و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۸

سرباز وطن 15

به زودي ماه دوازدهم خدمتم هم تموم مي شه. اين، دوران پر فراز و نشيبي بود. از دوران آموزشي که بگذريم، يکي دو ماه بعد رو در تنهايي بهداري کم و بيش به مرور داروها و آمادگي براي نسخه نويسي گذروندم. چون تازه وارد بودم شرايط سختي رو مي گذروندم. هم از نظر گرماي هوا و هم از نظر برخوردهاي نامناسب درجه داران. بدترين اتفاق کشته شدن يک موتورسوار همکار اشرار بود. ولي خوب نکته خوب اون دوران زياد بودن مرخصي هام بود و ديگه اين که محيط خصوصي و خلوتي که تو بهداري فقط متعلق به خودم بود. دوره مشخص بعدي حدود سه ماه طول کشيد و در اين مدت دزدکي لپ تاپ با خودم به يگان مي بردم. گذر سنگين روزهاي طولاني تابستان رو با اين وسيله سرگرمي به سر مي بردم. گاهي مي نوشتم ولي نوشتن با لپ تاپ نه اونقدر راحت بود و نه اونقدرها روحيه و حوصله نوشتن داشتم. بيشتر موسيقي گوش مي دادم و بازي مي کردم. براي مخفي کردن اون از ديد مراجعه کنندگان هم داستانها داشتيم. در اين مدت همچنان مرخصيهام زياد بود و تو بهداري تنها بودم. در آبان ماه دو بهيار جديد اومدند تا تنهايي من در بهداري تموم بشه. تقريباً تمام آذر ماه رو هم مرخصي بودم و اين پايان دوران مرخصيهاي طولاني من بود. از ابتداي زمستون ديگه لپ تاپ رو نمي تونستم با خودم ببرم. به جاش تصميم گرفتم کتاب بخونم. براي اولين بار بود اين همه وقتم رو به کتاب خوندن اختصاص مي دادم. تو هر کدوم از دو توقف چهل و پنج روزه حدود شش کتاب خوندم. هر چند تو توقف دوم سروصداي تلويزيوني که يکي از بهيارها خريده بود تمرکز و وقتم رو براي مطالعه خيلي کمتر کرد. مهمتر از کتابهايي که خوندم توفيق در عملي کردن برنامه کتابخواني به صورت منظم و پيگير بود. در پشت صحنه اين ظواهر بعضي شناختها هم به دست مي آوردم؛ برداشتم از خودم در ارتباطات اجتماعي قدري واقع بينانه تر شد، در برخورد با شرايط نامناسبي که در يگان تجربه کردم به شکلي که خودم از قبل اصلاً انتظارشو نداشتم تصميم گرفتم خودم رو براي ادامه تحصيل لااقل يکبار امتحان کنم. فساد و بي برنامگي نااميدکننده و عميقي که در تشکيلات يگان و سازمان ناجا ديدم بينشم رو از مشکلات و رنجهاي اجتماعي ايران ملموستر کرد. تو اين ارزيابي از دوران خدمت در سال هشتاد و هفت براي کامل شدن بحث لازمه به يک موضوع ديگه هم اشاره کنم و اون پيدا کردن يک دوست عزيز و منحصر به فرد بود. درست از روزي که سرباز شدم سروکله اين دوستم در دنياي مجازي من پيدا شد! بعد از يکي دو سال خوني تازه و مؤثر به رگهاي بودنم دويد. سال هشتاد و هفت سال خوبي بود.

سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۸

از این روزها 4

قدري بيشتر از يک سال قبل بود که در مجموعه از اين روزها 3 چيزهايي درباره مشکلات ارتباطي خودم نوشته بودم. از اون زمان تا به حال تغييراتي اتفاق افتاده و تجربيات خوب و اميدبخشي داشته ام. به خصوص در شش ماه اخير چند مورد گفتگوي خوب و راضي کننده داشتم. چند بار هم در برابر جمع صحبت کرده ام، خيلي راحت تر از چيزي که زماني فکر مي کردم. در گفتگوهايي که داشتم شايد تقريباً براي اولين بار به دنبال اظهار نظرات خودم بودم، هرچند که براي مخاطب دور از ذهن و ناپذيرفتني جلوه مي کرد و نيز اصرار بر نظرات خودم و واداشتن ديگري به پذيرفتن من در همين شرايطي که هستم. يادم نمياد قبل از اين در زندگي واقعي چنين جسارتي داشته باشم که پوسته تصورات و انتظارات ديگران رو درباره خودم بشکنم و نظري مخالف ديگري ابراز کنم و روش اصرار بورزم. در اين فاصله دو کتاب روانشناسي هم خوندم که شامل توضيحات و راهنماييهاي خوبي بوده و من رو در مسير تغيير ثابت قدم تر کرده اند. در اين مدت همين طور روي رفتارهاي خودم، مقايسه اون با ديگران و شکستها و کاستيهاي خود حساس بودم و سعي مي کردم به تحليل و جمع بنديهايي برسم.

يکي از اولين موضوعاتي که همون يک سال قبل توجهم بهش جلب شد شوخي کردن بود. کاري که توانايي من براش خيلي کم بود و در عوض افراد موفق در گفتگوها به وفور ازش استفاده مي کردند. مردم به عبارتي از سخن جدي مي ترسند و ازش گريزانند. در واقع چه بسا خيلي ها چيز زيادي هم درباره اش نمي فهمند يا نمي توانند بگويند. در عوض از شوخي استقبال مي شه و درش شرکت مي کنند. شوخي وسيله اي سهل الهضم و ساده براي بيان نظرات ماست. اصطکاکها و تصادمها رو نرم و روغنکاري مي کنه. به ما و ديگران اجازه مي ده تا از اشتباهات احتمالي که در گفته ها بوجود مي آيند با اغماض بگذريم. به همين دليل در گفتگوهاي شفاهي که زمان کمي براي شکل گرفتن مفاهيم در ذهن و سپس بيان اونها در اختيار داريم، در کنار با احتمال و احتياط سخن گفتن، يک روش ايده آل استفاده از روش اظهارنظر کردن با شوخيه. حتي در بدترين شرايط و در برابر حمله و اتهام ديگران يکي از کارسازترين روشها حفظ انعطاف و تعادل با استفاده از شوخي و جاخالي دادن از برابر نيروي وارده يا برگرداندن اون به سمت خود فرد مهاجمه. علاوه بر اين فضاي گفتگو با شوخي بانشاط و دوستانه مي شه. اما يکي از مشکلات مهم من اين بوده که من زمينه قوي و خوبي براي شوخي کردن نداشته ام. برعکس يک روش ثابت من غافلگير کردن ديگران يا تحت فشار گذاشتن اونها با صحبتهاي منطقي و سرسختانه و جدي بوده. اين روش هرچند در دنياي نوشتاري تأثير زيادي داره ولي در دنياي گفتاري که انعطاف پذيري و تحرک شرط اساسي حفظ و در اختيار گرفتن شرايط گفتگوست تقريباً اغلب ناکاراست. در برابر سخنوران ماهر که هميشه اهل بذله گويي و تغيير موضع و پرداختن به جنبه هاي مختلف موضوع هستند، استحکام و ثابت قدم بودن نظري چندان نتيجه بخش نيست. البته در دو سه سال اخير نوعي گرايش به شوخي کردن در نوشته هاي من راه يافته که مي تونه زمينه خوبي براي بيشتر شوخي کردن در ضمن گفتگوهاي شفاهي هم باشه. شوخي کردن نياز به تحرک ذهني و تسلط نظري بر آن موضوعات مختلف حاشيه اي داره که مرتبط با بحث اصلي هستند. بايد روي اين زمينه ها کار کنيم.

يکي از مشکلات ديگرم نوعي گرايش تربيتي يا شايد ضعف شخصيتي بود. فکر مي کنم در دوران تربيتم نوعي تأثيرگذاري سنگين از طرف والدينم شاهد بوده ام. عنصر والد در شخصيت من شايد بيش از حد بزرگ شده. بيش از حد مطيع بوده ام. و بيش از حد درباره انتظارات و تصاوير ديگران از خودم محتاط و نگران بوده ام. از دوران بلوغ و با به دست آوردن استقلال نظري در بيان نظرات خودم محتاط بوده ام. در نشان دادن گرايشهاي رفتاري خودم کند بوده ام. من بايد آن طور که ديگران و به خصوص والدينم و محيط فرهنگي آنها مي پسنديدند به نظر مي رسيدم. در حالي که خود آنهايي که چنين چيزي را برايم ديکته مي کردند متصف به صفات توصيه شده نبودند. بلکه فقط نقش والدي خودشونو ايفا مي کردند. يا به طور مستقيم توصيه مي کردند يا به طور تلويحي در عمل تشويق و تأييد مي کردند. براي اين که نشان بدهم مؤدب هستم کم حرف و سر به زير باشم. براي اين که نشان بدهم صبور و بزرگ منش هستم بدرفتاريها و ناملايمات رو تحمل کنم و از به زبان آوردن خواسته ها و نشان دادن نارضايتي پرهيز کنم. براي اين که نشان بدهم موجه و جاافتاده هستم نسبت به اتفاقات بيرون بي اعتنا باشم و از اهل زمانه و گفتگوهاي روزمره فاصله بگيرم. اما اين نسخه هاي قالبي رو خوب نفهميده بودم و تنها براساس دريافت و توصيه ديگران عمل مي کردم. شايد بهتر اينه که به جاي پايبند بودن به ظواهر، با درک بهتر معاني اين توصيه هاي اخلاقي، حرکتي منطقي و رضايتبخش از اقتضائات و خواسته هاي فردي به سوي شاخصهاي نظري و عملي اخلاقي در پيش بگيرم. من در تمام اين سالها در حال درگيري با خودم بوده ام. بين ارزشها و ظواهر دنياي شبه روستايي و سنتي والدينم و شهرهاي بزرگتر سالهاي بعد گرفتار شده بودم. آيا حق شيک پوش بودن، ظاهر بزک کرده و اطوار و پز شهري در آوردن داشته ام؟ حق لذت بردن، کسي بودن، توجه کردن، مورد توجه بودن و در جمع مطرح بودن داشته ام؟ افکار و ُسؤالاتي که به شکلي بيمارگونه و غيرطبيعي پرسيده مي شدند. نمي خواسته ام يا شک داشتم آن چيزي که مي پسنديده ام باشم. در رفتارم با افکارم مي جنگيده ام. با خود آسوده و راحت نبودم. آيا راه تغيير وجود داره و گره هاي کور باز خواهند شد؟

گاهي احساس مي کنم لذت بردن از زندگي و چگونگي وقت گذراندن با ديگران رو بلد نيستم. ابراز احساسات مؤثر و همراه کردن ديگري و يا مديريت اونو بلد نيستم. در جمعهاي نسبتاً بزرگ احساس ناتواني و معلوليت و انفعال مي کنم. گاهي احساس مي کنم مکانيسمهايي که در ذهن ديگران کار مي کنه و رفتارها و افکار اونها رو شکل مي ده با مال من فرق داره. اون چيزي که براي من اهميت داره براي اونها اهميت نداره و تأثيرگذار و مجاب کننده نيست. کسي اهميتي به سخن من نمي ده و من هم اهميتي به سخن ديگران نمي دهم و من اين وسط معلق مونده ام. براي سامان دادن به اين مشکل فکر مي کنم پيدا کردن دوستاني هرچند دور که هماهنگي بيشتري با من داشته باشند بهتر از اينه که بکوشم در جمعهاي نزديکم خودم رو هماهنگ با ديگران کنم. با اين روش خواهم تونست با اعتماد به نفس، به روش خودم و با رضايت و توانايي بيشتري رفتار کنم و خواسته هاي دروني و اقتضائات روحي خودم رو بروز بدم. يک قدم براي پيدا کردن چنين دوستاني سخن گفتن صريح، آزادانه و روشن از نظرات، افکار و علائق خودمه. کاري که تا به حال در دنياي واقعي کم انجام داده ام.

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸

سرباز وطن 14

بعد از گذشت بيش از چهار ماه قرار بود يه بار ديگه همراه آمبولانس در يک عمليات کمين کويري شرکت کنم. اين بار تفاوتي که وجود داشت برخلاف دفعات قبل توي فصل سرد بوديم و مشکل ديگه گرماي طاقت فرساي تابستاني نبود. در روزهاي اول دي ماه هرچند هنوز سرماي زمستاني به اوج نرسيده بود ولي احتمالاً سرماي هوا در اواخر شب مي تونست يکي از مشکلات اين کمين محسوب بشه. تفاوت ديگه هم همراهي يکي از بهيارهاي جديد يگان بود. با راننده آمبولانس سه نفر مي شديم. بقيه بچه ها اغلب کيسه خواب داشتند ولي به پيشنهاد اونها من که از تحويل گرفتن وسايل از انبار اکراه داشتم و احساس مي کردم هوا چندان سرد نخواهد بود قرار شد فقط چند پتو ببرم و داخل آمبولانس بخوابم. روزها کوتاه بود و به سرعت مي گذشت. نزديک شب بچه ها آتش روشن مي کردند تا چاي درست کنند و خودشونو گرم کنند ولي من که نمي خواستم لباسهام بوي دود بگيره و اونقدرها هم سرمايي نبودم نزديک آتش نمي رفتم. سرگرد با فرمانده حفاظت اطلاعات يگان و چند نفر از دور و بريها براي شب يک کرسي صحرايي اختصاصي درست کردند و براي صبح فردا هم کله پاچه بار گذاشتند! شب که قرار شد بخوابيم جاي من روي صندليهاي جلو آمبولانس تعيين شد! وضعيت چندان راحتي نبود و براساس تجربيات قبلي مي دونستم در چنين حالتي به سادگي خوابم نخواهد برد. اعتراضي نداشتم و مي دونستم اگر شب اول خوب نخوابم شب دوم از شدت خستگي بهتر خواهم خوابيد. از سر شب که دراز کشيده بودم تا نيمه هاي شب حواسم به ستاره هاي آسمون بود. در طي چندين ساعت مسير حرکت اونها رو دنبال مي کردم. گويا از يک طرف طلوع و از طرف ديگه غروب مي کردند. در طي اين ساعتهاي طولاني بايد فکرم رو به چيزي مشغول مي کردم. حدود يه هفته بود که از مشهد برگشته بودم. سعي مي کردم به چيزهايي که نوشته يا خونده بودم فکر کنم و خاطرات خوبم رو يادآوري کنم. صبح فردا که بيدار شدم تمام شيشه هاي آمبولانس از رطوبت تنفس من و راننده آمبولانس که عقب خوابيده بود خيس شده بودند. روز بعد بيشتر شبيه يک اردو گذشت تا يک عمليات کويري. طي روزهاي قبل که کمي باران باريده بود بعضي جاها سبزه هاي کوتاه و پراکنده اي سبز شده بودند. بچه ها وقت رو به چاي خوردن و گپ زدن مي گذروندند. براي ناهار هم مرغ منجمد آورده بودند تا کباب کنند. خوش گذشت. شب دوم رو هم در جاي ديگري همون حوالي گذرونديم. چون ماشين در سرپاييني يک تپه بود ترمزدستي رو تا آخر بالا کشيده بودند. و اين وضعيت من رو براي خوابيدن سخت تر کرده بود! روز بعد هم برخلاف انتظار به يگان برگشتيم. گفته بودند خبراي مهمي هست و علاوه بر لندکروزهاي يگان ما از يگان ديگه اي هم در نواحي اطراف پراکنده شده بودند. براي همين انتظار اين بود بيشتر از اينها بمونيم. هرچند اون روز به يگان برگشتيم اما بعداً نيروهاي رزمي تا يک هفته ده روز ديگه رفتند تا در همان مناطق مستقر شوند. کم کم اطلاع حاصل شد اين تحرکات در راستاي ايجاد امنيت بيشتر در منطقه در هنگام سفر رييس جمهور به استان سيستان و بلوچستان بوده. طي همون هفته مصادف با روز اول محرم خبر آمد که طي يک حمله انتحاري به گردان سراوان چندين نفر از نيروها کشته شده اند. در اون روزها احساس عدم امنيت در يگان خود ما هم وجود داشت. چون تعداد زيادي از نيروهاي يگان در عمليات کوير حضور داشتند و يگان از حضور نيروها تا حدودي خالي شده بود بيم خرابکاري و حمله از طرف مردم بومي که اغلب دست اندرکار قاچاق سوخت بودند وجود داشت. به همين خاطر اونها به طور پراکنده با نيروهاي انتظامي درگيري هميشگي داشته اند. البته من به طور اتفاقي از اين ملاحظات امنيتي مطلع مي شدم و اغلب اوقات در محيط خلوت بهداري از اين مسائل بي اطلاع مي موندم. هيچ وقت هم شخصاً احساس عدم امنيت پيدا نکردم

شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۸

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم 2

هشدار: نوشته زير محتوي برخي تصويرسازيهاي جنسی است. خوانندگان عزيزي که زير هيجده سال سن دارند و يا از برخورد با مطالب برهنه و مشخص جنسي آزرده مي شوند و يا تاکنون با چنين مواد رسانه اي برخورد نداشته اند مجاز به مطالعه آن نيستند. از نظر نگارنده و منتشر کننده اين مطلب مطالعه اش براي چنين عزيزاني ممنوع است. در هر حال مسؤوليت هرگونه پيامد ناگوار احتمالي مطالعه اين نوشته برعهده خواننده خواهد بود


به ياد معصوميتهايي که لگدمال مي کنيم، نوجواناني که به جاي راهنمايي و حمايت و همدلي، با انگ جرم و اتهام، نفرت و احساس گناه نثارشان مي کنيم. قلبهايي که به درد مي آوريم و احساساتي که ناديده مي گيريم. زندگيهايي که نابود مي کنيم و پاکيها و صداقتهايي که از خود دريغ مي کنيم


روي لبه تخت نشسته ام و انگشت کوچک دستت رو به دست گرفته ام. تو ايستاده اي و از پنجره کنار تخت به منظره شبانه شهر نگاه مي کني. چنان که گويا به نگاه من که مدتي است بهت دوخته شده توجهي نداري. وقتي که دستت رو رها مي کنم تازه متوجه من مي شي. برمي گردي و به من نگاه مي کني. لبخند کمرنگي در صورتت ظاهر مي شه و من همچنان اصرار دارم احساسي از خودم بروز ندم. در برابرم روي زمين زانو مي زني و دستهام رو که در دو طرف به لبه تخت تکيه داده ام به دست مي گيري. اما باز دستهات رو از تو دستهام رها مي کني و انگشتانت با حرکاتي نرم مثل مردان لي لي پوتي که از بدن گاليور بالا مي روند در امتداد دستهام بالا مي روند. لغزيدن اين موجودات مهاجم بر روي مانتوي سياهم باعث قلقلکم مي شوند و ناخودآگاه خنده ام مي گيره. همراه خنده سرم رو عقب مي برم و تکون مي دم تا روسري سياهم که تا نيمه سرم عقب رفته بود، رها بشه و روي شونه ام بيفته. اين طوري از سنگيني مزاحمش روي موهام راحت مي شم. دستهات که به بازوها و شانه ام مي رسه فشارشون بيشتر مي شه. شونه ها و دستهام رو توي خودم جمع مي کنم و لبخندم ذوق زده مي شه. با همون نرمي و آرامش، فشار دستهات تمام انحناي طول بازوم رو با بالا و پايين رفتن ورانداز مي کنند. با همون حالت خنده دستهات رو از بالاي آرنجت مي گيرم و بالا مي کشم تا تو رو کنار خودم روي تخت بنشونم. وقتي روي تخت مي شيني دستهات که از روي بازوهام رها شده بود اين بار به سمت دکمه هاي مانتوم مي روند. نگاهم گاهي روي دستهاته و گاهي روي صورتت. دستهام رو در دو طرف، روي تخت عقب مي برم و با کمي خم شدن به عقب روشون تکيه مي دم. دسترسي تو بهتر مي شه و کارت رو راحت تر مي توني انجام بدي. من هم از اين موضوع خشنودم. تصميم گرفته ام فعلاً فقط تماشا کنم ببينم اين پسره مفلوک چه کار مي تونه با من بکنه. از اين فکر دوباره لبم به خنده باز مي شه. با باز شدن يکي دو دکمه اول رنگ روشن بلوزم از زير سياهي مانتو آشکار مي شه. در حالي که به دکمه هاي پايينتر مي رسي سرت رو جلو مياري و شونه ام رو مي بوسي. من هم پيشوني تو رو. در حالي که تو مشغولي من با شيطنت شانه ها و تنه ام رو به اين طرف اون طرف تکون مي دم. هر دو خنده امون مي گيره. با بازتر شدن مانتوم، بدون اين که به چند دکمه اي که هنوز اون پايين بسته مونده اند توجه کني، لبه هاي گشوده شده مانتوم رو از هم باز مي کني و سعي مي کني اون رو از روي شونه هام پايين بکشي و دستهام رو تا آرنج از زيرش آزاد کني. براي اين که بهت کمک بشه دستهام رو که به عقب تکيه داده بودم جلو ميارم و شونه هام رو به هم نزديک مي کنم. تو هم که تا حالا هر دو پات از لبه تخت آويزون بود، با چرخيدن بيشتر به سمت من يک پات رو بالا مياري، از کنارم عبور مي دي و پشت من خم مي کني. حالا به جاي دستهاي خودم مي تونم به پاي تو تکيه بدم. پاي ديگه ات هم جلوي تخت و چسبيده به زانوهام باقي مونده. بوي بدنم شامه ام رو پر مي کنه و ناخودآگاه نفسهام عميقتر مي شه. يک دستت با لطف و نرمي از لابلاي روسريم دور گردنم مي پيچه و صورت و گردنم رو در اختيار مي گيره. به جلو خم مي شي، سرت رو جلو مياري و منو بو مي کشي. ديگه صداي نفسهات رو که ازش لذت تراوش مي شه خوب مي شنوم. انگشتانت بر روي گوش و صورت و گردنم به شيريني مي جنبند. صورتت به زير گردنم مي رسه. سرت رو بالا مياري و صورتم رو مي بوسي و همين جور تا زماني که به روي گوش و گردنم برسي لبها و صورتت رو روي پوستم مي کشي و گاهي مي بوسي. دست ديگه ات از زير مانتو و روي بلوزم پهلوم رو نگه داشته و من رو به سمت تو مي کشه. گويا با هرکدوم از نفسهام که ديگه کم کم صدايي شبيه ناله کردن دارند بيشتر ناهوشيار مي شم. آرامش و رخوتي مثل يک خواب راحت و نوشين در تنم منتشر مي شه و کم کم بدنم شل مي شه. به اين فکر مي کنم که تا به حال بدنم چقدر گرفته و منقبض بود و اين سستي و انبساط و اين خلاء و بي دغدغه بودن در ميان دستانت تا چه حد گوارا و مغتنمه


درباره روش برخورد زن و مرد شايد به طور کلي بشه دو رويکرد رو تصور کرد؛ ديوار، حجاب، فاصله/ همراهي، همدلي، تفاهم. به نظرم روش اول غيرانساني و نابالغانه است. با ايجاد ديوار و فاصله مسيرهاي همراهي، همدلي و تفاهم رو تنگ و مسدود مي کنيم و براي به سامان آوردن رابطه زن و مرد به روشهاي فيزيکي و اجبار بيروني اميد مي بنديم. ولي در روش دوم به قابليتهاي انساني مرد و زن اعتماد مي کنيم و متوسل به ابزارهاي ضعيف، ناکارآمد و غيرانساني بيروني نمي شيم. به شناختها و تجربيات زن و مرد مجال رشد مي ديم و امکان توسعه هرچه بيشتر بهره منديهاي متقابل رو فراهم مي کنيم. ملاکهاي ارزشگذاري جنسيتي هم متحول مي شوند. ديگه شاخصها، ظاهري و فيزيکي نيستند بلکه انساني و مفهومي هستند. داشتن يا نداشتن نوع خاصي از پوشش يا شکل خاصي از روابط به خودي خود تعيين کننده و مهم نيست. تصميم و ترجيح افراد که براساس رضايت دروني اونها شکل گرفته هرگونه قالب بندي از پيش تعيين شده و ارزشگذاري جمعي عرفي رو نامعتبر کرده و پشت سر مي ذاره. اين امکان رو به افراد مي ديم تا وظيفه سامان دادن به روابط خودشونو از شانه قالبهاي از پيش تعيين شده و جمعي بردارند و خود برعهده بگيرند. اين که اين افراد در اين مسير چقدر توفيق داشته باشند وابسته به شناختها و مهارتهاي فردي خودشونه و در هر حال خود مسؤول پيامد رفتارها و روش زندگي خود هستند. اين تفاهم که اينجا درباره اش صحبت مي کنم مفهومي وسيع و پردامنه رو مدنظر دارم. تفاهم بين زن و مرد که در حد مقياسهاي جهاني نوعي چالش فراگير به نظر مي رسه. مردها که صاحبان سنتي جامعه بوده اند چه شناختي از زنها دارند و چه حقوق و تواناييهايي براي اونها قائل هستند؟ به نظر نمي رسه حتي در توسعه يافته ترين جوامع هم در اين مورد دريافتي عادلانه و منطقي در اذهان عمومي تثبيت شده باشه. پيامد مستقيم اين وضعيت باعث مي شه زنان هم به طور متقابل در راه رسيدن به مفاهمه با مردان با مشکل مواجه شوند و زنان و مردان به طور همسان در نتيجه اين وضعيت دچار آزار و محروميت شوند. بي شک راه رسيدن به چنين تفاهمي که زمينه ساز برخوردهاي انساني بين زن و مرد خواهد بود، ايجاد ديوار و فاصله نيست بلکه گشودن راههاي رابطه و توليد تجربيات و احساسات مشترکه. اينجا اگرچه در دوگانه ديوار/همراهي تأکيدم بر اهميت روشن کردن چراغهاي رابطه بود ولي البته تنها شرط رسيدن به تفاهم، آزادي در رابطه نيست. يک گام ديگه در اين مسير خويشتن داري يا به عبارتي مصالحه است. اينکه بتونيم از چشمهاي طرف مقابل هم رابطه رو ببينيم و بکوشيم خودمونو با ديد و احساس او تطابق بديم. و اين صورت ديگه اي از همون اصل طلايي اخلاقه؛ آنچه براي خود مي پسنديم براي ديگران هم بپسنديم و آنچه براي خود نمي پسنديم براي ديگران هم نپسنديم. اجراي اين اصل نه براي مراعات ديگري که در واقع براي رسيدن به لذت عميقتر پيوستن با ديگري و همراه شدن با هستي است. رها شدن از اضطراب تنهايي و فرديت و رسيدن به آرامش، نشاط و احساس تداوم در ابديت. مثل مقايسه طعام و اطعام و حظي که از هر کدوم مي بريم


مثل اينه که مکانيسمهايي مرموز و ناخودآگاه در بدن ما کار مي کنه تا هر چه بيشتر بدن ما رو به هم نزديکتر کنه و جرياني از حرکات نرم و مداوم سطوح اين تماس رو جابجا کنه. در ميان بازوان خواهش و اشتياق تو، من هر چه بيشتر آسوده و تسليمم تو بيشتر درگير تب و تاب و شور و شوق مي شي. دستت از دور گردنم پايين مياد و بر روي شانه و پشتم قرار مي گيره تا تنگتر محيط بدنم رو در بربگيري. سرت در عوض به دور گردنم حلقه مي زنه و مثل مار بر تنه درخت هر بار از طرفي مي چرخه. گاهي دور گوشم و در ميان موهايم راه باز مي کنه و گاهي زير گلو و گودي پايين گردنم رو مورد کند و کاو قرار مي ده. دستهام رو بالا ميارم و دو طرف صورتت رو نگه مي دارم و در جستجو براي لبهايت سرم رو پايين ميارم. مارگير هرچقدر هم ناشي باشه چنين مار بي آزاري رو به سادگي مي تونه مهار کنه. به چشمهات نگاه مي کنم و لبهامو بر لبهات مي گذارم. يک بار مي بوسي و سرت رو عقب مي بري. دوباره مي بوسي و بيشتر به همون حال مي ماني. با صدايي مبهم و کشدار که از دهانهاي بسته خارج مي شه حرکت نرم لبت روي لبم تجربه تازه اي براي منه. اين يک لمس جادوييه و با بقيه بازيها فرق داره. انگار همه وجودم در برابر همه وجودت قرار گرفته و در هم حلقه زده اند. دست ديگرت از پهلوم پايين کشيده مي شه و به دنبال لبه پاييني بلوزم مي گرده. وقتي پيداش مي کني اونو بالا مي زني و دستت به فضاي زيرش رخنه مي کنه. حرکت دست سردت رو در تماس نزديک با بدن گرمم لمس مي کنم که به سمت بالا حرکت مي کنه. دستت که به برامدگي سينه ام مي رسه يک حس ناگهاني زير پام رو خالي مي کنه. گويي دلم هري فرو مي ريزه و ناخودآگاه با يک بازدم منقطع عقب مي کشم. لبم رو از لبت بر مي دارم و با حيرت و نگراني به چشمات چشم مي دوزم. تو لبخند مي زني و در اون تاريکي مبهم و پوشيده دستت رو دوباره بر حجم نرم سينه ام مي فشاري. از لمس دست سردت آتش احساسي عجيب در سينه ام شعله مي کشه. يک درد شيرين و يک سوزش دلپذير. نفسهايم به لرزه مي افتند و به زحمت بالا مي آيند. از فشار چيزي مبهم بين رنج و لذت لبهايم رو به دندان مي گيرم. احساس مي کنم چقدر بيشتر از قبل تو رو دوست خواهم داشت اگر جاي خالي چيزي رو پر کني که کيفيتهاي تازه و هيجان انگيز سينه ام رو به من معرفي کنه. تو همين فکر هستم که نوازش تو روي سينه ام ميلي براي کشيدن بيشتر بدنم در من بوجود مياره. نوعي تلاش براي کشيدن تنه و پاهايم در وجودم مور مور مي کنه. به عقب خم مي شم و مي چرخم. سعي مي کنم براي دراز کشيدن روي تخت، پاهام رو از پايين تخت بالا بيارم. تو هم به زانو روي تخت بلند مي شي و جا رو براي حرکت من باز مي کني. روي تخت که دراز مي کشم دکمه هاي باقي مانده مانتوم رو باز مي کني و اونو از تنم در مياري. در حالي که رو به من به زانو نشسته اي يکي از پاهات رو بين پاهاي من قرار مي دي و روي من خم مي شي. با دستهات لبه پاييني بلوزم رو به آرامي بالا مي کشي تا اين که با برهنه شدن سينه ام، دستهات به زيربغلم مي رسه. دستهايت رو دوباره از پايين و حوالي لگنم بر سطح لخت بدنم به سمت بالا مي کشي تا اين که وقتي به سینه هايم مي رسي فرو رفتن گرم پنجه ات بر حجم منحني اونها من رو بر سر شوق مياره. چنان که غنچه گلي در زير گرماي خورشيد گلبرگهاش از هم باز مي شه و چروکيدگيهاش صاف مي شه بدن من هم در آرامش و لذت در زير گرماي اشتياق و توجه تو باز و کشيده مي شه. انگار چيزهايي مثل هرچه خستگي و دلتنگي بود از وجودم خارج مي شد و به زوال مي رفت. انگار مدتها بود اين قدر آسوده دراز نکشيده بودم. ولي گويا دشمني خانه خراب قصد بر هم زدن اين آرامش رو داشت


متعجبم چطور چنين وضع وحشتناکي رو تحمل مي کنيم و دم برنمياريم. محروميتهايي که در فاصله سالهاي طولاني بين بلوغ و سن ازدواج بر پسرها و دخترها تحميل مي شه خيليهاشونو بيمار و عقده اي کرده. بعد اين آدمها همين طور در جامعه مي چرخند و مشکلات خودشونو در جامعه توسعه و تسري مي دهند. آيا واقعاً کسي از اين وضعيت خبر نداره يا اين بيماري از فرط شيوع و تکرار حالتي طبيعي و سالم در اين سن و سال تلقي مي شه؟ آيا تصور مي کنند اين مشکلات فقط در حد اتفاقات و فاجعه هايي است که هر از چند گاهي در دنياي بيرون اتفاق مي افته و در رسانه ها انعکاس پيدا مي کنه؟ برخوردهاي ناکارا و نامتناسب جامعه سنتي با مسأله جنسيت چاره اي جز روبرو شدن با احساس گناه و زير پا گذاشتن معصوميت ذاتي انساني باقي نگذاشته. چرا بايد در اولين سالهاي بلوغ و آغاز سنين بزرگسالي اين طور تيشه به ريشه حس اخلاقي آدمها بزنيم؟ چرا نمي خواهيم ببينيم با چنين شرايط اجتماعي از همان اوان شکل گيري حس استقلال طلبي و احساس مسؤوليت بذر بيماريها و عصبيتهاي رنگارنگ رو در ذهن افراد مي کاريم تا در سالهاي بعد و در هر دوره سني و هر گروه اجتماعي به شکلي به بار بنشينه و فضاي جامعه رو مسموم کنه؟ و اين مشکل البته اختصاص به دنياي مردها نداره و به شکل مستقيم و غيرمستقيم در ذهن زنان هم طنين پيدا مي کنه. گاهي که تو خيابون راه مي رم و مردان و زناني رو مي بينم که آرام و بيخيال در پيله زندگي سنتي چنان مي آيند و مي روند که گويا هيچ مشکلي وجود نداره و انگار به وضع موجود راضي هستند، با خودم مي خندم که اينها نمي دونند در ذهن خودشون و در لايه هاي پنهان آدمهاي اطرافشون چه مارهايي پرورش داده اند. وقتي آدمهايي رو مي بينم که چنان رفتار مي کنند که گويا از اين شرايط غيرطبيعي و غيرمنطقي دفاع مي کنند يا تبليغش مي کنند از خودم مي پرسم اينها چطور خواهند تونست از پس مسؤوليت اين همه کژيهاي رفتاري و ذهني که در جامعه جريان داره برآيند؟ چگونه در برابر کودکان معصوم و آنها که هنوز متولد نشده اند ولي لاجرم با وضع موجود زماني در آينده به همين وضعيت تأسف آوار گرفتار خواهند شد پاسخ خواهند داد؟ تا جايي که من برخورد داشته ام در دنياي اطرافم پسرهاي کمي سراغ دارم که با اين موضوع برخوردي سالم و انساني داشته باشند و ذهن بيشترشون به نوعي پر از بيماريها و عصبيتها و عقده هاست. دخترها هم لابد مشکلات خاص خودشونو دارند. چرا داريم اين بلا رو به سر خودمون مياريم؟ واقعاً نمي شد وضعيت انساني تري مي داشتيم؟ نمي شد زندگي شيرينتر و مطبوعتري براي خودمون بسازيم؟ چرا به اين بدبختي رضايت مي ديم؟

سرت رو پايين مياري و بر انحناي سينه ام بوسه اي مي گذاري و سپس برجستگي سرسینه ام رو به دهان مي گيري. واي خدا و ناخودآگاه باز لبهام رو به دندان مي گيرم. مثل گوسفند قرباني زير چاقوي قصاب به دست و پا زدن مي افتم. اي قاتل دوست داشتني تو از کجا پيدات شد و چطور دانسته بودي اين طور هم مي تواني مرا بکشي. گرماي نمناک سینه ام رو با همه جاي صورتت مي سنجي، مزمزه مي کني و جابجا مي کني. در حالي که يک سینه ام رو به فشار و نوازش دستت مي سپري سرت از پهناي سينه ام مي گذرد و قاتل فريبنده شيرين کردار سراغ سینه ديگرم مياد. دستهايم بي تابند و گاهي بر سر و روي تو بالا و پايين مي روند و زماني بر رختخواب چنگ مي اندازند. نفسهايم سنگين و عميقند و سينه ام به تب و تاب افتاده. باز آرام مي شويم. در حالي که دستهايت بر سينه هايم چنگ شده اند سرت را کم کم پايينتر مي بري تا همه جاي گرماي برهنه بدنم را ببوسي. و باز بالا مي آيي تا با لبهايت بر آتش گدازنده لبهايم آب التيام بزني و در همين حال به آرامي سنگيني بدنت بر وجودم آوار مي شود. آرنجهايت در دو طرف شانه هايم بر تخت مي نشينند و بر ماسه هاي روان بدنم، حرکت مارگونه اندامت با به جا گذاشتن اثري از انحنا به حرکت در مي آيد. ولي بيش از همه اينها فشار و حرکت رانت در ميان پاهايم تب بيماري جديدي به جانم هديه مي دهد. و با هر بار تکرار اين حرکت نفسم بيشتر به اشکال مي افتد. دستها و پاهايم مشتاقانه بر وجودت پيچيده اند. بازوهايت که از تحمل وزنت خسته مي شوند فشار بيشتري بر سينه ام وارد مي کني. به يک پهلو مي چرخي و مرا در ميان بازوانت همراه خود مي غلتاني. يکي از دستانت به دور قفسه سينه ام و ديگري بر گرد کمرم محکم شده اند. من هم گردن و رانهايت را از خود کرده ام. تا به حال اين طور حجم بودنم را تجربه نکرده بودم