعي و سالم در اين سن و سال تلقي مي شه؟ آيا تصور مي کنند اين مشکلات فقط در حد اتفاقات و فاجعه هايي است که هر از چند گاهي در دنياي بيرون اتفاق مي افته و در رسانه ها انعکاس پيدا مي کنه؟ برخوردهاي ناکارا و نامتناسب جامعه سنتي با مسأله جنسيت چاره اي جز روبرو شدن با احساس گناه و زير پا گذاشتن معصوميت ذاتي انساني باقي نگذاشته. چرا بايد در اولين سالهاي بلوغ و آغاز سنين بزرگسالي اين طور تيشه به ريشه حس اخلاقي آدمها بزنيم؟ چرا نمي خواهيم ببينيم با چنين شرايط اجتماعي از همان اوان شکل گيري حس استقلال طلبي و احساس مسؤوليت بذر بيماريها و عصبيتهاي رنگارنگ رو در ذهن افراد مي کاريم تا در سالهاي بعد و در هر دوره سني و هر گروه اجتماعي به شکلي به بار بنشينه و فضاي جامعه رو مسموم کنه؟ و اين مشکل البته اختصاص به دنياي مردها نداره و به شکل مستقيم و غيرمستقيم در ذهن زنان هم طنين پيدا مي کنه. گاهي که تو خيابون راه مي رم و مردان و زناني رو مي بينم که آرام و بيخيال در پيله زندگي سنتي چنان مي آيند و مي روند که گويا هيچ مشکلي وجود نداره و انگار به وضع موجود راضي هستند، با خودم مي خندم که اينها نمي دونند در ذهن خودشون و در لايه هاي پنهان آدمهاي اطرافشون چه مارهايي پرورش داده اند. وقتي آدمهايي رو مي بينم که چنان رفتار مي کنند که گويا از اين شرايط غيرطبيعي و غيرمنطقي دفاع مي کنند يا تبليغش مي کنند از خودم مي پرسم اينها چطور خواهند تونست از پس مسؤوليت اين همه کژيهاي رفتاري و ذهني که در جامعه جريان داره برآيند؟ چگونه در برابر کودکان معصوم و آنها که هنوز متولد نشده اند ولي لاجرم با وضع موجود زماني در آينده به همين وضعيت تأسف آوار گرفتار خواهند شد پاسخ خواهند داد؟ تا جايي که من برخورد داشته ام در دنياي اطرافم پسرهاي کمي سراغ دارم که با اين موضوع برخوردي سالم و انساني داشته باشند و ذهن بيشترشون به نوعي پر از بيماريها و عصبيتها و عقده هاست. دخترها هم لابد مشکلات خاص خودشونو دارند. چرا داريم اين بلا رو به سر خودمون مياريم؟ واقعاً نمي شد وضعيت انساني تري مي داشتيم؟ نمي شد زندگي شيرينتر و مطبوعتري براي خودمون بسازيم؟ چرا به اين بدبختي رضايت مي ديم؟