و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸

سرباز وطن 18

اين يک ماه آخر وضعيت يگان برام به هم ريخته بود. از نظر تشکيلاتي از تابعيت هنگ بيرجند بيرون مي اومديم و تحت تابعيت هنگ زاهدان قرار مي گرفتيم. سرگرد و جانشينش و تعدادي ديگه از نيروها از يگان رفته بودند. تا مدتي يکي از ستوان دومهاي ارشدتر سرپرست يگان شده بود که خوب مثل سرگرد قدرت مديريت نداشت. نيروها براساس سريال جومونگ اسمش رو تسو گذاشته بودند. سربازها هم خودشون پناهندگان چوسان قديم مي دونستند. حتي بعداً که يک سروان رو به عنوان سرپرست يگان معرفي کردند اوضاع براي من بهتر نشده بود. من براساس مصوبه جديد کسر خدمت برحسب مدرک تحصيلي از ابتداي خرداد ماه خدمت خودم رو تموم شده مي دونستم اما چون عليرغم پيگيريهاي تلفني متعدد کسي پاسخگو نبود و همگي علیرغم اعلام اخبار رسمی از عدم ابلاغ مصوبه جديد خبر مي دادند اين احساس رو داشتم که مورد سواستفاده قرار گرفته ام. درگيريهاي تازه اي هم پيش اومده بود. من که طي دوازده ماه قبلي خدمت از نظر پوشيدن لباس نظام يا شرکت در مراسم صبحگاه و ورزش آزاد بوده ام طي اين ماه آخر هر چند روز پيغام پسغام برام مي رسيد که بايد اينها رو رعايت کنم. نه تنها خبري از پايان خدمت نبود حتي مرخصي استحقاقي هم نمي دادند. در اوائل خدمت هر بيست سي روز مي تونستم مرخصي برم اما حالا مجبور شده بودم براي اولين بار شصت و سه روز توقف بزنم. اينها باعث شده بود به يک عنصر کاملاً خودسر تبديل بشم. سرپرست جديد يگان که گويا تازه کار بود و چندان به امور تسلط نداشت دستورات متفرقه و سختگيرانه اي براي بهداري داشت که گوش من بدهکارش نبود. سر يک مورد ظاهراً شوخي با رئيس بازرسي يگان درگيري شديد لفظي پيدا کردم. پشت سر رئيس عقيدتي سياسي يگان هم که طبق معمول از پيدا شدن حشره اي در غذاي آشپزخانه شاکي بود و اينها رو از چشم بهداري مي ديد صفحه مي گذاشتم که مگر خودش چقدر وظايف اصلي خودش رو درست تونسته انجام بده. روز بعد از انتخابات که مي خواستم مرخصي بگيرم فرمانده واحد اداراي که يک ستوان يکم میانسال بود برخلاف رفتارهاي ماههاي قبلش با من مثل يک سرباز وظيفه عادي برخورد کرد به طوري که استوار زيردستش متعجب شده بود. اين رفتارهاي توهين آميز و سرد آخرين حلقه از جنگ رواني بود که طي ماه آخر تو يگان درگيرش شده بودم.

وقتي بعد از مرخصي به يگان برگشتم از قبل خبر داشتم اون مصوبه کوفتي ابلاغ شده. يکي از نيروهاي واحد اداري که به تازگي با اخذ مدرک ليسانس از استواري به ستوان دومي ارتقا پيدا کرده بود مسؤول کارهاي تسويه حساب و پايان خدمتم بود. گويا ارتقاي درجه باعث شده بود قدري انضباط کاري بهتري رو رعايت کنه و وظيفه شناستر بشه. خوشبختانه نه سرپرست يگان و نه فرمانده واحد اداري که دل خوشي ازشون نداشتم و علاقه اي به روبرو شدن باهاشون نداشتم حضور نداشتند. در طي کمتر از بيست و چهار ساعت کارم در يگان انجام شد و صبح روز بعد راهي زاهدان شدم تا مرحله نهايي رو در هنگ به انجام برسونم. اون روز هوا پر از گرد و خاک بود. احساس گنگي داشتم. مطمئن بودم خوشحالم که ديگه قدمم به داخل اين يگان نخواهد رسيد و مجبور نخواهم بود در بهداري که براي سطح خدمات بهياري طراحي شده در شرايطي توهين آميز مثل يک بهيار کار کنم و به خاطر نيروي وظيفه بودن، درجه داران و افسرهاي ارشد طور بخصوصي با من برخورد نخواهند کرد. ديگه تکليف شدن و آقا بالا سر داشتن در زندگي من تموم مي شد. اما زماني که همراه يک سواري به طرف زاهدان مي رفتم با تماشاي کوير ياد خاطراتي که باز نخواهند گشت افتادم. ديگه هيچ وقت در عمق اين کوير که ديگران شايد حداکثر فقط از جاده اش مي گذرند، با آمبولانس و اسلحه به دست روزي و شبي رو نخواهم گذروند. ديگه درجه دارها و افسرهايي رو که هر کدوم براي خودشون خانواده اي و درگيريهاي مختلفي در زندگي داشتند و گاهي برام تعريف مي کردند و کم و بيش به هم عادت کرده بوديم نخواهم ديد. اونها يا ديگراني مثل اونها حالا که من يگان رو ترک مي کنم از اين به بعد همچنان با لندکروزها و موتورهاشون براي جستجوي اشرار در عمق اين کوير تفتيده و پرگرد و خاک و ظاهراً ساکت و بيخبر روزها و شبهاي زيادي رو خواهند گذروند. اونها همچنان در داخل يگاني که امکانات چندان بيشتري از يک زندان نداشت خواهند موند و بدون اين که به سادگي حتي فقط اجازه خروج پيدا کنند، روزهاي طولاني و طاقت فرساي اونجا رو بايد يک به يک بشمرند تا دوباره بتونن چند روز مرخصي بگيرند که مثل باد مي گذره. ولي اين سختيها براي من تمام شد.

زاهدان رو در ابتداي خدمت هم ديده بودم و از همين جا به بيرجند اعزام شده بودم. اون موقع هم ديدگاه مثبتي از اين شهر نداشتم. اين بار که هوا علاوه بر گرما پر گرد و خاک هم بود نمي شد ديدگاه بهتري داشته باشم. از قبل مي دونستم هنگ در نزديکي ترمينال قرار داره اما مسافرکش هزار تومان کرايه طلب کرد. حدود ده و نيم صبح بود که وارد شدم. خوشبختانه مجبور نشدم لباس نظامي بپوشم و نزديک بود اجازه بردن گوشي همراه رو هم پيدا کنم. داخل که شدم درجه دار مسؤول بعد از اين که مدارکي رو که از يگان آورده بودم، ديد گفت که يک فرم کمه و بايد برگردم اون فرم رو بيارم. ولي من دويست کيلومتر راه کويري رو در اون گرما پيموده بودم و تازه اگر چنان فرمي تو يگان براي من موجود مي بود حتماً همراه بقيه برگه ها فرستاده مي شد. بنابراين انتظار داشتم يا به سادگي يک عدم هماهنگي بين بخشهاي اداري يگان و هنگ کلي من رو به زحمت بيندازه يا اين که لااقل چند روز ديگه اي در يگان معطل بشم تا اون فرم که معلوم نيست کجا از پرونده من مفقود شده پيدا بشه و ارسال بشه. به طرز حيرت انگيزي اون درجه دار خودش پيشنهاد کرد به خاطر اين که به زحمت نيفتم نيازي به اون فرم نيست ولي عکسهاي نظاميم رو گفت که بايد عوض کنم. به جاي لباسهاي زيتوني بايد لباس پلنگي مخصوص قرارگاه عملياتي داشته باشم. از هنگ بيرون اومدم و هزار تومان ديگه پرداختم تا يک مسافرکش من رو به يک عکاسي ببره. اينجا گويا تاکسي ها و مسافرکشها فقط دربست کار مي کنند و کرايه پايه اشون هم هزار تومانه. اين گويا به خاطر گران بودن سوخته. هرچند سوخت زيادي از مناطق اطراف به اينجا قاچاق مي شه اما چون گويا خواهان زيادي در اونور مرزها داره همچنان کمياب و گرانقيمته. من چون خودم لباس نظامي مزبور رو نداشتم به اين اميد بودم که عکاسيها خودشون اونو خواهند داشت. اولين عکاسي که مسافرکش منو جلوش پياده کرد لباس نظامي نداشت. عکاسي نزديک بعدي تعطيل بود. بعدي هم لباس نداشت. از پياده روي در اين شهر گرم و خشک و خاک آلود خسته و عصبي شدم. دوباره کنار خيابون ايستادم. به مسافرکش بعدي گفتم منو به يه عکاسي ببره که لباس نظامي داشته باشه.

اين ديگه چه شهريه! حتي به اندازه بيرجند جلوه هاي شهري زيبا درش نديدم. شايدم گرد و خاک اون روز اين قدر وضع شهر رو محروم و رقت انگيز نشون مي داد. خيلي خشک و فرسوده و بي رمق به نظر مي رسيد. چنين شهري دانشکده دندانپزشکي هم داشت! چند مسجد با مناره هاي بزرگ يا محوطه هاي وسيع در اطراف خيابانهاي اصلي ديدم که متمايز بودند. تعجب کردم. شايد نوعي ابراز وجود شيعه ها در برابر سني هاست که اين قدر به مساجد خودشون رسيده اند. مسافرکش دوم در حالي که از دوران سربازي خودش خوش مي گفت و آرزوي بازگشت اون دوران رو مي کرد وقتي چند بار از کوچه هاي نامنظمي گذشت منو توي بازار پياده کرد. با کمي پياده روي بالاخره يه عکاسي ديدم که مي گفت لباس مورد نظرمو داره. گفت برم آماده بشم. خسته بودم و پر گرد و خاک. ولي شير آبي براي شستن دست و صورتم نداشتند. باز پرسيدم لباس مزبور کجاست تا بپوشم. گفتند که با کامپيوتر درستش مي کنند من فقط بايد يقه ام باز باشه! با همون لباس شخصي عکس رو گرفتم. اسم و عنوان هنگ و درجه ام رو پرسيدند تا اتيکتهاي مربوط رو روي لباس کامپيوتري درست کنند. قرار شد بيست دقيقه بعد برگردم. اون روز صبحانه و ناهار نخورده بودم. اون طرف چهار راه تو يه اغذيه اي ساندويچي خوردم. از بافت قديمي بازار و اجناسش و لباسهاي محلي مردان و زنان خوشم اومده بود. اما براي من که هم وقتم کم بود و هم ساک نسبتاً بزرگي همراهم بود که يکي از بندهاش همون روز پاره شده بود و در حملش مشکل داشتم فرصت زيادي براي ديدن بازار نبود. وقتي عکسها رو گرفتم، يک سواري شخصي ديگه و هزار تومن ديگه. اين بار بدون اين که گوشيم رو تحويل بدم وارد هنگ شدم. ساعت يک و ربع بعد از ظهر. چند فرم پر شد، کپي شد و امضا شد. قرار شد طي يکي دو ماه ديگه خبر بگيرم تا بعداً براي تحويل گرفتن کارت برگردم. اين بار به توصيه دژبان پياده تا ترمينال رفتم. نزديک ترمينال يک جوان هفده هيجده ساله که گويا دلال فروش بليط بود همراهم شد. چون درست حسابي نمي دونستم کجا بايد برم رضايت دادم منو راهنمايي کنه. لباس بلوچي و موهاي بلندي داشت که تقريباً هر بيست ثانيه يک بار با دستهاش روي موهاش مي کشيد تا حالت مورد علاقه اش رو حفظ کنه. اول عابر بانک و برداشتن قدري پول. رسيد رو خودش از رو دستگاه برداشت و باقيمانده حساب رو خوند. گفت: عجب پولداري! با خنده رسيد رو از دستش گرفتم. وقتي بليط رو گرفتم سر اين که بايد انعام بهش بدم اصرار داشت. تعجب کردم، چون چنين آدمهايي تو مشهد و تهران با شرکت فروش بليط تسويه مي کنند نه با مشتري.

سکوهاي سوار شدن مسافر يکي در ميون تابلوي راهنما داشتند که اتوبوسها براي مسافر سوار کردن به همينها هم توجهي نداشتند. باد آشغالهاي زيادي رو با خودش جابجا مي کرد. زنان جوان يا پير گدايي مي کردند. با اينها تو شهر و حتي داخل مغازه ها هم مواجه شده بودم. جالبه که مغازه دارها با اينها راه ميومدند و دعوا نمي کردند. يک پيرزن گدا داخل ترمينال سر اين که روپيه پاکستان به دردش نمي خوره از طرف مي خواست پول ايراني بهش بده! بچه هاي قدم و نيم قد و پابرهنه آدامس، دعا يا دست بند مي فروختند يا تقاضاي واکس زدن کفشها رو داشتند. مردان بالغ که لباس بلوچي داشتند و اغلب هيکل مند بودند سر فروش ادکلن اصرار داشتند. يکي از اقلامي که مسافرهاي زيادي از زاهدان مي خواستند با خودشون ببرند جعبه هاي چوبي کوچکي بود که محتوي انبه بود. اتوبوس مشهد ديرتر رسيد. راننده هاش بلوچهاي جوان و هيکل مندي بودند که ريشهاي بلند و پرپشتي داشتند و روي سرهاي تراشيده اشون عرقچين گذاشته بودند. از اين تيپ خوشم اومد. با تأخير حرکت کردند. تا زماني که اتوبوس حرکت کنه رفت و آمد افرادي که تو محوطه ترمينال دست بر دار نبودند، به داخل اتوبوس قطع نمي شد. در طول مسير کنار سايه باني که به عنوان نمازخانه ساخته شده بود اتوبوس توقف کرد و نمازگزاراني که همگي لباس بلوچي داشتند به امامت يکي از همين جوانها به روش سني ها نمازجماعت خواندند. گويا موقع نماز عصر بود. کمي بعدتر هنگام غروب در حالي که هنوز آسمون روشن و قرمز رنگ بود دوباره کنار يک سکوي سيماني اتوبوس توقف کرد و بعد از وضو گرفتن به همون روش نماز خواندند. گويا هنگام نماز مغرب بود که البته هنوز براي نماز مغرب متعارف ما زود بود. اتوبوس سر شب وقتي توي پليس راه نهبندان توقف کرده بوديم خاموش شد و ديگه روشن نشد. شايد حدود دو ساعت داخل اتوبوس معطل شديم. گويا مشکلي مربوط به باطري و دينام داشت. نهبندان هنوز اول راه بود و اين نگراني مطرح بود که تا مشهد چه مشکلات ديگه اي ممکنه اتفاق بيفته. ولي حداقل از اين جهت خوش شانس بوديم که در عمق کوير اين اتفاق نيفتاده بود. با کابل و با يک اتوبوس ديگه باطري به باطري کردند تا اتوبوس روشن شد. خوشبختانه در ادامه مسير مشکلي پيش نيومد. وقتي به مشهد رسيدم حموم رفتن و چاي درست کردن در اولويت کارهام بود. تو يگان که بودم يکي از سربازها که منشي کارهاي اداري پرسنل وظيفه بود پرسيد: دکتر حالا که داره تموم مي شه چه احساسي داري؟ لحظه اي تأمل کردم و گفتم: هيچ احساسي!