و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸

آخرین نوشته این وبلاگ

اين آخرين پست این وبلاگ خواهد بود که با اندکی تغییر براساس اولین پست وبلاگ جدید اینجا قرار می دم. این وبلاگ رو تصميم گرفتم بعد از چهار سال فعاليت تعطيل کنم. دليل اصليش هم اينه که از حدود سه ماه قبل با اقدامات سخت گيرانه تر دولتي گويا تقريباً به طور مطلق در داخل ايران قابل مشاهده نبود. و به همين ترتيب آمار بازديدش کاملاً افت کرده بود. در مدت چهار سال در این وبلاگ بیش از چهارصد و پنجاه پست فرستادم که بيشتر از نصفشون در ارتباط با موضوعات تاريخي بودند و ترجمه هايم از متون اينترنتي بودند. دليل ديگه اي که تصميم گرفتم وبلاگ جديدي ايجاد کنم اين بود که در اين مدت احساس مي کنم افکار و روحياتم به اندازه کافي تغيير کرده اند که بشه در يک وبلاگ و قالب جديد به نوشتن ادامه بدم. فکر مي کنم به خصوص در اين يک سال اخير لابد تحت تأثير تغيير در شرايط زندگي واقعيم و خارج شدن از دوران انتزاعي دانشجويي فضاي ذهنيم تغييراتي در جهت واقع بيني بيشتر پيدا کرده. در هر حال اون وبلاگ رو به عنوان يک شروع دوباره در اين مقطع خاص از دوران زندگي خودم راه اندازي کردم. تا بهانه اي باشه براي اين که به خودم يادآوري کنم نوشتن رو و لوازم و پيامدهاشو همچنان جدي بگيرم.

هرچند خيلي از ايده هاي ابتدايي رو که زماني که حدود شش سال قبل نوشتن تو اينترنت رو شروع کردم در ذهن داشته ام از ياد برده ام يا هر وقت يادآوري مي شن خنده ام مي گيره و ديگه اونها رو معتبر نمي دونم اما همچنان اين ايده قديمي در ذهنم قدرتمند باقي مونده و در عمل هم تأثيرش رو در زندگي و روحيه ام شاهد هستم. اين که نوشتن در هر حال عليرغم انواع و اقسام آسيبهاش در مجموع تأثير مثبتي بر جريانات ذهنيم و جمع بندي افکار و القاي فعاليت فکري در من داره و علاقه ندارم اين امکان مثبت رو که از دوران گذشته زندگيم برام باقی مونده رها کنم. تأثير مثبت عمليش رو هم در روحيات و خلقيات خودم ديده ام. زماني که امکان خوب نوشتن رو از دست مي دهم واقعاً افسرده و بي حوصله و وا داده مي شم. ولي نوشتن و فکر کردني که همراهش لازمه انگيزه زندگي و اراده حرکت رو به من بر مي گردونه. به همين دليل هرچند الان نمي دونم در اون صفحه قرار هست از اين به بعد چي بنويسم، از کي بنويسم و از چي تعريف کنم اما مي دونم مي خوام بنويسم. چون مي خوام باز هم زندگي کنم و از فرصتي که باقيست اونطور که مي پسندم و تشخيص مي دم استفاده کنم.
آدرس وبلاگ جدید رو براساس آدرس همین وبلاگ انتخاب کرده ام:
www.batofut2.blogspot.com

دوران نوشتن من تو اينترنت هميشه بين دو جريان فوروم نويسي و وبلاگ نويسي تقسيم شده بود. اصل داستان هم از تالارهاي گفتگوي همگاني شروع شده بود. بعد در دوران حضيض تالارهايي که مي شناختم و تحت تأثير بعضي دوستان تصميم گرفتم براي ادامه نوشتن وبلاگ بسازم. در دوره اي هم که در این وبلاگ مي نوشتم معمولاً در دوراني که تالارهاي گفتگو قدرت مي گرفتند نوشتن من در وبلاگ افت مي کرد و در دوران رکود تالارها باز به سمت وبلاگ مي اومدم. اين دفعه هم تقريباً چنين اتفاقي افتاده. روند نوشتن من در هفته هاي اخير توي تالار گزاره سير راضي کننده اي نداشت. شايد اگر غير از اين مي بود عليرغم مشکلي که در ارتباط با این وبلاگ بوجود اومده بود هنوز تا مدتها تصميمي براي گشودن وبلاگ جديدي در من بوجود نمي اومد و همچنان به نوشتن در گزاره اکتفا مي کردم. به پايان رسيدن دوران سربازي و بيشتر شدن زمان دسترسي من به اينترنت و کامپيوتر هم در تصميمم براي تغيير در روند گذشته نوشتنم در این وبلاگ تأثير داشته. فکر مي کنم همين قدر حسب حال در مورد شرايط فعلي خودم و اين که چطور شده وبلاگ جديدي راه انداخته ام کفايت کنه.

بازگشت به آينده معلق زدني است بين آينده و گذشته. رنگ به رنگ شدن است بين کنتراست تيز و هيجان انگيز سنت و مدرنيته. ساختن آينده از بطن گذشته است... اين شعر رو همين طور مي شه ادامه داد. از همراهی دوستان قدیمی و جدید متشکرم. اونها که با کامنتهاشون من رو از این که نوشته هام رو مطالعه می کنند مطلع می کردند و نظر خودشونو می گفتند و اونها که در سکوت مشمول لطف و توجهشون به این وبلاگ بوده ام. اميدوارم در وبلاگ جدید هم ارتباطمون پاينده و سازنده باشه و خاطرات و موفقیتهایی که در این وبلاگ داشتم در اونجا تکرار بشن و بلکه افزونتر از این باشند.

سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸

سرباز وطن 18

اين يک ماه آخر وضعيت يگان برام به هم ريخته بود. از نظر تشکيلاتي از تابعيت هنگ بيرجند بيرون مي اومديم و تحت تابعيت هنگ زاهدان قرار مي گرفتيم. سرگرد و جانشينش و تعدادي ديگه از نيروها از يگان رفته بودند. تا مدتي يکي از ستوان دومهاي ارشدتر سرپرست يگان شده بود که خوب مثل سرگرد قدرت مديريت نداشت. نيروها براساس سريال جومونگ اسمش رو تسو گذاشته بودند. سربازها هم خودشون پناهندگان چوسان قديم مي دونستند. حتي بعداً که يک سروان رو به عنوان سرپرست يگان معرفي کردند اوضاع براي من بهتر نشده بود. من براساس مصوبه جديد کسر خدمت برحسب مدرک تحصيلي از ابتداي خرداد ماه خدمت خودم رو تموم شده مي دونستم اما چون عليرغم پيگيريهاي تلفني متعدد کسي پاسخگو نبود و همگي علیرغم اعلام اخبار رسمی از عدم ابلاغ مصوبه جديد خبر مي دادند اين احساس رو داشتم که مورد سواستفاده قرار گرفته ام. درگيريهاي تازه اي هم پيش اومده بود. من که طي دوازده ماه قبلي خدمت از نظر پوشيدن لباس نظام يا شرکت در مراسم صبحگاه و ورزش آزاد بوده ام طي اين ماه آخر هر چند روز پيغام پسغام برام مي رسيد که بايد اينها رو رعايت کنم. نه تنها خبري از پايان خدمت نبود حتي مرخصي استحقاقي هم نمي دادند. در اوائل خدمت هر بيست سي روز مي تونستم مرخصي برم اما حالا مجبور شده بودم براي اولين بار شصت و سه روز توقف بزنم. اينها باعث شده بود به يک عنصر کاملاً خودسر تبديل بشم. سرپرست جديد يگان که گويا تازه کار بود و چندان به امور تسلط نداشت دستورات متفرقه و سختگيرانه اي براي بهداري داشت که گوش من بدهکارش نبود. سر يک مورد ظاهراً شوخي با رئيس بازرسي يگان درگيري شديد لفظي پيدا کردم. پشت سر رئيس عقيدتي سياسي يگان هم که طبق معمول از پيدا شدن حشره اي در غذاي آشپزخانه شاکي بود و اينها رو از چشم بهداري مي ديد صفحه مي گذاشتم که مگر خودش چقدر وظايف اصلي خودش رو درست تونسته انجام بده. روز بعد از انتخابات که مي خواستم مرخصي بگيرم فرمانده واحد اداراي که يک ستوان يکم میانسال بود برخلاف رفتارهاي ماههاي قبلش با من مثل يک سرباز وظيفه عادي برخورد کرد به طوري که استوار زيردستش متعجب شده بود. اين رفتارهاي توهين آميز و سرد آخرين حلقه از جنگ رواني بود که طي ماه آخر تو يگان درگيرش شده بودم.

وقتي بعد از مرخصي به يگان برگشتم از قبل خبر داشتم اون مصوبه کوفتي ابلاغ شده. يکي از نيروهاي واحد اداري که به تازگي با اخذ مدرک ليسانس از استواري به ستوان دومي ارتقا پيدا کرده بود مسؤول کارهاي تسويه حساب و پايان خدمتم بود. گويا ارتقاي درجه باعث شده بود قدري انضباط کاري بهتري رو رعايت کنه و وظيفه شناستر بشه. خوشبختانه نه سرپرست يگان و نه فرمانده واحد اداري که دل خوشي ازشون نداشتم و علاقه اي به روبرو شدن باهاشون نداشتم حضور نداشتند. در طي کمتر از بيست و چهار ساعت کارم در يگان انجام شد و صبح روز بعد راهي زاهدان شدم تا مرحله نهايي رو در هنگ به انجام برسونم. اون روز هوا پر از گرد و خاک بود. احساس گنگي داشتم. مطمئن بودم خوشحالم که ديگه قدمم به داخل اين يگان نخواهد رسيد و مجبور نخواهم بود در بهداري که براي سطح خدمات بهياري طراحي شده در شرايطي توهين آميز مثل يک بهيار کار کنم و به خاطر نيروي وظيفه بودن، درجه داران و افسرهاي ارشد طور بخصوصي با من برخورد نخواهند کرد. ديگه تکليف شدن و آقا بالا سر داشتن در زندگي من تموم مي شد. اما زماني که همراه يک سواري به طرف زاهدان مي رفتم با تماشاي کوير ياد خاطراتي که باز نخواهند گشت افتادم. ديگه هيچ وقت در عمق اين کوير که ديگران شايد حداکثر فقط از جاده اش مي گذرند، با آمبولانس و اسلحه به دست روزي و شبي رو نخواهم گذروند. ديگه درجه دارها و افسرهايي رو که هر کدوم براي خودشون خانواده اي و درگيريهاي مختلفي در زندگي داشتند و گاهي برام تعريف مي کردند و کم و بيش به هم عادت کرده بوديم نخواهم ديد. اونها يا ديگراني مثل اونها حالا که من يگان رو ترک مي کنم از اين به بعد همچنان با لندکروزها و موتورهاشون براي جستجوي اشرار در عمق اين کوير تفتيده و پرگرد و خاک و ظاهراً ساکت و بيخبر روزها و شبهاي زيادي رو خواهند گذروند. اونها همچنان در داخل يگاني که امکانات چندان بيشتري از يک زندان نداشت خواهند موند و بدون اين که به سادگي حتي فقط اجازه خروج پيدا کنند، روزهاي طولاني و طاقت فرساي اونجا رو بايد يک به يک بشمرند تا دوباره بتونن چند روز مرخصي بگيرند که مثل باد مي گذره. ولي اين سختيها براي من تمام شد.

زاهدان رو در ابتداي خدمت هم ديده بودم و از همين جا به بيرجند اعزام شده بودم. اون موقع هم ديدگاه مثبتي از اين شهر نداشتم. اين بار که هوا علاوه بر گرما پر گرد و خاک هم بود نمي شد ديدگاه بهتري داشته باشم. از قبل مي دونستم هنگ در نزديکي ترمينال قرار داره اما مسافرکش هزار تومان کرايه طلب کرد. حدود ده و نيم صبح بود که وارد شدم. خوشبختانه مجبور نشدم لباس نظامي بپوشم و نزديک بود اجازه بردن گوشي همراه رو هم پيدا کنم. داخل که شدم درجه دار مسؤول بعد از اين که مدارکي رو که از يگان آورده بودم، ديد گفت که يک فرم کمه و بايد برگردم اون فرم رو بيارم. ولي من دويست کيلومتر راه کويري رو در اون گرما پيموده بودم و تازه اگر چنان فرمي تو يگان براي من موجود مي بود حتماً همراه بقيه برگه ها فرستاده مي شد. بنابراين انتظار داشتم يا به سادگي يک عدم هماهنگي بين بخشهاي اداري يگان و هنگ کلي من رو به زحمت بيندازه يا اين که لااقل چند روز ديگه اي در يگان معطل بشم تا اون فرم که معلوم نيست کجا از پرونده من مفقود شده پيدا بشه و ارسال بشه. به طرز حيرت انگيزي اون درجه دار خودش پيشنهاد کرد به خاطر اين که به زحمت نيفتم نيازي به اون فرم نيست ولي عکسهاي نظاميم رو گفت که بايد عوض کنم. به جاي لباسهاي زيتوني بايد لباس پلنگي مخصوص قرارگاه عملياتي داشته باشم. از هنگ بيرون اومدم و هزار تومان ديگه پرداختم تا يک مسافرکش من رو به يک عکاسي ببره. اينجا گويا تاکسي ها و مسافرکشها فقط دربست کار مي کنند و کرايه پايه اشون هم هزار تومانه. اين گويا به خاطر گران بودن سوخته. هرچند سوخت زيادي از مناطق اطراف به اينجا قاچاق مي شه اما چون گويا خواهان زيادي در اونور مرزها داره همچنان کمياب و گرانقيمته. من چون خودم لباس نظامي مزبور رو نداشتم به اين اميد بودم که عکاسيها خودشون اونو خواهند داشت. اولين عکاسي که مسافرکش منو جلوش پياده کرد لباس نظامي نداشت. عکاسي نزديک بعدي تعطيل بود. بعدي هم لباس نداشت. از پياده روي در اين شهر گرم و خشک و خاک آلود خسته و عصبي شدم. دوباره کنار خيابون ايستادم. به مسافرکش بعدي گفتم منو به يه عکاسي ببره که لباس نظامي داشته باشه.

اين ديگه چه شهريه! حتي به اندازه بيرجند جلوه هاي شهري زيبا درش نديدم. شايدم گرد و خاک اون روز اين قدر وضع شهر رو محروم و رقت انگيز نشون مي داد. خيلي خشک و فرسوده و بي رمق به نظر مي رسيد. چنين شهري دانشکده دندانپزشکي هم داشت! چند مسجد با مناره هاي بزرگ يا محوطه هاي وسيع در اطراف خيابانهاي اصلي ديدم که متمايز بودند. تعجب کردم. شايد نوعي ابراز وجود شيعه ها در برابر سني هاست که اين قدر به مساجد خودشون رسيده اند. مسافرکش دوم در حالي که از دوران سربازي خودش خوش مي گفت و آرزوي بازگشت اون دوران رو مي کرد وقتي چند بار از کوچه هاي نامنظمي گذشت منو توي بازار پياده کرد. با کمي پياده روي بالاخره يه عکاسي ديدم که مي گفت لباس مورد نظرمو داره. گفت برم آماده بشم. خسته بودم و پر گرد و خاک. ولي شير آبي براي شستن دست و صورتم نداشتند. باز پرسيدم لباس مزبور کجاست تا بپوشم. گفتند که با کامپيوتر درستش مي کنند من فقط بايد يقه ام باز باشه! با همون لباس شخصي عکس رو گرفتم. اسم و عنوان هنگ و درجه ام رو پرسيدند تا اتيکتهاي مربوط رو روي لباس کامپيوتري درست کنند. قرار شد بيست دقيقه بعد برگردم. اون روز صبحانه و ناهار نخورده بودم. اون طرف چهار راه تو يه اغذيه اي ساندويچي خوردم. از بافت قديمي بازار و اجناسش و لباسهاي محلي مردان و زنان خوشم اومده بود. اما براي من که هم وقتم کم بود و هم ساک نسبتاً بزرگي همراهم بود که يکي از بندهاش همون روز پاره شده بود و در حملش مشکل داشتم فرصت زيادي براي ديدن بازار نبود. وقتي عکسها رو گرفتم، يک سواري شخصي ديگه و هزار تومن ديگه. اين بار بدون اين که گوشيم رو تحويل بدم وارد هنگ شدم. ساعت يک و ربع بعد از ظهر. چند فرم پر شد، کپي شد و امضا شد. قرار شد طي يکي دو ماه ديگه خبر بگيرم تا بعداً براي تحويل گرفتن کارت برگردم. اين بار به توصيه دژبان پياده تا ترمينال رفتم. نزديک ترمينال يک جوان هفده هيجده ساله که گويا دلال فروش بليط بود همراهم شد. چون درست حسابي نمي دونستم کجا بايد برم رضايت دادم منو راهنمايي کنه. لباس بلوچي و موهاي بلندي داشت که تقريباً هر بيست ثانيه يک بار با دستهاش روي موهاش مي کشيد تا حالت مورد علاقه اش رو حفظ کنه. اول عابر بانک و برداشتن قدري پول. رسيد رو خودش از رو دستگاه برداشت و باقيمانده حساب رو خوند. گفت: عجب پولداري! با خنده رسيد رو از دستش گرفتم. وقتي بليط رو گرفتم سر اين که بايد انعام بهش بدم اصرار داشت. تعجب کردم، چون چنين آدمهايي تو مشهد و تهران با شرکت فروش بليط تسويه مي کنند نه با مشتري.

سکوهاي سوار شدن مسافر يکي در ميون تابلوي راهنما داشتند که اتوبوسها براي مسافر سوار کردن به همينها هم توجهي نداشتند. باد آشغالهاي زيادي رو با خودش جابجا مي کرد. زنان جوان يا پير گدايي مي کردند. با اينها تو شهر و حتي داخل مغازه ها هم مواجه شده بودم. جالبه که مغازه دارها با اينها راه ميومدند و دعوا نمي کردند. يک پيرزن گدا داخل ترمينال سر اين که روپيه پاکستان به دردش نمي خوره از طرف مي خواست پول ايراني بهش بده! بچه هاي قدم و نيم قد و پابرهنه آدامس، دعا يا دست بند مي فروختند يا تقاضاي واکس زدن کفشها رو داشتند. مردان بالغ که لباس بلوچي داشتند و اغلب هيکل مند بودند سر فروش ادکلن اصرار داشتند. يکي از اقلامي که مسافرهاي زيادي از زاهدان مي خواستند با خودشون ببرند جعبه هاي چوبي کوچکي بود که محتوي انبه بود. اتوبوس مشهد ديرتر رسيد. راننده هاش بلوچهاي جوان و هيکل مندي بودند که ريشهاي بلند و پرپشتي داشتند و روي سرهاي تراشيده اشون عرقچين گذاشته بودند. از اين تيپ خوشم اومد. با تأخير حرکت کردند. تا زماني که اتوبوس حرکت کنه رفت و آمد افرادي که تو محوطه ترمينال دست بر دار نبودند، به داخل اتوبوس قطع نمي شد. در طول مسير کنار سايه باني که به عنوان نمازخانه ساخته شده بود اتوبوس توقف کرد و نمازگزاراني که همگي لباس بلوچي داشتند به امامت يکي از همين جوانها به روش سني ها نمازجماعت خواندند. گويا موقع نماز عصر بود. کمي بعدتر هنگام غروب در حالي که هنوز آسمون روشن و قرمز رنگ بود دوباره کنار يک سکوي سيماني اتوبوس توقف کرد و بعد از وضو گرفتن به همون روش نماز خواندند. گويا هنگام نماز مغرب بود که البته هنوز براي نماز مغرب متعارف ما زود بود. اتوبوس سر شب وقتي توي پليس راه نهبندان توقف کرده بوديم خاموش شد و ديگه روشن نشد. شايد حدود دو ساعت داخل اتوبوس معطل شديم. گويا مشکلي مربوط به باطري و دينام داشت. نهبندان هنوز اول راه بود و اين نگراني مطرح بود که تا مشهد چه مشکلات ديگه اي ممکنه اتفاق بيفته. ولي حداقل از اين جهت خوش شانس بوديم که در عمق کوير اين اتفاق نيفتاده بود. با کابل و با يک اتوبوس ديگه باطري به باطري کردند تا اتوبوس روشن شد. خوشبختانه در ادامه مسير مشکلي پيش نيومد. وقتي به مشهد رسيدم حموم رفتن و چاي درست کردن در اولويت کارهام بود. تو يگان که بودم يکي از سربازها که منشي کارهاي اداري پرسنل وظيفه بود پرسيد: دکتر حالا که داره تموم مي شه چه احساسي داري؟ لحظه اي تأمل کردم و گفتم: هيچ احساسي!

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

سرباز وطن 17

امروز از معاونت بهداري هنگ براي بازديد اومده بودند. موقع نوشتن و ارسال فرمهاي آمار ماهيانه هم بود. قدري وقت براي خوب برگزار شدن هر دو صرف کردم. بقيه روز رو بيکار بودم و نمي دونستم چه بايد بکنم. گاهي احساس مي کنم همه زندگيم همين طوريم. اگر کسي بهم کاري نده که انجام بدم خودم کاري ندارم که انجام بدم. برخلاف روز قبل که به دليلي خيلي سرحال و سر شوق بودم امروز بي حال و حوصله بودم. چند نفر از سربازها يکي ديگه رو به بهداري آوردند. تب بالا و اسهال. دو روز قبل با تب و علائم سرماخوردگي اومده بود. براش پني سيلين زده بودم. روز بعد تابلوي غالب اسهال بود و دل درد. ده روزي بود که گويا به خاطر آب آشاميدني يگان که با تانکر آورده مي شد حالتهاي اسهالي تو يگان زياد شده بود. تصميم گرفتم اول با درمان خوراکي شروع کنم. اما امروز ديدم که تبش بالاست و از اسهال خوني شاکيه. هرچند هنوز کارهايي بود که مي شد تو بهداري يگان براش انجام داد اما احتمال قوي مي دادم با اين کارها بهتر نخواهد شد. ترجيح دادم زودتر به بيمارستان نهبندان اعزامش کنم. نامه اعزامش رو نوشتم و قرار شد با لندکروز گشت جاده به نهبندان ببرنش. آمدم تو آسايشگاه و پاي لپ تاپ نشستم. ليستهاي مختلف آهنگ و کليپها رو مرور مي کردم و از هر کدوم قدري گوش مي دادم و مي ديدم. فايده نداشت، حالم بهتر نمي شد. کم کم در حين تماشاي کليپها از محتويات مغشوش افکارم يه جريان پيوسته و تازه فکري سر بر آورد که حالم رو تغيير داد. احساس کردم خودم رو دارم پيدا مي کنم و به جريان زندگي برمي گردم. آزادي و اين که ازدواج براي يک انسان آزاد چطوريه. تو کليپهايي که تازه به دستم رسيده بود يکي بود از شهرام صولتي. قبلاً چند بار ديده بودم. اما اين بار، اول موسيقيش برام جلب توجه کرد. و بعد از رقصها خوشم اومد. همونطور که در افکارم غرق بودم گذاشتم تا بارها و بارها تکرار بشه.

چند دقيقه اي که از بهداري بيرون اومدم خبر دادند که گويا از اخبار تلويزيون اعلام شده به طور قابل توجهي از ماههاي خدمت کم شده. کسي که اين خبرو داد يکي از درجه دارهاي قايني بود که يکي از عموهام معلم دوران دبستانش بوده و خانمش دوست خانم يکي ديگه از عموهام بوده. از اين دست قاينيهايي که بعضي از اقوام ما رو تو قاين مي شناختند تو يگان منحصر به فرد نبودند. اما از من توجه چندان بيشتري نسبت به بقيه بچه ها کسب نمي کردند. با اين حساب لابد تا دو هفته ديگه کار من هم با خدمت اجباري تموم مي شه. اتاق که اومدم چون خودم راديو تلويزيون در دسترسم نبود ترجيح دادم زنگ بزنم خونه و ازشون بخوام طي امشب و فردا صحت و سقم اخبار رو بررسي کنند. احساس مي کردم دوران حبس تموم شد. چند روز ديگه آزاد مي شم. حالا من هم مثل بقيه مردم به جريان آزاد زندگي مي پيوندم. ياد تشبيه دنيا به زندان افتادم. و اين که مرگ آزادي از زندانه. چقدر از اين احساس هيجان رو موقع مرگ هم خواهم داشت؟ احساس مي کردم انگار فرصت دوباره اي به من داده شده تا در شرايط بهتري زندگي کنم. تا آگاهانه تر از فرصت آزادي که در اختيارم قرار مي گيره استفاده کنم. به خصوص که خدمت براي من به معني زندگي دور از شهر و در عمق کوير بود، در جوار آدمهايي که بعضيهاشون چيز زيادي از احترام و ادب حاليشون نبود.

بعضي وقتها هم هنوز از اينجا نرفته احساس مي کنم دلم براي بعضي خاطراتش تنگ خواهد شد. يک يگان کوچک وسط کوير، بهداري کوچک و محقرش، روزها و شبهاي طولاني اي که در تنهايي و بي حوصلگي گذشت، بچه هاي هم خدمتي که هر کدوم براي خودشون داستاني داشتند، آسمون وسيع و طلوع ماه که هميشه نزديک و در دسترس بود ... ولي اينها هيچ کدوم به اين معني نيست که زماني خواهم خواست دوباره اين دوران تکرار بشه. يا حتي فقط همون موقعيت خاطره انگيز برگرده. فقط همون احساسش قابل تحمله و خود موقعيت واقعي رو ديگه نمي خوام. ياد يه حالت مشابه ديگه در خودم افتادم. گاهي مي شه با چيزي يا موقعيتي مواجه مي شم که دوست دارم من هم اونو داشته باشم يا خودم هم تجربه اش کنم. اما زماني که قرار مي شه براي رسيدن به اين خواسته کاري بکنم و تصميمي بگيرم احساس مي کنم اونقدرها هم ارزش نداره. خوب و جالبه اما خودم حاضر نيستم به سمتش برم. اگر اون خودش پيش بياد ردش نمي کنم و مغتنم مي دونم ولي اين طور نيست که بخوام از خودم چيزي براش صرف کنم! اراده و توجه خودم رو اونقدرها نمي تونم روش متمرکز کنم که بخوام با اقدام فعالانه خودم بوجود بيارمش يا به خودم جذبش کنم. خوبيها و خاطراتي که اونقدرها هم ناب و خواستني نيستند. احساس مي کنم همه زندگي آدمها همين جوريه. اگه بخواي خوش باشي چاره اي نداري جز اين که به همين زيباييهاي مختصر و بي مايه راضي و دلگرم باشي.

جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۸

از این روزها 5

تا جايي که يادم مياد از سالها قبل در هيچ موقعيت و جمعي احساس رضايت نمي کرده ام. هميشه با چيزي مشکل داشته ام. همواره از شرايط اطرافم ناراضي بوده ام. خودم رو واقعاً متعلق به هيچ جمعي نمي دونستم. خودم رو واقعاً مصروف چيزي نکردم. تو راهنمايي و دبيرستان. تو تبريز و دانشگاه. تو مشهد و جمعهاي پزشکي. و البته از همه بدتر يگان محل خدمتم. فکر مي کردم من مال اينجا نيستم و نسبتي بين من و اين آدمهاي اينجا وجود نداره. اينها و دنياشون با من فرق داره. هميشه دنبال بهانه اي مي گشتم که اوضاع موجود رو رد کنم و نارضايتي و ناراحتي خودم رو توجيه کنم. هميشه با خودم اين طور فکر مي کرده ام که زودتر بايد کارم رو اينجا انجام بدم و برم. حال و حوصله مشغوليتهاي متفرقه و جنبي رو نداشته ام بلکه مستقيماً کاري رو که بايد انجام مي شد سعي مي کردم انجام بدم و به حواشي قضايا وقعي نمي نهادم. ارتباطات دوستانه با ديگران هم از اين جهت هيچ وقت برام جدي نبود. در حدي که ديگران بهم تحميل مي کردند و احساس مي کردم مانع جا خوردن و وحشت کردن ديگران مي شه به خودم فشار مي آوردم و ادا و اطوارهايي به جا مي آوردم. اعتراف هم البته بايد بکنم بخشي از اين همرنگي با جماعت از ترس اين بوده که مبادا طرد بشم. لابد از بيرون اين طور به نظر مي رسيده ام که آدم خشک و رسمي اي هستم. با کسي دوست نميشم و احساساتي از خودم نشون نمي دم و واکنشي هم در برابر احساسات ديگران نشون نمي دم. يادمه هميشه با خودم فکر مي کردم اين حالتهاي عدم احساس تعلق گذراست و در آينده درست خواهد شد. فکر مي کردم اين وضعيت من به خاطر شرايط محيط موجوده ولي هر مرحله رو که مي گذروندم و وارد مرحله بعدي مي شدم، مرحله اي که قبلاً انتظار داشته ام در اون ديگه اين مشکل حل شده باشه عملاً اين طور بوده که اون مشکل ادامه پيدا کرده. و من هنوز در دنياي واقعي جايي رو پيدا نکرده ام که احساس کنم بهش تعلق دارم و با آدمهاي اطرافم راحتم و از هميم. پس من قراره کجا احساس آرامش بکنم؟

در واقع به ديگران که نگاه مي کنم از خودم تعجب مي کنم. آدمها به چه سادگي و به چه سرعت با هم رفيق مي شوند و رابطه اشون جدي مي شه. به هم دل مي بندند و از هم انتظاراتي دارند. برنامه زندگيشون براساس اين دوستيهاي جديد عوض مي شه. اين موضوع تو دوران آموزشي خدمت وظيفه برام خيلي ملموس بود. کل دوره در عمل پنج هفته بيشتر نبود. ولي در همين مدت کوتاه بچه ها دو نفر سه نفر زود با هم الفت پيدا مي کردند و همه جا با هم بودند. خيلي دوست داشتند با هم عکس بگيرند و از همه شماره تلفن مي گرفتند. قرار مي گذاشتند که در آينده بيرون چطور همديگه رو ببينند. در حالي که همه اين کارها براي من مطلقاً بي معني بود. وقتي تو جمعي بودم که شماره تلفنها رد و بدل مي شد بي اين که اعتقادي به اين کار داشته باشم من هم شماره مي دادم و شماره مي گرفتم! يه مورد يادمه يکي از بچه ها بود به اسم داود که مشهد چند ماهي با هم بخشهاي مشترکي رو گذرونده بوديم. اول دوره تو گروهان ما از همه بيشتر من رو مي شناخت. يکي ديگه از بچه ها هم بود که با اون هم يه ماه بخش مشترکي رو گذرونده بودم. ولي با شخصيت اين آدم کمتر از داود احساس هماهنگي و نزديکي مي کردم. اين دو نفر از قبل فقط هم رو دورادور ديده بودند و آشنايي بيشتري با هم نداشتند. براي من جالب بود که داود از همون يکي دو هفته اول فاصله اش از من بيشتر شد و با اون مشهدي ديگه کوپل شد. يه مورد ديگه تو همين يگان خدمتيم اتفاق افتاد. يکي از بچه هاي وظيفه اينجا که هم پايه ام بود ليسانس برق بود و از دزفول به اسم علي. فقط من و او تو يگان افسر وظيفه بوديم. از همه بيشتر با او احساس نزديکي مي کردم و از اول هم کم و بيش تو يگان با هم بوديم. پنج شش ماه بعد دو تا بهيار جديد اومدند که يکيشون بچه جنوب تهران بود و ديپلم بهياري داشت. آسايشگاه اونها و بهداري نزديک هم و تو يه راهرو بود. در همين زمينه بتدريج رابطه علي با اين بهيار جديد خيلي قويتر و دوستانه تر از رابطه اي شد که من باهاش داشتم. در هفته هاي آخري که او اينجا بود متوجه اين موضوع شده بودم و از خودم مي پرسيدم چه خصوصيتي در من بوده که به علي اجازه نمي داده رابطه اي مثل رابطه اش با اون بهيار با من داشته باشه؟ رابطه اونها البته نه موجب حسادت و نه موجب رشک من بود. فقط مي خواستم خودم رو بيشتر بشناسم و اين که آيا اگر من طرف چنين رابطه اي نيستم اشکالي در من هست و من چيزي کم دارم؟

با خودم فکر مي کردم دوستي و محبت نسبت به مردم خيلي اهميت داره. هم من بهش نياز دارم هم ديگران از من انتظار دارند. معناي انسانيت و اخلاق و شعور و فرهنگ هم همينه. يه جا ديدم نوشته بودند خوشبختي چيزي جز تأثير يک روح مهربان بر ديگري نيست. پس من بايد با ديگران مهربان باشم و همونطور که ازم انتظار دارند باشم. اگر غير از اين باشه اونها رو آزار مي دم و دلخور مي کنم. بايد ببينم ديگران چطورند و چطور دوست دارند تا بعد خودم رو به شکل اونها در بيارم تا اونها من رو بپسندند و زماني که در اطرافم هستند زمان مطبوعي رو بگذرونند يا حداقل من رو خشن و آزاردهنده نيابند. فکر مي کردم چيزي که من نياز دارم اينه که آداب معاشرت و مهارتهاي اونو در موقعيتهاي مختلف و در برابر آدمهاي مختلف بايد ياد بگيرم تا زندگي و روابطم اون طوري باشه که ديگران دارند و بهش عادت دارند. مدتي با اين افکار بازي مي کردم و گاه گداري در موقعيتهايي که دست مي داد خودم رو مي سنجيدم ببينم اين ايده چقدر جواب مي ده و تا چه حد مي تونم اجراش کنم. نتايج گويا راضي کننده نبود. شايد هنوز بايد به خودم وقت بدم تا بيشتر ياد بگيرم و بيشتر تجربه کنم. ولي قابل قبول هم نيست که به خاطر رضايت ديگران آن طور باشم که ديگران مي خواهند. در اين مدت چند عامل به من کمک کرد راه متفاوتي رو هم مدنظر قرار بدم. چند گفتگوي موفق که طي اونها براي اولين بار جسورانه بر افکار خودم اصرار کردم و عليرغم نارضايتي و عدم توافق نهايي طرف مقابل احساس کردم کار درستي انجام داده ام و نه درباره او و نه در حق خودم خيانت و کم کاري اي نکرده ام. همين روال رو در تعاملات اجتماعي ديگه هم مي شه ادامه داد. براي رعايت جانب ديگري لازم نيست حتماً با خواسته و سخن طرف مقابل موافقت کني بلکه مناسبتر هم براي او و هم براي خودت اينه که نظر و خواسته خودت رو همانطور که هست اما همدلانه و صميمانه براي او بگويي. در چنين حالتي مهم اينه که به اين روش درست عمل کني و اين که طرف مقابل در نهايت چه واکنشي نشون بده و حتي اگر ناراحت هم بشه ديگه اهميتي نداره و به خودش و تصميم شخصيش ربط داره. اگر نمي خواد سخن تو رو گوش بده و براي تو شخصيت و حقي قائل بشه مشکليه که بايستي با خودش حل کنه. يه عامل ديگه که باعث شد به اين روش جديد و با اعتماد به نفس فکر کنم رابطه جديدي بود که تو اين يه سال اخير پيدا کردم. يک دوست جديد که با محبت و احساسش به من فهماند در همين وضعيتي که هستم قابل دوست داشتن هستم. من هم مثل ديگران قابل درک، قابل قبول و شبيه يک انسان هستم. در همين شرايطي که هستم شايسته احترام و باعث افتخارم. احساس صادقانه و بيدريغ او تا عميقترين و پوشيده ترين لايه هاي وجوديم رو تکون داد تا با تمام وجود، خودم رو باور کنم و قابل بدونم. يک نتيجه حاشيه اي اين درک جديد اين بود که ديگه من براي باور کردن خودم و رسيدن به آرامش رواني نيازي به همشکلي و همرنگي ديگران عليرغم تشخيص و باور خودم ندارم.

عامل زمينه ساز ديگه اي که در اين رابطه در اين يه سال اخير ذهنم رو روشن کرد رسيدن به نوعي شناخت درباره آدمهاي اطرافم بود و اين که اگر روش و افکار من از سوي اونها درک نمي شه و مورد تأييد قرار نمي گيره الزاماً دليل بر وجود اشکالي در من نيست. زندگي من با سربازان و درجه داران داخل يگان اين شناخت رو برام زنده تر و جديتر کرد. بعضي اوقات اونها حتي در موارد تخصصي هم نظر من رو قبول نمي کنند. حتي صبر نمي کنند حرفم تموم بشه. گاهي تو جمع خودشون من رو مسخره هم مي کنند. به وفور ازشون برخوردها و صدازدنهاي ول انگارانه و توهين آميز ديده ام. شايد باورکردني نباشه. چند نفر ديپلم و سيکل دور هم مي شينن و به اين فکر نمي کنند اين آدمي که چهار پنج درجه از اونها ارشدتره شايد حرف قابل اعتنايي داشته باشه. خيليهاشون حتي نمي دونند پزشکي مقطع ليسانس نيست. خيلي از سربازها جداً فرق يک بهيار که ديپلمه با پزشک رو نمي دونند. اينها مثالهاي ساده و واضحش بود. اين رو ديگه بايستي به بقيه حوزه ها گسترش داد تا بشه تصور کرد گاهي زندگي با چه کسايي رو بايد تحمل کنم. گاهي احساس مي کنم هرچقدر هم بخوام همدلانه بعضي چيزها رو توضيح بدم کسي علاقه مند نيست بفهمه و نتيجه کار اغلب خيلي ضعيفه. من هم زود خسته و نااميد مي شم و به عادت هميشگي، اختيار کردن سکوت رو راحت تر مي بينم. شعرش رو بايد اين طور بازنويسي کرد؛ آن کس که نداند و نخواهد که بداند و آن کس را هم که بداند متهم و محکوم نمايد! عقب مونده هاي غيرقابل آموزش. متأسفانه احساس مي کنم تو جامعه، خيليها اين جوري هستن و چه بسا در بعضي حوزه ها خود ما هم جزو اين دسته هستيم. جالبه که درست برعکس اينها افسران و فرماندهان که تحصيل کرده و از گروههاي اجتماعي فرهنگي بالاتر جامعه هستند هميشه با احترام و مواظبت با من روبرو مي شوند. استفاده اي که از اين ماجرا مي خوام بکنم اين نتيجه گيريه که اون کسي که درک و تجربه اي داشته باشه و بخواد بفهمه، با ملاحظه کردن جانب طرف مقابل برخورد مي کنه و سعي مي کنه اونو درک کنه و شرايطش رو به رسميت بشناسه. ولي اون کسي که لياقت چنين درک و فهمي رو نداشته باشه همه اطرافيانشو مطابق پسند و سليقه خودش مي خواد و شأن و شخصيتي براي ديگري قائل نيست. به همين خاطر آدمهاي متفاوت و ناهمرنگ رو مشکل دار مي دونه و تحقير مي کنه. در برابر اينها چه بايد کرد. اونها افکار و ترجيحات خودشونو اصرار دارند بهت تحميل کنند پس حتي الامکان بهتره ازشون فاصله بگيري. خيلي از آدمهاي جامعه ناخودآگاه اين طور هستند و در محيطهاي کوچکتر و بسته تر بيشتر هم مي شن. اينها چون داستان رو فقط از طرف خودشون مي بينند متوجه اشتباه خودشون در برخورد با دگرباشان نمي شن. توضيح دادن و درخواست درک متقابل اغلب فايده اي نداره و به جز موارد خاص که با حساسيت انتخاب مي شوند قابل توصيه نيست. يک توصيه عمومي و اساسي اينه که در برخورد با ديگران همواره خواسته و اقتضائات خودت رو در درجه اول مورد توجه قرار بدي و اهميتي به اين ندي که اونها ممکنه چه تلقي و قضاوتي داشته باشند. برخلاف چيزي که ممکنه اول به نظر برسه ديگران حتي در شرايطي که شخصي با اونها مخالفت بکنه وقتي ببينند رفتار او احترام آميز و همراه با صداقت و استحکام و رضايت درونيه، منش و شخصيتش رو خواهند پسنديد و از برخورد با چنين شخصي ناراحت و دلخور نخواهند بود.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۸

سرباز وطن 16

امروز، سيم فروردين ماه، صبح ساعت نه و نيم از خواب بيدار شدم. شب قبلش خسته بودم و زودتر خوابيده بودم. ساعت يازده و نيم. چند مراجعه اجازه نداد زودتر بتونم بخوابم. هرچند نيمه شب ساعت چهار و نيم براي يه مورد خون دماغ بيدارم کردند. براي دستشويي که بيرون اومدم يکي از بچه هاي بازرسي يگان از پنجره اتاق کارگزيني داد مي زد که دکتر چرا لباس نمي پوشي و صبحگاه و ورزش شرکت نمي کني. تو از مايي، غريبه که نيستي. من طبق عادت هميشگي با پيرهن و شلوار شخصي و دمپايي بيرون اومده بودم. دمپايي هاي استحقاقي خودم از بس تو بهداري جابجا شده بود و بچه ها اشتباهي پوشيده بودند گم شده بود و من مدتها بود دمپاييهاي لنگه به لنگه و نيمه پاره شده پام مي کردم. بازرسي و حفاظت اطلاعات تو يگان نقش مبصر و ناظم تو مدرسه رو دارند و معمولاً نظراتشونو بايد جدي تلقي کرد. ولي عليزاده به شوخي کردن مشهور بود و موقع داد زدنش هم يکي ديگه از بچه ها به صداي بلند خنديد. من هم از خدا خواسته مطلب رو ترجيح دادم شوخي حساب کنم و گذشتم. در تمام اين ده ماهي که تو يگان بوده ام نه فرمانده خودمون و جانشينش و نه فرمانده حفاظت اطلاعات در مورد اين که بايد لباس نظام رو بپوشم يا صبحگاه رو شرکت کنم هيچ اشاره اي هم نکرده بودند. يه بار هم که رئيس بازرسي يه کم جديتر در اين مورد صحبت کرد در نهايت گفت که ما خوشحال مي شيم ورزش و صبحگاه رو بياي ولي مجبورت نمي کنيم.

اگر قرار بود صبحگاه رو شرکت کنم بايد ساعت هفت بيدار مي شدم و با لباس رسمي نظام تو ميدان صبحگاه حاضر مي شدم و احتمالاً ديگه لازم بود از اون به بعد تو ساعات اداري و تو محوطه هم لباس نظام رو که تابستونا خيلي گرمه و اذيت مي کنه بپوشم. البته لباس پوشيدن فکر خيلي بدي هم نيست. لااقل تنوعيه و آدم يه کم احساس نظم و انضباط بيشتري مي کنه. ابهت نظامي گري هم داره. يکي از بچه ها ديشب به شوخي مي گفت: دکتر نشد يه بار تو رو تو لباس ببينيم. اون ستاره هاتو ببينيم که برق مي زنه و کيف کنيم. فرمانده اداره پشتيباني که هم درجه منه و به نوعي فرمانده بهداري هم محسوب مي شه يه بار که براي کمين آماده شده بودم و تو آمبولانس نشسته بودم من رو ديد و جلو اومد. گفت: به به! دکتر! چه عجب يه بار تو رو تو لباس نظام ديديم!... خودمم بدم نمياد گاهي با لباس برم تو محوطه. سربازان و درجه داران جديد شايد واقعاً درجه ام رو ندونن. براي بقيه هم يادآوري مي شه. بالاخره لابد يه حکمتي داشته که گفته اند تو محيط نظامي همه درجه هاشون مشخص و در معرض ديد باشه. يادمه دو سه شبي که تو هنگ بيرجند بودم و اونجا هميشه با لباس بودم هرجاي عمومي که مي رفتم متوجه نگاههاي بقيه سربازان مي شدم. يه بار يه سرباز اومده بود به بهداري يگانمون. نمي دونم چطور شد که اشاره کرد من رو تو هنگ ديده بوده. تاريخش رو هم يادش بود. ولي من هفت هشت ماه قبل و فقط براي دو سه شب تو هنگ بوده ام. تعجب کردم چطور يادش مونده در حالي که من اصلاً يادم نمي آمد اونو قبلاً ديده باشم. پرسيدم. گفت شما اولين نيروي وظيفه اي بوديد که با درجه ستوان يکمي به هنگ اومده بوديد و ما ديده بوديم. تو بهداري، آسايشگاه و اتاق تزريقات و داروخانه يکجا هستند بنابراين در عمل تو بهداري که هستم معمولاً همون لباس رسمي شخصي رو هم نمي پوشم و با لباسهاي راحتي عادي مثل زيرپوش و شلوار راحتي براي جواب دادن به مراجعه کنندگان پيششون مي رم. البته اگر فرمانده يا جانشينش يا فرمانده عقيدتي سياسي به بهداري بيان مي ترسم و زود پيرهنم رو مي پوشم.

يکي از مزيتهاي اصلي خدمت من اينجا اينه که راحتم. هرجاي ديگه اي مي بودم اگر هم مجبورم نمي کردند لباس نظام رو بپوشم و تو صبحگاه و ورزش شرکت کنم، حداقل مجبور بودم در ساعات اداري با لباس رسمي در اتاق محل خدمت حاضر و در دسترس باشم. اما الان اين طور نيست. اينجا کم پيش مياد قبل از ساعت نه بيدار بشم. بعضي روزها هم اصولاً تا ساعت يازده دوازده بيدار نمي شم. يا اگه بيدار مي شم بعد از چاي و صبحانه دوباره دراز مي کشم. روزهايي که تنهام و لپ تاپ رو همراهم دارم شبها مشغول کامپيوتر مي شم و گاهي تا اذان صبح يا بيشتر بيدار مي مونم و به جاش تا ظهر مي خوابم. تقريباً تمام مدتي که ماه رمضان تو يگان بودم برنامه ام همين بود. تا به حال مشکلي هم پيش نيومده و کسي اعتراضي نکرده. البته گاهي درجه داران گير داده اند و به شوخي گفته اند: اين چه خدمتيه که تو داري مي کني؟ تا لنگ ظهر خوابي، هيچ وقت لباس هم نمي پوشي. و به اين ليست اين رو هم اضافه کنيد که براي عمليات خارج از يگان کمتر از بقيه نيروها اعزام مي شم. چون سرگرد رو مجبور کرده ام که براي اعزام من حتماً بايد آمبولانس جزو برنامه کمين باشه. تو اين دو ماه اخير و دور و بر عيد که نوعي آماده باش بوده و برنامه عمليات کويري بيشتر و مداوم شده، هر کدوم از دو بهيار حداقل دو هفته تو کوير بوده اند اما من يک شب هم بيرون نبوده ام. يکي ديگه از جنبه هاي راحتي من اينجا محيط نسبتاً خلوت و دور از نظارتيه که تو بهداري دارم. اگر محل خدمتم تو شهر يا جاي بزرگتري مي بود بايد آسايشگاه شلوغتر و با کنترل بيشتري رو تحمل مي کردم. ولي اينجا با وجود دو بهيار هنوز هم تقريباً هر ماه حدود يه هفته، يه خلوت دلپذير تو بهداري دارم. به خصوص اگه لپ تاپ همراهم باشه حداکثر استفاده رو از اين تنهايي مي تونم بکنم. چون لپ تاپ شخصي تو محيط نظامي ممنوعه، چه رسد به نيروي وظيفه، نمي تونم اجازه بدم کس ديگه اي درباره اش چيزي بدونه. من هر وقت به هنگ بيرجند مي رم حتي بايد تلفن همراهم رو که دوربين هم نداره تحويل بدم. با اين وضعيت بردن لپ تاپ ديگه تکليفش روشنه.

اين خلوت دوستي و عزلت گزيني من گاهي سوءتفاهمهايي هم پيش آورده. بعضي دوستان که با هم ارتباط بيشتري داشته ايم متوجه اين نبوده اند که من در بعضي موقعيتها به شدت نيازمند تنهايي هستم و حضور ديگران موجب مزاحمت و دردسرم مي شه. ولي اونها که فکر مي کرده اند با اومدن به بهداري با پر کردن تنهاييم به من لطفي مي کنند، لاجرم نمي تونسته ام برخورد چندان پذيرايي در برابرشون داشته باشم. اين اواخر يکي از درجه دارها هم که عملاً اونقدرها با هم رفيق نيستيم و چند بار بهش نشون داده بودم ترجيح مي دم مزاحم نشه دست از رويه سابقش برنداشت. در حالي که چند روزي بود مترصد تنها شدن و استفاده از لپ تاپ بودم اين رفيق ما دوباره پيداش شد. شب قبلش که گويا مشکلي با هم گروهيهاش پيدا کرده بود تو بهداري خوابيده بود. صبح ديگه پتو و ملحفه اش رو نبرد. از اين رفتارش خيلي بدم اومد. اگر يه شب بهش اجازه داده ايم اينجا بخوابه ديگه معناش اين نيست بدون اين که دوباره اجازه بخواد اينجا رو آسايشگاه خودش بدونه. بعدازظهر روز بعد هم تو بهداري خوابيد و من نمي دونستم بهش چي بگم. خودش هم اصلاً تو اين بحر نبود که شايد من نخوام اون اينجا باشه. زماني که او اين طور داره با بيخيالي ضايعش مي کنه من براي هر ساعتش برنامه اي دارم. اون تصميم داره چند شب ديگه از اين فرصت طلايي تنهايي من رو تو بهداري خراب کنه؟ ساعتي بعد که براي کاري بيرون رفته بود ملحفه اش رو برداشتم و به آسايشگاه خودشون بردم و به بچه هاي آسايشگاهشون گفتم اگر ايشون اينجا جاي خواب داره ديگه لازم نيست به بهداري بياد. شب که برگشت خيلي تعجب کرده بود. مدام مي پرسيد: کي مجبورت کرده اين کار رو بکني؟ باورش نمي شد خودم خواستم. گفت با اين کارم جلوي بچه هاي گروهشون خيلي فشار روش اومده. من خيلي ناراحت نشدم. ياد يه روايت افتادم. دو کس اگر مورد بي احترامي واقع شدند نبايد ناراحت بشن؛ سخنگويي که بدون درخواست ديگران داد سخن بده و کسي که بدون دعوت خودش رو جايي مهمان کنه و دست بردار نباشه.

طبق تجربه اي که تا الان داشته ام حالت ايده آل براي من تو بهداري يگان، نه تنهايي هميشگي و نه با ديگران بودن هميشگيه. اينها اگه به تناوب پشت هم تکرار بشن و مدت تنهايي کمتر باشه ولي شلوغي هم بيش از حد نباشه حالت مطلوبي خواهد بود. مهمان ناخوانده رو خيلي سخت تحمل مي کنم. هم در تنهايي مداوم و هم در شلوغي مداوم زود خسته و دچار مشکل شده ام. در مدت حضور در يگان چندان احساس نيازي به داشتن يک دوست نزديک و صميمي نداشته ام. اين البته از يه جهت بستگي به آدمهاي اطرافم هم داره. اين که در بينشون کسي هست که بخوام باهاش دوست بشم و احتمال بدم امواجمون ممکنه با هم هماهنگ بشه؟ از همين روابط عادي و نيمه رسمي که با پرسنل يگان و به خصوص بهداري دارم راضيم. اين چند روز اخير گوش شيطون کر زيادي داره خوش مي گذره. دوستان مزاحم يا انتقالي گرفتند و رفته اند يا تموم کردند و راحت شده اند. و من با آسايش نسبي چهار پنج روزيه که از صبح تا شب مثل تو خونه دارم با لپ تاپ تفريح مي کنم. يا موسيقي، يا بازي، يا نوشتن. موقع شام و ناهار هم زود مي رم غذا مي گيرم و بر مي گردم. در اين حين جواب مراجعات گاه گاه رو هم مي دم. خوبه. هم من راضيم و هم ديگران.