و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

جمعه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۶

یک داستان بلند؛ ازدواج موقت 6

فکر مي کنم يکي از تأثيرات مهمي که موضوع ازدواج موقت براي شروع مي تونه در سازمان فکري و روش زندگي جامعه ايراني برجاي بذاره به زير سؤال بردن اين عقيده سفت و سخت و مسلطه که ازدواج دائم تنها راه قابل قبول ارتباط دختر و پسره. اين يک نقطه شروع مطمئن و کارساز براي بازکردن باب تعامل و گفتگو بين کساني که براي انجام تغييرات در سنتهاي جنسي جامعه احساس نياز مي کنند با کسانيه که به طور سنتي بر تداوم الگوهاي عرفي و مذهبي پيشين اصرار مي ورزند. حضور شناخته شده ازدواج موقت در دستگاه احکام شرعي مذهب شيعه عنصر بسيار کارساز و کليديه که به خوبي مي تونه تابوي مسأله جنسي رو که در جامعه ما از هر طرف با انبوه ملاحظات و ابهامات محاصره شده به ميدان گفتگو بکشونه و در جهت منطقي کردن و شفاف سازي اون کارساز باشه. به اين ترتيب ازدواج موقت به عنوان فتح بابي براي گفتگو و اعمال تغييرات متناسب درباب مسأله جنسي در جامعه اي که از يک طرف شاهد تجربه بحرانهاي گوناگون جنسيه و از طرف ديگه همچنان به طور سنتي و عرفي بيشترين تکيه و اعتماد خودشو بر گزاره هاي شرعي و فقهي نهاده يک رويکرد مناسب و مؤثر و اميدبخش خواهد بود. هرچند ورود به فضاي تعامل و گفتگو در سطح وسيع اجتماعي خود نيازمند زمينه سازيها و آمادگيهايي است که چندان ظهور و بروزي در صحنه جامعه ما ندارند ولي لااقل براي آغاز اين حرکت و در عرصه هايي که امکان آغاز چنين گفتگو و تعاملي وجود داره، ازدواج موقت دستاويز و موضوعي مناسب و کارساز به نظر مي رسه

يکي از پرسشهايي که درباره نسبت ازدواج موقت و باورهاي ما نسبت به مسأله جنسي مي تونه وجود داشته باشه اينه که آيا ازدواج موقت راهگشاي تغيير و اصلاح اين باورها و رفتارهاست يا در نتيجه تغيير در اين باورها و رفتارهاي ما مسأله ازدواج موقت امکان بروز و حضور پيدا مي کنه؟ آيا اجرايي شدن يک قالب عملي و رفتاري مثل ازدواج موقت بسترساز تغييرات در ديدگاهها و انديشه هاي ما درباره موضوع جنسيت و سکس خواهد بود يا ابتدا بايستي به دنبال اعمال تغييرات در عالم نظر و انديشه باشيم تا بتونيم اميدي به تغييرات بعدي در عالم عيني و عمل داشته باشيم؟ تأمل در اين پرسش، داستان کلاسيک نسبت مرغ و تخم مرغ رو تداعي مي کنه و اين که پاسخ دقيقي براي چنين پرسشي نمي شه ارائه داد. به طور موقت در برابر چنين ابهامي شايد همين قدر بشه گفت که هر دوي اين روندها رو همزمان و به موازات هم مي شه پيگيري کرد و مي توان براي رسيدن به هدف هر دو رويکرد رو مد نظر داشت و از هر کدوم براي کمک به پيشبرد ديگري استفاده کرد. به اين معني که عملي شدن نمونه هاي موفق ازدواج موقت و ارائه الگوهاي عملي مناسب در اين باره مي تونه نقش مهمي در تغيير شناختها و ديدگاهها نسبت به اين موضوع داشته باشه و از طرف ديگه پالايش فکري و هرچه سازگارتر کردن جنبه هاي نظري مسأله ازدواج موقت مي تونه امکان عملي شدن هر چه موفقتر اونو فراهم کنه

متأسفانه عليرغم کمبودها و کژيهايي که در ارتباط با مسأله جنسيت و سکس در نظام فرهنگي و اجتماعي ما در حد يک بحران حقيقي وجود داره به خاطر در تاريکي و ابهام ماندن اين موضوع به مثابه يک تابوي سنتي عموماً کمتر احساس نيازي براي رسيدگي به اين بحران و متعادلتر کردن اون بوجود اومده و اغلب اوقات ناهنجاريها و نابسامانيهاي مرتبط با اين موضوع در نزد خانواده ها و افکار عمومي و جريان مسلط محيط خانواده و اجتماع توجهي برنمي انگيزه. گويا جامعه ما فعلاً در اين ارتباط در مرحله انکار بحران قرار داره. اگر بخواهيم طبق الگويي که براي نحوه برخورد دستگاههاي اجتماعي در برابر بحران مواد مخدر مطرح مي شه درباره آينده بحران جنسي به گمانه زني بپردازيم، بعد از اين که اين بحران به مرحله غيرقابل انکار رسيد مي شه پيش بيني کرد دستگاههاي اجتماعي به نحو شتابزده و نامؤثري يک سري اقدامات رسمي و ظاهري رو صورت خواهند داد و پس از اون ادعا خواهد شد بحران کنترل شده است. در مرحله بعد و با اوج گرفتن دوباره بحران که همچنان عليرغم فعاليتهاي نامؤثر دستگاههاي اجتماعي سياسي به روند رو به رشد خود ادامه خواهد داد اين بار بتدريج دستگاههاي مديريتي اجتماعي با واقع بيني و به نحو هماهنگي با يکديگر براي کنترل بحران وارد عمل خواهند شد تا اون رو به سمت تعادل بهتري هدايت کنند. شايد تا اون زمان تنها بشه به تصميمها و حرکتهاي فردي براي بهبود وضعيت فرد در ارتباط با اين بحران اميد داشت

چهارشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۶

تأملات رنگارنگ 3

يک: فلسفه زندگي

نوشتن و نظريه پردازي در اين زمينه چه ارزشي مي تونه داشته باشه؟ و در عمل چقدر نافذ و تأثيرگذار خواهد بود؟ تا جايي که در مورد خودم يادم مياد هيچ فلسفه واحد و مشخصي در زندگيم حاکم نبوده. پيش از اين که فلسفه زندگي تعيين کننده خط مشي زندگيم باشه و به اون معنا و انگيزه اي ببخشه اين دلخوشيهاي کوچک و مقطعي بوده اند که در هر دوره و موقعيتي من رو به ادامه مسير زندگي علاقه مند و اميدوار کرده. از دوران بچگيم اين دلخوشيهاي ساده و ابتدايي رو خوب يادم مياد؛ اين که امروز ناهار مامان يه غذاي خوشمزه درست کرده. اين که اين هفته جمعه، خانوادگي با ماشين مي خواهيم پيک نيک بريم. اين که دو سه هفته ديگه خاله و مامان بزرگ به خونه مون ميان. اين که امسال تعطيلات شمال مي ريم. اين که اگه امسال خوب درس بخونم نمره هام خوب مي شه و از رقيبهاي چند ساله ام زهر چشم مي گيرم. اين که بعد از چند هفته جمع کردن پول توجيبيم مي تونم يک کتاب جالب بخرم. اين که اگه خوب درس بخونم مي تونم دانشگاه برم و اين خيلي هيجان انگيزه. وقتي بزرگتر شدم دلخوشيهاي جديدي اضافه شدند؛ استاد فيزيولوژيمون خوب درس مي ده بايد هر هفته سر کلاسش حاضر بشم. آخر ترم مي تونم به مشهد برگردم. ترم بعدي مي خوام برم بيرجند مهمان بشم. ماه ديگه آقاي بلخاري براي سخنراني به دانشگاه ما مياد. انجمن اسلامي براي شانزدهم آذر مراسم خوبي گذاشته. پروژه تاريخ اروپا تا حالا خوب پيش رفته و بايستي ادامه اش بدم. من قراره به عنوان يک پزشک فارغ التحصيل بشم. بعد لابد در مراحل بعدي زندگي چنين دغدغه ها و دلخوشيهايي خواهم داشت؛ بايد پول جمع کنم تا بتونم يک خونه بخرم. بايد از استراليا ويزاي کار و تحصيل بگيرم. بايد فلان پروژه دانشگاهي رو به نتيجه برسونم. بايد با فلان همشهريمون ازدواج کنم. بايد در فلان نشريه يک سلسله از مقالاتم رو چاپ کنم. بايد بچه هام رو خوب تربيت کنم. بايد عضو هيئت علمي فلان دانشگاه بشم. از دور که نگاه کني هيچ کدوم از اينها به خودي خود چيز واقعاً ارزشمندي جلوه نمي کنه اما شايد در متن زندگي و اونطور که در خلال زندگي به نظر مي رسه، شايد بخشي از ارزشهاي زندگي باشند. اين قضاياي کوچک و جزئي که در مسير زندگي در برابرمون قرار مي گيرند در عمل بخش زيادي از توجه و علاقه ما رو به خودشون جلب مي کنند و جاي زيادي براي يک فلسفه متصلب و محوري که خودانديشيده شده و آرمانهاي بلندي رو دنبال کنه باقي نمي ذاره. ضمن اين که يک فلسفه انديشيده شده زندگي همچنان وابسته به محدوديتهاي ذهني ما درباره شناختها و تصورات ما از زندگي هم هست و چنين فلسفه اي اونقدرها نمي تونه کامل و مطمئن باشه. اصل تعادل و ميانه روي شايد اينجا هم کارساز باشه. نه يک فلسفه از پيش انديشيده شده و تدوين شده و متصلب معناي زندگي ما رو رمزگشايي مي کنه و نه مجموعه اي از دلخوشيها و دغدغه هاي پراکنده و اتفاقي مسير زندگي ما رو مشخص مي کنند. بلکه اين مجموعه گرايشات و اتفاقات و دلخوشيهاي عملي و جزئي زندگي که ارتباطي ملموس با زندگي و بودن ما دارند در زمينه يک بستر معنايي بلندمدت تر و تنظيم شده تر جريان پيدا مي کنند. شايد اين طور بهتر باشه که نه کاملاً ايدئولوژيک و متصلب و متفلسف زندگي کنيم و نه کاملاً بيخيال و بي اراده و باري به هر جهت

دو: خاموشي مادر

چند سال پيش يک شب در حال بازگشت از قائن به سمت مشهد بوديم. اون روز مراسم دامادي يکي از عموهام بود و فردا صبحش پدرم بايد در مشهد در محل کارش حاضر مي شد. پنجاه شصت کيلومتري از قائن فاصله نگرفته بوديم که کم کم مادرم شروع به شکايت کردن از تنگي نفس و گرفتگي قلبش کرد. اين طور شکايتها براي من و پدرم تازگي نداشت. مادرم شايد مثل خيلي از مادرهاي ديگه فشار و ناراحتيهاي مختلفي رو در زندگيش و به خصوص براي بچه هاش تحمل کرده بود و چنين شکاياتي در زمينه فشار عصبي و رواني مداومي که داشته موضوع نامنتظره اي نمي نمود. شيشه پنجره ماشين رو کمي پايين داديم تا هواي تازه بيشتري براي تنفس تو ماشين داشته باشيم. اما اظهار ناراحتي مادرم همچنان ادامه داشت. پدرم فکر کرد شايد کيک عروسي پرخامه اي که مادرم ساعاتي قبل قدري ازش خورده بود مشکل ساز بوده. بحث مختصري هم درباره قضايايي که در قائن اتفاق افتاده بود پيش از اون بين پدر و مادرم درگرفته بود. مادرم سابقه ناراحتي قلبي نداشت و چنين مشکلي در سن و سالش کاملاً نامحتمل به نظر مي رسيد و شايد به خاطر همين بود که پدرم چندين کيلومتر ديگه به رانندگي خودش ادامه داد. اما بالاخره با بدتر شدن حال مادرم پدرم ماشين رو کنار کشيد و پياده شد. مادرم رو که صندلي عقب نشسته بود معاينه کرد و سرشو رو سينه اش گذاشت تا صداي قلبش رو بشنوه. سرش رو بلند کرد و شروع به صدا زدن مادرم کرد. مادرم تقريباً ناهوشيار بود. تا اين که پدرم با ضربه مشت بر روي سينه مادرم کوبيد. اين يکي از مانورهاي اوليه ساده در عمليات احياي قلبي ريويه. غير از برادر کوچکم که خواب بود همه مون از اين وضع شوکه شده بوديم. با اين ضربه صداي مادرم که چند دقيقه اي بود سکوت کرده بود، بلند شد و در پاسخ سؤالات پدرم به کندي و با بي حالي پاسخ مي داد. پدرم دوباره پشت فرمون برگشت و مسير مشهد رو ادامه داد. اون تعريف کرد که وقتي سرشو روي سينه مادرم گذاشته بود صداي قلبش رو نشنيده بود و گويا براي چند لحظه قلبش از کار ايستاده بود. پدرم گفت که نبض مادرم رو در دست داشته باشم و کنترل کنم. و من که اون زمان اکسترن بي تجربه اي بودم اين کار رو با اشکال و عدم اطمينان انجام دادم. خواهر کوچکترم کنار مادرم نشسته بود و در حالي که بازوي مادرم رو نگه داشته بود با تکرار کلمه مامان، گريه مي کرد. من هم با استفاده از تاريکي شب يواش يواش گريه مي کردم. مادرم تعريف کرد که در اون چند دقيقه سکوتش صداي پدرم رو مي شنيده ولي نمي تونسته نفس بکشه و جواب بده و با ضربه مشت پدرم تونسته بود راه نفسش رو باز کنه. به يک مسجد ميان راهي رسيديم و پدرم نگه داشت تا به سر و رومون آبي بزنيم. تو دستشويي پدرم تعريف کرد که از اين موارد براي مادرم زياد اتفاق افتاده؛ سالها قبل يک بار که از مطب دندانپزشک برگشته بود صورتش کبود بوده و گويا تو اتاق انتظار مطب دکتر از حال رفته بود و از صندلي با صورت روي زمين سقوط کرده بود. يک بار ديگه يک روز صبح تو خونه، پدرم که از خواب بلند شده بوده، مادرم رو در حالي کنار تخت، نقش بر زمين ديده بود که تو دستش چند تا خرما بوده. گويا مادرم اون روز صبح، موقع دعا خوندن وقتي احساس ضعف کرده بود براي غلبه بر ضعفش چند تا خرما برداشته بود و در همون وضعيت هم از حال رفته بود. اون موقعيت رو خوب يادم مياد که در برابر آينه هاي تو دستشويي در حالي که پدرم اين قضايا رو تعريف مي کرد نتونسته بودم در برابر پدرم جلو پر اشک شدن چشمهام رو بگيرم. به بيدخت گناباد که رسيديم من پيشنهاد دادم به درمانگاه شهر بريم و از مادرم يک نوار قلب بگيريم ولي مادرم راضي نشد و گويا پدرم هم با توجه به سابقه اي که از مادرم داشت مي دونست نوار قلب کمک چنداني نخواهد کرد. اون شب تو جاده يکي از موقعيتهاي نادري رو تجربه کردم که هيچ وقت يادم نمي ره. اين که مادرم تا آستانه مرگ پيش رفت و بازگشت. به همين خاطر احساس کساني که مادر از دست داده اند برام کاملاً آشنا و ملموسه

چند سؤال برای یک سؤال

تو اين چند روز اخير نگاهي به آرشيو نوشته هايي که روي هارد داشتم انداختم. دو مجموعه سؤال که با فاصله زماني و در موقعيتهاي بي ربط به همديگه نوشته شده بودند پيدا کردم که ديدم کنار هم قرار دادن اونها چقدر مي تونه معنادار باشه. قسمت اول، نوشته يکي از دوستان منتقد رابطه دين دولته و قسمت دوم نوشته خودمه

اول: ايندو (دين و سياست) ماهيتا قابل جمع نيستند. و احتمالا اصلي ترين نكته در اشكالاتي كه ميشه به ديدگاهت وارد كرد همين باشه. خيلي ممنون ميشم اگر كسي بتونه بگه چطور ميشه بدون واسطه هايي به نام پيامبران –كه دست كم ادعاي ارتباط مستقيم با آسمان رو داشتند- زمين و آسمان رو به هم متصل كرد

دوم: دوستان مسلماني که با دلخوري و نگراني و حتي روا داشتن طعن و لعن درباره جمهوري اسلامي درباره پايگاه و اصالت ديني فلسفه سياسي جمهوري اسلامي از موضعي دلسوزانه و با قيافه اي حق به جانب اظهارنظر مي کنند و مانند مرحوم بازرگان و دکتر سروش با افسوس از در خطر قرار گرفتن و لوث شدن آموزه هاي اسلامي در دستگاه آلوده سياسي و قدرت جمهوري اسلامي داد سخن مي دهند فکر مي کنم پيش از اين که گناه دهشتناک آلودن اسلام به معادلات قدرت رو به پاي آيت الله خميني و سران جهموري اسلامي بنويسند بايستي گناه اين نکبت سياسي و ننگ اجتماعي و افتضاح ديني رو به گردن محمد رسول الله و علي امام اول شيعيان بيندازند. و قبل از اين که آيت الله خميني رو به خاطر دخالت دادن اسلام در معادله مقام و جاه و قدرت سياسي به محاکمه بکشند بايستي پيامبر خدا و وصيش رو مورد تشکيک و تخطئه قرار دهند. بايد از محمد و علي پرسيد شما که مرد دين و خدا و اخلاق و معنويت و عبادت بوديد به قدرت و سياست و حکمراني چه کار داشتيد که قدرت رو قبول کرديد تا اين رسم ناميمون و ذلت بار آلودن دين به صندلي و سرير قدرت در ميان مسلمانان ريشه بدواند؟ بايد از محمد و علي، معماران اصلي آموزه ها و انديشه هاي اسلامي پرسيد چرا امر والاي آخرت و بهشت و جهنم و معنويت و خدا و غيب رو به اين بازيهاي پست و حقير مال و منال و قدرت دنيوي آلوديد تا امروز اين چنين در ايران مردم گرفتار بدبختي و سرخوردگي و ننگ و نکبت باشند؟ مگر در تاريخ کم بودند مردان پاکباخته و راهبان و درويشاني که اهل معني و دل بودند و تمام عمر به عزلت و ياد و ذکر خدا و دوري از شؤون دنيوي و رذائل مادي سپري کردند؟ چرا محمد از غار حرا پايين آمد و خودشو به ورطه درگيري با مشرکين انداخت؟ بايد تمام عمر در همان غار مي ماند. پايين هم که آمد و پيامش رو که ابلاغ کرد و از سوي مشرکين آزار ديد بايد مکه و اهلش رو رها مي کرد و به نقطه اي دوردست پناهنده مي شد تا از آزار اونها در امان باشه. چنان که موسي در برابر فرعون کرد. چرا در مجاورت آنها در مدينه باقي ماند و برعليه مشرکين دست به شمشير يازيد؟ مرد خدا را چه به شمشير و خونريزي و بازيهاي سخيف قدرت؟ خدايا چي مي گم. بايد خود خدا رو به محاکمه کشيد. بي خود نبود در زمان پيامبر گروهي از مردم پيش پيامبر آمدند و گفتند خداوند چرا تو رو که يک نفر از مايي براي ابلاغ پيامش برگزيده؟ او بايد فرشته اي بهشتي بر ما نازل کنه تا آياتش رو بر ما بخواند. بايد از خدا پرسيد چرا انسان خاکي و معمولي رو که غذا مي خوره و مي خوابه و در کوچه و بازار راه مي ره براي ابلاغ پيام والاي غيبي خودش برگزيده؟ او بايد فرشته اي بهشتي و کامل رو که متعلق به همون جهان والاي غيبي و معنوي و اخروي باشه برمي گزيد تا اين چنين دنيا و آخرت به هم نمي آميخت. بايد امر دنيا به دنيا و امر آخرت به آخرت واگذار مي شد. موجودي خاکي و انساني مثل محمد رو به امور اخروي و معنوي و غيبي مثل ابلاغ پيام خدا چه کاري هست؟ اصولاً انسان خاکي و زميني رو چه به دينداري و امر آسماني؟

من واقعاً متعجبم با وجود چنين شواهد روشني چطور عده اي از مسلمانان با وجود پذيرش قبول و حقانيت اسلام ادعاي نيالودن امر دين به امر دنيا رو دارند. تنها راهي که به ذهنم مي رسه تا چنين آراي غريب و شاذي رو توجيه کنم اينه که چنين دوستاني تحت تأثير الهيات مسيحي و انديشه هاي اهل کليسا در قرون مدرن قرار گرفته اند. و چون با ناديده گرفتن اهميت ساير عوامل اجتماعي سياسي کوشيده اند تنها در حوزه الهيات براي ناکارآمدي نسبي حکومت جمهوري اسلامي توجيهي بيابند ناچار چنين آراي بعيد و نامأنوسي صادر کرده اند. در اين گونه نظريه پردازيها همچنين شايد لازم باشه اين موضوع رو مدنظر داشته باشيم که بسياري از کساني که چنين آراي التقاطي و تقليدي صادر کرده اند زماني از سوي جمهوري اسلامي درشتي ديده اند. دو نمونه شاخصتر اينها بازرگان و سروش هستند که با توجه به اين اوضاع گمان انگيزه هاي سياسي براي اين نحوه اظهارنظر کردن اين بزرگان دور از احتمال نيست

سه‌شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۶

ماغنا الغارته

اگر اشتباه نکرده باشم اولين بار در تاريخ هيجدهم شهريور ماه هشتاد و دو بود که اسم کاربري ماگنا کارتا رو براي نوشتن در محيط اينترنت به کار بردم. و گويا اين زماني بود که دوران اوج نويسندگي ايرانيان در اينترنت و وبلاگنويسي سپري شده بود. در حالي که به چهارمين سالگرد نوشتنم در اينترنت نزديک مي شم ديدم بد نيست اين دوره رو يک مرور و ارزيابي بکنم

چنان که شايد قابل حدس زدن باشه در دوران مدرسه انشا نوشتنم خوب بود. اولين خاطره ام در اين باره مربوط به چهارم دبستانه که وقتي خوندن انشام با موضوع انقلاب اسلامي ايران تموم شد بچه هاي کلاس شروع به دست زدن کردند و خانم معلم دفتر انشام رو گرفت و پاي نوشته ام يک بيست گذاشت. بعد از اين که در درس انشاي ثلث دوم سال اول راهنمايي بيست گرفتم برام قطعي شده بود که من خوب مي تونم انشا بنويسم. يادم مياد در سال سوم دبيرستان که شايد آخرين سالي بود که درس انشا داشتيم و در دوران اوج تفکرات ايدئولوژيک بودم نوشته اي آتشين برعليه انشاي يکي از بچه هاي کلاس نوشتم و جلوي کلاس خوندم. موضوع اين بود که همکلاسيمون در روز شهادت حضرت زهرا يکي از نوشته هاي شناخته شده طنزآميزشو خونده بود و من به اين کار او و خنديدن و دست زدن بچه ها و معلم ادبياتمون اعتراض کرده بودم. اين دوستمون در جلسه بعدي انشا، دوباره به نوشته من واکنش نشون داد و من رو به باد طعن و تمسخر گرفت! در سالهاي انتهايي دبيرستان و اوائل دانشگاه دفترچه هايي داشتم که گاهي اوقات با موضوعات مختلف درش مي نوشتم. چون نويسندگيم خوب بود و محمل خوبي براي فکر کردن هم بود بهم احساس اعتماد به نفس و قدرت مي داد و احساس مي کردم کار مفيديه. به قول دکارت مي تونستم بگم مي نويسم پس هستم

در تبريز اولين بار انگيزه برقراري ارتباط با آشنايان از طريق ايميل من رو به سمت استفاده از اينترنت کشوند. استفاده من از اينترنت در فاصله سالهاي هفتاد و هشت تا هشتاد و دو بيشتر مربوط به استفاده از ايميل و سر زدن گاه گاه به سايتهاي عمومي ديگه بود. اواخر تابستان هشتاد و دو به طور اتفاقي در تاريخچه يکي از کامپيوترهاي مرکز کامپيوتر دانشگاه با سايت تالارهاي گفتگوي پرشن تاک مواجه شدم. حال و حوصله زيادي براي بحثهاي عقيدتي و ايدئولوژيک نداشتم و با بي علاقگي وارد تالار فلسفه و مذهب سايت شدم. طي چند روز نظرم به نوشته هاي يکي از اعضا جلب شد؛ آبي بيکران. نوشته هاي زيادي ازش خوندم اما يکي از نوشته هاش همچنان به خوبي در ذهنم مونده؛ به نقل از يکي از روزنامه ها داستان يک محيط بان ايراني رو نقل کرده بود که به خاطر جديت و احساس مسؤوليتي که در کارش داشته بوسيله شکارچي هاي غيرمجاز در خانه اش کشته شده بود و بعد در نهايت در تأييد وجود رستاخيز خطاب به منکرين پرسيده بود آيا ممکنه بدون اين که عدالت درباره اين مرد و قاتلينش اجرا بشه داستان اينها به انتها رسيده باشه؟ شايد به خاطر رابطه ملموسي که بين باورهاي ديني و مسائل معمول زندگي برقرار کرده بود ازش خوشم اومد و با توجه به سابقه اي که از نوشتن خودم هم داشتم تصميم گرفتم در پرشن تاک عضو بشم

عضويت در پرشن تاک دوران جديد و منحصر به فردي در زندگيم شروع کرد. نوشتن پيوسته و شرکت در بحثهاي مختلف تالار گفتگو مثل اين بود که پتانسيل و فشاري که مدتها در ذهن خودم احساس مي کردم مجال آزاد شدن و بارور شدن پيدا کرده بود. توفيق نسبي و پيشرفت تدريجي که در پيگيري بحثها به دست آورده بودم احساس شور و شعف بي سابقه اي بهم چشاند و من رو شيفته نوشتن در اينترنت کرد و با گذشت ماهها، وقت بيشتر و بيشتري رو براي خوندن و فکر کردن و نوشتن در پرشن تاک صرف مي کردم. سالهاي هشتاد و دو و هشتاد و سه دوران اوج درگيري بيدريغ من با مباحث و چالشهاي فکري فورومهاي اينترنتي بود. خوابگاه ما اون زمان در يک سمت شهر تبريز و دانشکده و بيمارستان در سمت ديگه شهر قرار داشت و سرويس خوابگاه اين فاصله رو در حدود چهل دقيقه طي مي کرد. کار رو به جايي رسونده بودم و چنان خودم رو بيخوابي مي دادم که بعضي اوقات اين مدت حضور در سرويس بخش مهمي از خوابم رو تشکيل مي داد و به همين چهل دقيقه خواب به شدت نيازمند بودم. جزوه هايي که سر کلاسها مي نوشتم از خط خوردگي يا قسمتهاي ناخوانا پر شده بود و اين به خاطر چرت زدن مکررم سر کلاسها بود و به همين شکل بارها و بارها سر کلاس به خاطر چرت زدن سرم مي افتاد و دوباره به حالت اول برمي گشتم. سردردهاي شديد بيخوابي و تلاش زيادي که براي به خواب نرفتن انجام مي دادم من رو ياد روشهاي شکنجه با بيخوابي مينداخت. اين دو سال مصادف با دوران اکسترني در روال تحصيلم در رشته پزشکي بود؛ بيجهت نيست هر وقت بهش فکر مي کنم چيز چنداني از بخشهاي دوران اکسترنيم به خاطر نميارم

اين دوره چهار ساله نوشتن در اينترنت رو مي شه به چند قسمت تقسيم کرد. بخش اول، دوره تالار گفتگوي پرشن تاک بود. پرشن تاک زيرمجموعه پرشن بلاگ بود و از داخل ايران مديريت مي شد و برخلاف فورومهاي بعدي که تجربه کردم تنها تالاري بود که به اعتبار اعضاش جو غالب مذهبي و بومي داشت. اين دوره اولين دوره نوشتن جدي و متمرکزم بود و مي شه اين طور گفت که آشناييهاي اوليه رو با اصول پايه اي شيوه نوشتن تعاملي و مسائل عمومي فکري پيدا کردم. اين دوران رو مي شه به عنوان دوران علوم پايه نويسندگي اينترنتي خودم تلقي کنم. موضوع نوشته ها در اين دوران بيشتر تأمل در قضاياي مذهبي و موضوعات ابتدايي و پايه اي فکري و معرفتي بود و ارتباط چندان نزديکي با مسائل جاري اجتماعي سياسي نداشت. بعد از گذشت چند ماه جو پرشن تاک رو به نامطلوب شدن گذاشت. شايد با ورود فزاينده اعضاي جديد بود که فضاي متأملانه و منصفانه ماههاي اول حضورم در پرشن تاک به سمت شتابزدگي و مجادلات سطحي گرايش يافت. در نهايت بعد از چند ماه ديگه و در تابستان هشتاد و سه تالارهاي گفتگوي پرشن تاک تا حدود زيادي از رمق افتاد و متروک شد

بخش دوم، دوره فورومهاي مذهب ستيز بود. اين فرومها شامل ايران بي بي و به خصوص گفتمان و چند فوروم کوچکتر بعد از گفتمان بودند. از اولين موضوعاتي که در اين فورومها نظرم رو به خودش جلب کرد جو تند و تيز اسلام ستيزي در اين تالارها بود. در اواخر دوران پرشن تاک با گفتمان و ايران بي بي آشنا شده بودم ولي به خاطر جوي که داشتند علاقه اي براي فعاليت در اونها نداشتم تا اين که با رو به افول رفتن پرشن تاک، چاره اي از نوشتن در اينها نيافتم. ايران بي بي کوچکتر و انتخاب اول بود که اون رو هم پس از چند ماه ترک کردم و سراغ گفتمان رفتم. از جمله چيزهايي که در اين فورومها ياد گرفتم خواندن و در عين حال بي اعتنايي نسبت به انبوه توهينها و طعنه هاي اسلام ستيزانه اي بود که از طرف جو غالب نويسندگان خارج از ايران يا داخلي در تالارهاي تاريخ و مذهب ابراز مي شد. واکنش طبيعي اوليه اي که در برابر اين توهينها داشتم و من رو به احساس انزجار يا پاسخ دادن به عناوين و عبارات توهين آميز وا مي داشت بتدريج به سمت ناديده گرفتن بخشهاي آزار دهنده نوشته ها و توجه به بخشهاي قابل تأمل اونها سير کرد و اين شايد يکي از ارزشمندترين تجربياتم در مدت فعاليت در اين فورومها بود. يکي ديگه از تأثيراتي که در مدت حضور در اين فورومها داشتم به چالش کشيده شدن هويت اسلامي که براي خودم احساس مي کردم بود. اين چالش در دوره بعد من رو براي دفاع و احراز هويت اسلامي خودم، به ترجمه متوني مرتبط با تاريخ تمدن اسلامي از محيط اينترنت وادار کرد. نکته ديگه درباره اين دوره، شانس من براي آشنايي با طيف بسيار وسيعتري از موضوعات و نظرات ابراز شده در اونها بود که قابل قياس با پرشن تاک نبود. گفتمان يک فوروم بسيار بزرگ بود که دهها هزار عضو و بيش از دويست هزار نوشته داشت و هر روز صدها پست جديد در اون ارسال مي شد. اين حجم عظيم اطلاعات و نوشته ها شايد نمايانگر خوبي براي تنوع موضوعات و نظرات با حجم بسيار بالا در عصر اطلاعات و دوران شبکه جهاني بود

بخش سوم که با بخش دوم همپوشاني هم داره دوره افتتاح وبلاگ بازگشت به آينده و آغاز پروژه تاريخ تمدن اسلامي بود. وبلاگ رو در مدت ضعيف شدن دسترسيم به فورومها در تابستان هشتاد و چهار راه اندازي کردم تا جايي مطمئن و ثابت براي نوشتن داشته باشم. معمولاً اين طور بوده که دوران فعاليتم در وبلاگ، همراهي و همزماني با دوران کم شدن ارتباطم با فورومها داشته. در مدت شش ماه اوليه افتتاح وبلاگ، فعاليت مشخص و عمده اي نداشتم تا اين که از اوائل زمستان همون سال با جسارت و انگيزه زيادي تصميم گرفتم يک کار منظم و ميان مدت رو براي ترجمه متون انگليسي مرتبط با تاريخ تمدن اسلامي از محيط وب انجام بدم. همونطور که قبلاً اشاره کردم انگيزه اوليه ام در اين راه ابراز و دفاع از هويت اسلامي خودم بود. در ماههاي اوليه واقعاً نگران و مردد بودم که بتونم اين کار رو به طور نسبتاً مرتبي و تا حد قابل قبولي ادامه بدم ولي گويا انگيزه ام به اندازه کافي براي اين کار زياد بود که در نهايت در مدت شش ماه با ارسال حدود 115 پست کار مختصر و قابل قبولي در اين مسير ارائه بدم. اين دوران هم متضمن يک تجربه ارزشمند و نوين عملي درباره شيوه کار در وبلاگ و هم متضمن يک تجربه و آشنايي نظري با دستاوردها و شرايط دوران تاريخي تمدن اسلامي بود که به شدت من رو تحت تأثير قرار داد. شايد در امتداد همين مسير بود که در دوره بعدي با اعتماد به نفس شروع به ابراز نظريه پردازيهاي سياسي ايدئولوژيک در وبلاگ و فورومها کردم

بخش چهارم شامل دو تجربه اصلي و تقريباً همزمان بود. اول اين که در امتداد کار ترجمه متون مرتبط با تمدن اسلامي، به کار ترجمه متون مرتبط با تاريخ اروپا علاقه مند شدم و اين کار رو در واقع حدود يک ماه بعد از اعلام پايان پروژه تمدن اسلامي شروع کردم. به اين ترتيب زماني که در اوائل پاييز هشتاد و پنج کار انتشار اين ترجمه ها رو در بازگشت به آينده آغاز کردم، حدود شصت ترجمه آماده شده که طي سه ماه قبل از اون انجام داده بودم در دست داشتم. تصورم بر اين بود که اين کار رو هم مي تونم به صورت متمرکز و در مدت شش ماه انجام بدم ولي بعد از چند ماه متوجه شدم چنين همتي در ارتباط با تاريخ اروپا در خودم نمي بينم و به اين ترتيب عملاً مدت زمان اجراي اين پروژه که در آستانه يکسالگيش هستيم و فعلاً در جريانه اولاً افزايش يافته و ثانياً همراه و مخلوط با نوشته هاي متفرقه ام پيشرفت مي کنه. ترجمه متون مرتبط با تاريخ اروپا من رو به سمت اين علاقه مندي کشونده که در آينده و شايد در قالب يک کار تحقيقاتي دانشگاهي، جنبه هاي گوناگون پديده ها و اتفاقات فرهنگي، اجتماعي، اقتصادي و سياسي دو تمدن اسلامي و غرب رو در شکل يک مطالعه تاريخ تحليلي با هم مقايسه کنم. تجربه دوم من در بخش چهارم که باز هم در پاييز هشتاد و پنج شروع شده بود ولي در زمستان اون سال به اوج رسيد ابراز نظريه پردازيهاي سياسي ايدئولوژيک بود. شايد براي اولين بار بود که اين اعتماد به نفس رو در خودم احساس مي کردم که در يک جو غالب ضدمذهبي و ضددولتي در فورومهاي اسلام ستيز که اين اواخر بعد از بسته شدن فوروم گفتمان، فوروم گزاره و سپس فوروم انديشه ها جاي اون رو گرفته بود به نحو علني و متحديانه به ابراز نظريات سياسي خودم در حمايت از انقلاب اسلامي، جمهوري اسلامي و ولايت فقيه پرداختم. موضوع جذاب براي من در اين مورد اين بود که بدون اين که احساس کنم از مباني و وجوه مختلف فکري و معرفتي خودم فاصله گرفته ام مي تونم از علاقه منديهاي سنتي مذهبي و ايدئولوژيک خودم در قالب يک دستگاه معرفتي سياسي رضايتبخش و سازگار دفاع کنم. وقتي از اين جهت شرايط خودم رو در زمستان هشتاد و پنج با شرايطي که در سالهاي هشتاد و سه و هشتاد و چهار در فورومهاي ايران بي بي و گفتمان داشتم مقايسه مي کنم يک پيشرفت و اعتماد به نفس قابل توجه در خودم احساس مي کنم. پاييز و زمستان هشتاد و پنج مصادف با تأخيري بود که در روال انجام کار پايان نامه ام داشتم. در اين مدت بخشهاي مهماني مشهد هم تموم شده بود و وقت آزاد زيادي داشتم که اونو تا حدود زيادي صرف نوشته هاي متعدد و متفرقه در فوروم گزاره کردم

بخش پنجم دوره فعاليتم در اينترنت مربوط به دوره بعد از نوروز هشتاد و شش مي شه. خصوصيت عمده اين دوره افزايش مشخص فعاليت در وبلاگ و چشم پوشي نسبي از فعاليتهاي پراکنده و اتفاقي در فورومها بوده. از محورهاي اصلي کار من در اين دوره ادامه روند پيشين پروژه ترجمه متون مرتبط با تاريخ اروپا و نيز نظريه پردازيهاي گاه گاه در مسائل سياسي و ايدئولوژيک بوده. از جمله تغييرات اتفاق افتاده در اين دوره کنار گذاشتن اسم کاربري ماگنا کارتا و استفاده از نام حقيقي خودم بوده. در اين دوره همچنين شايد به تناسب محيط کم تعامل وبلاگ به نحو بارزي به سوي روزمره نويسي و خاطره نويسي کشيده شده ام که نوشته حاضر هم يکي از اين دست نوشته هاست
اين نوشته بدون ياد كردن از يه دوست عزيز كه به جز چند ماه ابتدايي در تمامي اين چهار سال همراه و راهنمايي كننده مهربان و توانايي براي من بوده كامل نمي شه. نوشتن درباره اين دوست گرامي و تأثيراتي كه ازش پذيرفته ام خودش فرصت وسيعي مي خواد كه بنا به ملاحظاتي بيشتر از طرف خودم و كمي از طرف او فعلاً از قلمي كردنش صرفنظر مي كنم

زيرنويس: ماغنا الغارته واژه پيشنهادي معرب براي ماگنا کارتا است که يکي از دوستان اسلام ستيز گفتمان اون رو با حسي از طنز و شيطنت پيشنهاد داده بود. من از اين واژه در عنوان اين نوشته به جاي ماگنا کارتا استفاده کرده ام

خاطرات پزشکی 2

در برنامه آموزشي دوران انترني دانشکده پزشکي تبريز يک ماه به بخش اورژانس اختصاص داده شده. در اين يک ماه انترنها در بخش اورژانس بيمارستان امام خميني تبريز در کنار آسيستانها و استاف تخصصي اورژانس، بيماران مراجعه کننده به اورژانس رو ويزيت مي کنند و اقدامات لازم رو صورت مي دهند. طيف بيماران ويزيت شده در اين اورژانس بيماريهاي داخلي، جراحي، ارتوپدي، جراحي اعصاب، اعصاب، عفوني، قلب، گوش و حلق و بيني، ارولوژي و چند تخصص کمتر مهم ديگه رو در بر مي گيره. طبق تجربه اي که از مدت حضورم در بيمارستانهاي شهر مشهد دارم اورژانسي متمرکز به چنين سبکي در مشهد وجود نداره. اونجا هر کدوم از تخصصهاي گفته شده، اورژانسي جداگانه و در ارتباط نزديک با بخش مربوط به خودشون دارند. وجود چنين اورژانس متمرکز و تخصصي نشده اي رو در تبريز مي شه نشانه اي از عدم توسعه مناسب بخشهاي مختلف بيمارستانها به نحوي که هرکدوم بتونن اورژانس تخصصي مربوط به خودشونو داشته باشند تلقي کرد. علت شايد هم کم بودن بيماران هر کدوم از تخصصهاي گفته شده باشه به نحوي که راه اندازي اورژانس مجزا براي هر بخش مقرون به صرفه نباشه

بخش اورژانس در بخشهاي آموزشي دوره انترني تبريز مشکلترين و توانفرساترين بخش دوره آموزشي محسوب مي شه. بخش زيادي از اين سختي کار مربوط به ميزان بالاي موارد مراجعه به اورژانسه که در بعضي ساعتهاي شبانه روز و در روزهاي تعطيل به نحو حيرت انگيز و خوردکننده اي بالاست. اورژانسهاي غيرتخصصي همچنين در صف اول مواجهه کادر درماني و پزشکي با جامعه قرار دارند و در اورژانس بيمارستان امام خميني اين انترنها هستند که اولين برخوردهاي پزشکي رو با مراجعان دارند. به اين ترتيب برخلاف بيشتر ساير بخشهاي بيمارستاني که اغلب در اونها شرايطي کنترل شده برقراره و مسائل و مشکلات پزشکي، موضوع اصلي درگيري کادر درماني و انترنها رو تشکيل مي ده، در اورژانس بيمارستان امام موضوع چگونگي برخورد اجتماعي با بيماران و همراهانشون از درگيريهاي اصلي کادر اورژانس محسوب مي شه. به خصوص در ساعات شلوغ اورژانس کنترل رفتارها و هيجانات انبوه بيماران و همراهانشون در يک فضاي محدود و شلوغ و با توجه به کم بودن پرسنل اورژانس از قضاياييه که لاجرم انترنها در اين يک ماه باهاش برخورد مي کنند. موضوع ديگه درباره اين سختي کار شيوه برنامه ريزي کشيک انترني در اين يک ماهه. کشيکهاي انترني معمولاً دوازده ساعته است (هشت صبح تا هشت شب يا هشت شب تا هشت صبح) که هر بيست و چهار ساعت تکرار مي شه و براساس تعداد انترنهايي که در هر ماه براي بخش اورژانس معرفي مي شوند، انترن اورژانس به طور معمول تنها هر چهار يا پنج روز يک روز استراحت داره. وقتي اين ساعات رو با ساعات معمول حضور انترن (غير از روزهاي کشيک) در ساير بخشها که معمولاً از ساعت 7/5 - 8 صبح تا 12-1/5 ظهر ادامه داره مقايسه کنيم فشار ساعات کاري رو براي انترنهاي اورژانس مي تونيم درک کنيم

انترن در بخش اورژانس مسؤول اول و اصلي انجام اقدامات تشخيصي و درماني لازم براي هر بيماره. به اين معني که انترن بعد از ورود بيمار به اورژانس، ويزيت اوليه رو انجام مي ده و شرح حال اوليه رو در پرونده درج مي کنه و بعد از معاينه اوليه يافته هاش رو در پرونده مي نويسه. بعد آزمايشات و پاراکلينيک لازم، يا اقلام و اقدامات درماني ضروري رو براساس شرايط بيمار به عنوان دستورات در پرونده ثبت مي کنه. سپس به طور جداگانه دستورات لازم رو براي آزمايشگاه يا راديولوژي مي نويسه و همچنين نسخه دارويي يا اقلام مصرفي بيمارستاني ضروري رو که بايستي در اورژانس مورد استفاده قرار بگيرند مي نويسه. در صورت نياز به مشاوره تخصصي مثل اعصاب يا گوش و حلق و بيني خود انترن مسؤول هماهنگ کردن و پيگيري براي انجام ويزيت تخصصيه. تمامي اقدامات مختلفي که براي بيماران انجام مي شوند يا به طور مستقيم بايستي بوسيله خود انترن انجام شوند (که بخش اصلي و سنگيني از کار انترن در بخش اورژانس اقدامات مختلف عملي و مهارتيه که در اورژانس بر عهده اشه) يا انترن مسؤول هماهنگي و پيگيري اجرايي شدن اون اقداماته (به اين ترتيب بعضي از مشکلات انترنها در اورژانس مربوط به متقاعد کردن پرستاران يا ساير اعضاي کادر درماني براي انجام هرچه سريعتر و مناسب اقدامات لازم براي بيمارانه). به اين ترتيب مي شه پيش بيني کرد در شرايط شلوغي اورژانس اين انترنها هستند که بيشترين فشار کاري رو تحمل مي کنند و در بسياري موارد بايستي جور اهمال کاري يا عدم هماهنگي ساير بخشهاي کادر تشخيصي و درماني رو هم بر دوش بکشند. تنها در شرايط ويژه و در بيماران بدحال مسؤوليت اقدامات لازم برعهده آسيستان مسؤول قرار مي گيره و انترن در ارتباط با پيگيري روند کارهاي لازم براي بيمار در درجه دوم قرار مي گيره. البته از نظر قانوني و به طور رسمي تمامي اقدامات انترن در اورژانس تحت نظارت و با تأييد آسيستانها و استاف تخصصي اورژانس انجام مي شه

من يکبار در تيرماه هشتاد و چهار انترن اورژانس بيمارستان امام بودم. در اون يک ماه فشار کاري و قضايايي که تجربه کردم کاملاً برام بي سابقه بود و در واقع ديدگاه من رو حتي نسبت به زندگي و شرايطي که درش زندگي مي کنم تغيير داد. تمامي بخشهاي بعد از اون يک ماه، در نظرم ساده و پيش پا افتاده جلوه مي کردند. ولي از انصاف نبايد گذشت که تجربه چنين دوره يک ماهه اي تصور خوب و متمرکزي به طور ملموس و زنده از معناي پزشکي و مسائل مختلف مربوط به اون به آدم مي ده. در اين بخش که برخلاف همه بخشهاي آموزشي ديگه دوره پزشکي عمومي، جنبه عملي و فشار کار اجرايي بيماران مراجعه کننده بيشتر وقت دوره بخش رو به خودش اختصاص مي ده و آموزش نظري مشخصي در برنامه بخش وجود نداره، عليرغم اين که حضور من در بخش طي دوره به طور کامل انجام شده بود و در حد توانم کم کاري نداشتم، با ناباوري طبق صلاحديد هيئت علمي و استاف تخصصي اورژانس نمره قبولي دريافت نکردم و اين تنها بخشي بود که تجديد دوره شدم. طبق برنامه اي که آموزش دانشکده تعيين کرده بعد از بيست و هفت ماه دوباره، ولي اين بار در آخرين بخش آموزشي دوره پزشکي عمومي در مهرماه هشتاد و شش بخش اورژانس بيمارستان امام رو دوباره تجربه خواهم کرد. چند تا از اتفاقاتي که در دوره پيشين بخش اورژانس امام برام رخ داد يا شاهدش بودم در صدر ليستيه که تصميم دارم در ارتباط با خاطرات پزشکي درباره شون بنويسم

دوشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۶

تاریخ اصلاحات 5

غارت زمينهاي کليسا؛ 1527-1550

تصرف زمينهاي کليسا و صومعه ها نقش خود را در اصلاحات در آلمان داشت اما انگيزه آن به طور عمده مادي نبود. شايد فشار همسايگان در يک امپراطوري عمدتاً کاتوليک باعث شده باشد شاهزاده هاي پروتستان به طور متقابل واکنش نشان دهند. زماني که فيليپ از هسه در سال 1527 صومعه ها را در ناحيه خود تعطيل نمود از عوائد آن براي آموزش روحانيون لوتري و تأسيس يک دانشگاه در ماربرگ استفاده کرد. زماني که موريس از ساکسوني زمينهاي کليسايي را در سال 1543 ضبط نمود از عوائد آن دانشگاه لايپزيگ و سه مدرسه جديد براي فراهم آوردن آموزش رايگان استفاده نمود

اما شاهان اروپاي شمالغربي که در سرزمينهاي خود اختيارات مطلقي داشتند چنين وجداني نداشتند. اولين کسي که به کوزه عسل صومعه ها دست اندازي کرد گوستاووس اول از سوئد بود. گوستاووس عقيده راسخ ديني نداشت ولي نياز زيادي به سرمايه مادي داشت. در سال 1527 او با استفاده از مناقشات لوتري در کنار تهديد سياسي که در مورد او وجود داشت در گردهمايي واستراس مشروعيت خود را براي تقسيم بندي داراييهاي کليسا توجيه نمود. اموال کليسا شايد يک چهارم تمامي زمينهاي پادشاهي را شامل مي شد. گوستاووس اعتقاد خود را به ايمان لوتري ابراز داشته بود اما هيچ کليساي ملي لوتري در سوئد مستقر نساخته بود. تنها در اواخر حکومت او بود که اين مذهب به زحمت پا فراتر از استکهلم گذاشت. گوستاووس در ميان حاکمان به منفعت طلبي شناخته شده است. او داراييهاي کليساي کاتوليک را بدون آن که جايگزيني براي آن قرار دهد تاراج کرد. حتي هنري هشتم در اين قبيل موضوعات با چند روز تأخير نکته سنجي مي کرد

هنري طي يک هفته پس از اعلام کردن خود به عنوان رهبري عالي کليسا در ژانويه 1535 به منشي اصلي خود، توماس کرامول مأموريت داد تا ارزيابي دقيقي از صومعه ها، اقامتگاههاي زنان راهب و ديگر داراييهاي کليسايي در انگليس و ولز انجام دهد. اين اقدام با کارآمدي زيادي از سوي کرامول به انجام رسيد و در يک سند عظيم با نام داراييهاي کليسا جمع آوري شد. قبل از پايان سال 1535 کارگزاران کرامول براي ثبت شواهدي از اهمال کاري و فساد در صومعه ها که در آن زمان يافتن چنين شواهدي کار مشکلي نبود فرستاده شدند. در سال 1536 روند تقسيم بندي اموال ثبت شده در ارزيابي ابتدايي براساس سواستفاده هاي يافت شده در ارزيابي ثانوي آغاز شد. در سالهاي اوليه اصلاحات مذهبي انگليسي هيچ ايمان ديني دخالت نداشت بلکه اين يک استراتژي خالص سياسي بود که از سوي هنري هشتم دنبال شد

برعکس، يک شاه شمالي ديگر که از ثروت صومعه ها در همان سال 1536 استفاده کرد يک لوتري متعهد بود. او کريستين سوم از دانمارک بود. کريستين از سن پانزده سالگي بوسيله يک استاد راهنما از دانشگاه ويتنبرگ آموزش ديده بود و اين مرد جوان درباره علايق پروتستان خود هيچ مخفي کاري نداشت. رسيدن او به قدرت تا زمان مرگ پدرش در سال 1533 به تأخير افتاد. يک حزب مخالف با گرايشات کاتوليک جنگ داخلي را برافروخت. کريستين سوم پس از گرفتن کوپنهاگن در ژوئيه 1536 شاه دانمارک، نروژ و ايسلند شد. او به سرعت اسقفهاي کاتوليک را بازداشت کرد، اموال آنان را مصادره کرد و صومعه ها را منحل نمود. سرمايه هاي عظيمي به خزانه سلطنتي سرازير شدند. در اکتبر همان سال کليساي لوتري دانمارک به طور رسمي مستقر شد. پس از آن نوبت نروژ بود که صومعه هاي آن پادشاه را ثروتمندتر کند. کليساي لوتري نروژ تا سال 1539 ايجاد شد. ايسلند کمي بيشتر مقاومت کرد اما انجا هم تا سال 1550 لوتري شد. هرچند هر سه کشور در طي سالهايي کوتاه به خاطر ايمان مذهبي يک حاکم مقتدر به ايمان جديدي درآمده بودند اما هر سه به نحو مستحکمي لوتري باقي ماندند

دين حاکمان يا دين مردمان؛ 1522-1560

اين مفهوم که هر کس قدرت را در اختيار داشته باشد نوع مذهب را برمي گزيند در هر جايي که يک پادشاهي يا ناحيه حکومتي طي اصلاحات مذهبي پروتستان شد صدق مي کرد و تنها استثنا اسکاتلند در سال 1560 بود. شاهزادگان آلماني که گرايشات لوتري داشتند پس از صلح اوگسبورگ براساس اقتدار سياسي خود اين مذهب را بر مردم تحت حاکميت خود تحميل مي نمودند. شاهان دانمارک و سوئد به اندازه کافي قدرت داشتند که همين سياست را در پيش گيرند و هنري هشتم با مذهب ويژه اي که در انگليش تأسيس کرده بود، آنجليکان همين روش را پي گرفت

اما در شهرهايي که به طور مستقيم از سوي حاکمي مورد حکومت نبود قانون ديگري رواج دشت. نمايندگان مردم مي توانستند نوع مذهب شهر را برگزينند و آن را همچون شاهان بر ديگر همشهريان خود تحميل کنند. اين قانون در امپراطوري روم مقدس که در آن شهرهاي سلطنتي اين حق را حتي پيش از معاهده اوگسبورگ در سال 1555 در اختيار داشتند اجرا مي شد. به عنوان نمونه شوراي شهر هامبورگ در سال 1529 تصميم گرفت تا همه شهروندان لوتري شوند

در همين زمان در استراسبورگ، يک شهر سلطنتي ديگر، يک روند غيررسميتر در حال وقوع بود. از حدود سال 1522 شهر بتدريج پذيراي حضور و تأثير کشيشان اصلاحگري بود که از الگوي زوينگلي تبعيت مي کردند. باور آنان طبق دستگاه فکري که در زوريخ توسعه يافته بود بر اين بود که شهروندان بايستي خود تعهد مذهبي خود و شهر خود را برگزينند. استراسبورگ براي دو يا سه دهه مرکز چنين نحله اي از اصلاحات راديکال بود. طي قرن شانزدهم از اين شهر اين انديشه وجدآفرين مبني بر خودانتخابگري در بين گروههاي شهري پايين دست راين و به سمت هلند گسترش يافت. اين انديشه در هلند نقش مهمي در جنبش آزاديخواهانه پايان همان قرن ايفا نمود. قدرتمندترين مبلغ اين انديشه واعظ فرانسوي جان کالوين بود. او از سال 1538 تا 1541 در استراسبورگ حضور داشت. اما در ژنو بود که او قدرت يک اصلاحات مذهبي موشکافانه را به طور ملموسي به اروپاي مسيحي نشان داد

مکتب مسيح کالوين؛ 1541-1564

اولين ديدار جان کالوين از ژنو تنها دو سال و تا سال 1538 طول کشيد. او در اين زمان به وسيله شوراي شهر به خاطر سخت گيري که در نظام مسيحي که مي خواست بر شهروندان تحميل کند تبعيد شد. او در استراسبورگ پناه گرفت تا دوباره در سال 1541 به ژنو فراخوانده شد. شهر در غيبت او درگير بحرانها و کشمکشهاي مذهبي شده بود. اکنون کالوين در صدد برآمد تا در ژنو يک تئوکراسي شهري راه اندازي کند. در اين جامعه کشيشهاي کليسا به نحو سخت گيرانه اي بر معيارهاي اخلاقي نظارت مي کردند. قوانيني در کليساي قرون وسطي درباره انضباط رفتاري وجود داشت که اغلب سختگيرانه ولي بيشتر نامؤثر بودند. ابداع کالوين اين بود که اخلاقيات را به نحو منحصر به فردي کامل و بدون ملاحظه تمايل خود افراد تحميل مي نمود

شهر خدا براساس آيات انجيل اداره مي شد. زنا با مرگ مجازات مي شد (آيه اي از لويتيکوس). در يک مورد يک مرد جوان به علت ضرب و شتم والدينش سر بريده شد (آيه اي از اگزودوس). کشيشها يا شهرداران سالانه به هر خانه اي سر مي زدند تا اخلاقيات را مورد پايش قرار دهند. ميخانه ها و رقاصي ممنوع شد. از جنبه هاي مثبت تغييرات اعمال شده رويکردي دموکراتيک تر به امور کليسا بود. نظام ريش سفيدي کليسا بوسيله کالوين مطرح شد که به عنوان بازگشتي به اصول اوليه مسيحيت درنظر گرفته مي شد و قدرت را به طور مشترک در اختيار افراد مسن کشيش و غيرکشيش قرار مي داد. هيچ کدام از اين گروهها تا زماني که بوسيله يک مجمع مورد انتخاب قرار نمي گرفتند اقتداري نداشتند. اما زماني که انتخاب مي شدند به اندازه کافي قدرت داشتند که ساختارهاي بسيار متفاوتي از شيوه اداره کليسا را اعمال کنند

اين شهر مثالي و اخلاق مدار، مشتاقان و تبعيديان را از تمامي اروپا به خود جذب مي کرد. يکي از اين تبعيديان جان نوکس بود که در سالهاي بين 1556 تا 1559 مسؤوليت امور جامعه انگليسيهاي فراري را برعهده داشت. خود او نيز از مجازاتهاي ماري، ملکه کاتوليک انگليس گريخته بود. او شهر کالوين را به عنوان کاملترين مکتب مسيح که از زمان حواريون تا به حال بر زمين وجود داشته است وصف مي کند. ژنو حقيقتاً يک مکتب مسيح بود. کشيشهاي آموزش ديده از اين محل براي گسترش مذهب، عليرغم خطرات عمده شخصي به تمامي اروپا فرستاده مي شدند

هواداران کالوين که با نامهاي مختلف هوگونوها، ريش سفيدگرايان، پوريتانها يا کالوينگرايان خوانده مي شدند به نوبه خود در صدد ايجاد اشکال اصلاحي کليسايي مربوط به خود در پادشاهيهاي کاتوليک فرانسه، اسکاتلند، انگليس آنجليکان و در هلند تحت حاکميت اسپانيا برآمدند. آنان از جنبه نظري دنباله رو اصلاحات سوييسي بودند که مخالف اصلاحات لوتر بود. اما کالوين يک عنصر سرسختانه و خشن به آن افزود؛ مفهوم تقدير که در افکار سنت پل و سنت آگوستين ريشه داشت. طبق اين باور، از جايي که همه چيز در دست خداست او بايستي پيشاپيش آنان را که نجات مي يابند گزينش کرده باشد. به اين ترتيب هر جامعه اي که شامل افراد مورد گزينش خدا باشد به طور مقدر به بهشت مي رود و ديگران سرنوشت قطعيشان لعنت الهي است

يک عنصر متمايز ديگر کالويني اصرار بر اين موضوع است که کليسا و دولت بايستي از يکديگر جدا باشند. کشيشها بيشتر بخشهاي زندگي را در ژنو کنترل مي کردند اما آنها قاضي دادگاههاي شهري نبودند و نبايد مي بودند. اين تمايز به فرقه هاي کالوينگرا استقلال بيشتري از فرقه هاي لوتري و آنجليکان مي داد زيرا هر دو فرقه در ارتباط نزديکي با حاکمان غيرکليسايي عمل مي کردند. کالوينگرايان اسکاتلندي در مخالفت با شاه اسکاتلند يک کليسا تأسيس کردند و اين در حالي بود که پدران مهاجرت از اقيانوس اطلس مي گذشتند تا در آنجا جوامعي کالويني بوجود آورند. آرمانهاي ژنوي اخلاقگرايي، صرفه جويي و سخت کوشي چنين جوامعي را به خوبي آماده رشد و رونق کرد هرچند تمايلاتي هم مبني بر خودخواهي و عدم تحمل در ايشان بوجود آورد

اصلاحات در فرانسه؛ 1559-1572

فرانسه به طريقي نسبتاً متفاوت نسبت به هر کشور ديگري تحت تأثير اصلاحات قرار گرفت. دليل آن اين بود که اين جامعه براساس اين موضوع از بالا به پايين تقسيم شده بود و طرفهاي مخالف تا حد زيادي نسبت به يکديگر در تعادل قرار داشتند به طوري که جنگ داخلي که به طور عمده براساس مذهب درگرفته بود براي چهار دهه طول کشيد. در طول نيمه ابتدايي قرن شانزدهم باور اصلاحگرانه مسيحي با تحريک کشيشهاي مبلغ که در ژنو آموزش ديده بودند، در بين مردم عادي فرانسه شيوع يافت. پروتستانها که در فرانسه با نام هوگونو شناخته شدند به اندازه کافي اقتدار يافتند که در سال 1559 يک گردهمايي کليسايي ملي در پاريس برگزار کردند

تا اين زمان اشراف قدرتمندي در جبهه پروتستان حضور داشتند که در بين ايشان حتي اعضايي از سلسله عظيم بوربون وجود داشت که از طريق يکي از اجداد دور خود، لويي نهم، شاخه اي از خاندان سلطنتي بود. دشمنان آنان، خانواده گيز به نحو شورمندانه اي متعهد به جبهه کاتوليک بودند. جنگهاي مذهبي قرن شانزدهم فرانسه جدال بين اين دو اردوي رقيب هم بود. در سال 1559 همان سالي که گردهمايي کليسايي پروتستانها در پاريس برگزار شد، هنري دوم در مراسم نيزه بازي شواليه ها کشته شد. در سه دهه بعد تخت سلطنتي فرانسه به طور پياپي بوسيله سه تن از پسرانش اشغال شد. اما دو نفر اول در هنگام تکيه بر تخت سلطنتي در سن نوجواني بودند. قدرت واقعي در دست خاندان گيز و بيوه هنري، کاترين دمديسي بود

ابتدا در سال 1559 خانواده گيز دست بالا را داشتند. شاه جوان، فرانسيس دوم با ماري ملکه اسکاتلند که مادرش از اعضاي خانواده گيز بود ازدواج کرد. او اما در سال 1560 درگذشت. کاترين دمديسي با به قدرت رسيدن پسر دوم خودش چارلز نهم سمت نائب السلطنه را در اختيار گرفت. در حالي که درگيريهاي جنگي پراکنده در فرانسه بين نيروهاي کاتوليک و پروتستان ادامه داشت، دغدغه اصلي کاترين حفظ تعادل قدرت بود تا ماندن خانواده اش را بر سر قدرت تضمين کند. او براي رسيدن به اين هدف ازدواج دخترش مارگارت را با هنري از ناواره يکي از اعضاي متنفذ خاندان بوربون ترتيب داد. ازدواج در سال 1572 اتفاق افتاد. طي يک هفته پس از آن وحشيگريهاي روز سنت بارتولوميو رخ داد

اصلاحات در انگليس؛ 1547-1662

هرچند هنري هشتم در سال 1533 کليساي انگليس را از رم جدا نمود اما اصلاحات مذهبي در آنجا زودتر از مرگ او در سال 1547 آغاز نشد. در واقع در سال 1539 پارلمان بنا به درخواست شاه قانون شش ماده اي را تصويب نمود که به موجب آن ايده هاي لوتري از قبيل ازدواج روحانيون يا هرگونه تفسير از عشاي رباني که متفاوت از تفسير رم باشد مردود و غيرقانوني اعلام شد. اما طي حکومت شش ساله پسر هانري، ادوارد ششم، دو نائب السلطنه پي در پي اين شاه جوان که دوکهاي سامرست و نورتامبرلند بودند يک اصلاحات مذهبي را طبق سنت کالويني پيش بردند. اين زماني بود که در کليساها و کليساهاي اعظم انگليس مجسمه ها و پنجره هاي شيشه رنگي تخريب شدند و نقاشيهاي ديواري آنها از بين رفتند

از جنبه مثبت در اين دوره دو ويرايش از کتاب دعا (1549 و 1552) توليد شد که به طور عمده اثر توماس کرانمر بودند. اين آثار که طي دوره هاي حکومتهاي بعدي از برخي جهات تغيير يافتند، نمايانگر نثر عالي کرانمر بودند که تشکيل دهنده پايه هاي کتاب عمومي دعا شدند. اين کتاب از سال 1662 به عنوان تنظيم کننده مراسم کليسايي انگليس مورد قبول قرار گرفت

اما اصلاحات مذهبي انگليس بايستي از آتش مي گذشت تا در شکل نهايي خود سازمان يابد. ماري اول که خواهر ادوارد بود طي حکومت پنج ساله اش دوباره با اعمال قدرت کاتوليسيسم رمي را بر انگليس تحميل کرد. شهداي پروتستان با هيزم سوزانده مي شدند تا براي کليساي آنجليکان دو مشخصه ثابت را به ارث گذارند؛ عدم علاقه به از شور مذهبي و تنفر از کاتوليسيسم رمي. طي حکومت اليزابت، خواهر ماري که غريزه قدرتمندي براي ايجاد مصالحه پس از نوسانهاي خشن در سالهاي پيش از خود داشتف کالوينگرايان در انگليس به اقليتي تبديل شدند که به طور عمده با نام پوريتانها شناخته مي شدند. ايشان مي خواستند کليسا را از تمامي آلودگيهاي کاتوليسيسم رمي پاک گردانند. در بين فرقه هاي متنوع پوريتان، پرسبيتريانها (ريش سفيدگرايان) غلبه داشتند. در جنگ داخلي انگليس که مي توان آن را تا حدودي به عنوان تداومي بر جدال بر سر اصلاحات مذهبي تلقي نمود، پرسبيتارينها حزب پارلمان بودند. برقراري مجدد شاهنشاهي در سال 1660 جريان غالب کليساي آنجليکان را بر سر کار آورد و پس از سال 1662 جريان غالب بر اهميت مصالحه و تطابق بين گروهها براساس يک موضعگيري معتدل و پردامنه تأکيد داشت

قانون يکسان سازي در سال 1662 روحانيون کليساي انگليس را موظف مي ساخت نسبت به مواد سي و نه گانه متعهد باشند. اين عقايد اصلي باور آنجليکان براساس نظرياتي که بوسيله کرانمر در سال 1553 ترسيم شده بودند و ده سال بعد در حکومت اليزابت تغيير يافته بودند پايه ريزي شده بودند. هدف در اين مواد تلاش براي جلب نظر دو گروه بود؛ کاتوليکهايي که ممکن است علاقه مند به رها کردن رم (و پنج تا از مراسم کليسايي آن) باشند و نيز پوريتانهايي که ممکن است اسقفها را تحمل کنند. حدود دوهزار روحاني که در آن زمان بر سر کار بودند در نتيجه مخالفت با اين مواد در دهه 1660 جان خود را از دست دادند. ايشان و پيروان آنان گروه غير مصالحه جو نام گرفتند که بيشترين تبعيضها را تحمل کردند. اينها شامل ريش سفيدگرايان، انجمن گرايان، باپتيستها، کواکرها و بعدها متوديستها بودند

اصلاحات در اسکاتلند؛ 1546-1560

اولين برخورد جدي بين اصلاح طلبان و جريان غالب در اسکاتلند در سال 1546 رخ داد. اين اتفاق به علت سوزاندن جورج ويشارت به عنوان يک کفرگو بوسيله اسقف اعظم سنت اندروس، کاردينال ديويد بيتون رخ داد. پروتستانها براي انتقام گيري کاردينال را در ماه مه 1546 کشتند و شهر و قلعه سنت آندروس را در اختيار گرفتند. آنان در اينجا بوسيله دولت اسکاتلند در محاصره قرار گرفتند در حالي که نيروهاي دولتي در انتظار دريافت کمک از فرانسه بودند. در آوريل 1547 جان نوکس که يکي از همکاران نزديک ويشارت بود به شورشيان در قلعه پيوست. خطابه هاي قدرتمند او در سنت آندروس به سرعت جايگاه رهبري جنبش اصلاحات را در اختيار او قرار داد. اما در ماه ژوئن مکافات عمل در شکل سربازان فرانسوي از راه رسيد. قلعه فتح شد و نوکس و ديگر پروتستانها تبعيد شدند تا به عنوان بردگان کشتي در ناوگان فرانسوي خدمت کنند. نوکس پيش از آن که آزاد شود نوزده ماه را اين گونه گذراند

اين واعظ که نمي توانست به اسکاتلند کاتوليک بازگردد در انگليس مورد استقبال قرار گرفت. اين پادشاهي اکنون در حال تجربه کردن اولين دوره حقيقي اصلاحات تحت حاکميت ادوارد ششم بود. نوکس با مسافرت کردن در سراسر کشور به گسترش ايمان خود اقدام نمود. اما به قدرت رسيدن ماري اول در سال 1553 او را ناچار ساخت براي امنيت خود به اروپاي قاره بگريزد تا اين که در نهايت در ژنو کالوين سکونت گزيد

در اين حين جنبش اصلاحات در اسکاتلند در حال قدرت گرفتن بود. در مدت بازگشت چند ماهه نوکس در سالهاي 1555-1556 اين حرکت انگيزه بيشتري به دست آورده بود و نيز بوسيله ملي گرايي تقويت شده بود زيرا دولت آزارکننده متعلق به يک نائب السلطنه بيگانه، ماري از گيز بود که دخترش ماري ملکه اسکاتلند در فرانسه بود. نقطه عطف جنبش اصلاحات اسکاتلند در سال 1559 فرا رسيد زماني که ماري از گيز به اين نتيجه رسيد که بايستي از ابزارهايي قدرتمند براي سرکوب اصلاح طلبان استفاده کند. نوکس از ژنو بازگشت تا در اين تقابل شرکت کند. سپاهي از اصلاح طلبان که با موعظه هاي او به هيجان آمده بودند از پرت به طرف جنوب حرکت کردند و در مسير راه صومعه ها را غارت کرده و تصاوير کليساها را نابود مي کردند. تا پايان ژوئن 1559 اصلاح طلبان به ادينبورگ رسيدند و نوکس در کليساي اعظم سنت گيلز به وعظ پرداخت. آنان شهر را تنها براي مدت کوتاهي در برابر نيروهاي فرانسوي ماري از گيز حفظ کردند. نه ماه بعد با درگيريهاي گوناگون سپري شد و اين در حالي بود که نوکس با نااميدي از اليزابت و ويليام سسيل کمک درخواست مي کرد. در نهايت در آوريل 1560 دولت انگليس ده هزار سرباز گسيل کرد. نتيجه کار يک معاهده صلح بين انگليس و فرانسه در ماه ژوئيه بود. هر دو طرف بايستي عقب نشيني مي کردند و اسکاتلنديها را به خود وامي گذاشتند. در اين زمان نائب السلطنه، ماري از گيز با آرامش در ژوئن درگذشته بود

نوکس فوراً اصول نظري خود را درباره کليساي اصلاحي اسکاتلند به رشته تحرير درآورد. اين نظريات بوسيله پارلمان اسکاتلند در ماه اوت پذيرفته شد. پارلمان همچنين اقتدار پاپ را رد نمود و استفاده از مجسمه ها و برگزاري مراسم عمومي کليسايي را منع کرد. اصلاحات نوکس در سال 1560 جهت گيري عمومي کليساي اسکاتلند را مشخص مي نمود اما اين کليسا هنوز کاملاً پرسبيتريان نشده بود و بخشي از نقشهاي اسقفها را حفظ نموده بود. اين موضوع اخير زماني که جيمز ششم و پسرش چارلز اول براي تحميل نمودن اسقفها بر کليساي اسکاتلند که اکنون تمايل داشت مستقل از قدرت اسقفها عمل نمايد اصرار ورزيدند اهميت ويژه اي يافت. جنگ اسقفها در فاصله سالهاي 1637 تا 1640 جنگ داخلي انگليس را مشتعل نمود و منجر به اعدام چارلز اول شد

تحت هدايت يک پارلمان پوريتان در وست مينستر يک نظريه جامع پرسبيتريان تدوين شد و بوسيله مجمع عمومي اسکاتلند در سال 1647 مورد قبول قرار گرفت. در سال 1690 ويليام سوم در همراهي با بيانيه وست مينستر، در نهايت پذيرفت که کليساي اسکاتلند پرسبيتريان باشد

از يک کشتار تا يک مراسم عمومي؛ 1572-1594

بسياري از اشراف هوگونوي فرانسوي در اوت 1572 براي عروسي شاهزاده مارگارت و هنري از ناواره در پاريس حضور داشتند. چهار روز پس از مراسم حرکتي براي به قتل رساندن يک پروتستان متنفذ، دريادار کوليني انجام شد. اين حرکت شايد بوسيله نائب السلطنه، کاترين دمديسي در همراهي با خانواده گيز برنامه ريزي شده بود. اما دريادار تنها زخمي شد. اين توطئه ناموفق کاترين را برآن داشت تا واکنش بيشتري نشان دهد. او دستور به قتل عام تمامي هوگونوهايي داد که در پاريس حضور داشتند. کشتار پيش از سحر بيست و چهارم اوت، روز سنت بارتولوميو آغاز شد. مغازه ها غارت شد و خانواده ها قصابي شدند. تا غروب بيست و پنجم اوت دولت اعلام توقف کشتار کرد اما اکنون توده جمعيت قابل کنترل نبودند. شهرهاي ديگر نيز از اين روال پيروي کردند. تخمينها درباره ميزان مرگ متفاوت است و ارقام احتمالي، مجموع کشتار هوگونوها را بين ده هزار و پانزده هزار اعلام مي کنند. هنري از ناواره که داماد بود نجات يافت اما بايد اعلام مي کرد که کاتوليک شده است

بيش از سه سال طول کشيد تا هنري از دربار فرانسه بگريزد و به ايمان پروتستان خود بازگردد و جبهه هوگونو را برعليه جبهه کاتوليک به رهبري خانواده گيز هدايت نمايد. پسر دوم کاترين، چارلز نهم در سال 1574 درگذشت. پسر سوم او به عنوان هنري سوم جاي او را گرفت. او فرزندي نداشت و و تنها برادر باقي مانده او در سال 1584 درگذشت. هنري از ناواره که يک پروتستان بود اکنون ميراثبر محتمل تخت سلطنتي فرانسه بود. سالهاي انتهايي سلسله والوا مايه هاي دراماتيک قوي دارد. هنري سوم در سال 1588 اتحاد خود را با جبهه کاتوليک فسخ کرد و دو عضو سرشناس خانواده گيز را به قتل رساند. او سپس به نيروهاي هنري از ناواره پيوست. اما خود شاه در سال 1589 به قتل رسيد. او در بستر مرگ عموزاده پروتستان خود را جانشين خود اعلام کرد و به اين ترتيب سلسله بوربون را به تخت سلطنت فرانسه رساند

هنري از ناواره که اکنون هنري ششم شده بود چندين سال کوشيد تا پادشاهي خود را در اختيار گيرد. پاريس که به نحو سرسختانه اي کاتوليک بود و به خوبي مورد دفاع قرار مي گرفت مانع اصلي او در اين راه بود. پاريس سرانجام در سال 1594 پس از آن که هنري دوباره خود را (با اختيار خود) کاتوليک خواند تسليم شد. هنري ششم شايد هيچ وقت جمله معروفي را که در اين باره به وي نسبت مي دهند نگفته باشد: پاريس ارزش يک مراسم عمومي کاتوليک را دارد. اما دلالت آن در تاريخ صحيح است. جنگهاي مذهبي طولاني فرانسه با يک مصلحت جويي ساده به انتها رسيد. اين مصالحه هنري را از نظر اخلاقي مجبور کرد تحمل مذهبي را در جامعه مطرح نمايد. بيانيه او در نانت که در سال 1598 امضا شد به هوگونوها حقوق شهروندي کامل، آزادي در عبادت (با محدوديتهايي خاص) و چندين منطقه مورد توافق که ايشان مي توانستند براي حفاظت از خود آن را با استحکام بندي نظامي مورد دفاع قرار دهند اعطا مي کرد. اين امتيازات به نحو خشني از سوي اکثريت کاتوليک مورد اعتراض قرار گرفت. آنان به نحو يکنواختي در اين مسير پيش رفتند تا اين که بيانيه نانت در نهايت در سال 1685 لغو شد

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

یکشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۶

از فمینیسم تا معنویت

اوضاع تقريباً اين شکليه که شناخت و انديشه غالب انساني در جامعه، مردانه است. زن در اين محيط تا حدود زيادي غريبه و مغفوله. انديشه و دغدغه زنانه وجه تعريف شده و شناخته شده اي نداره و در واقع قسمت عمده اش اونطرف مرزهاي خودآگاهي اجتماعي قرار داره. نتيجه اين مي شه که شناخت و جهان بيني زنانه مورد اهتمام قرار نداره

فعلاً طبق اون چيزي که مي بينيم مرد تا حدود زيادي موجودي يک بعدي شده. ابعاد ديگه اش خيلي کوچک شده اند. راحت مي تونه زن و بچه اش رو مورد بي اعتنايي قرار بده و نقش شوهر بودن و پدر بودن خودشو ناديده بگيره. اين وضع استعاره ايه از اين که در جامعه هم استعداد زيادي براي ناديده گرفتن موقعيت انساني خودش مي تونه داشته باشه. به خصوص که رقابت بازار آزاد انگيزه خوبي براي رفتن به اون سمت به مرد مي تونه بده. اما زن طبق اطلاعي که از زندگيش داريم ابعاد ديگه وجوديش بزرگتر هستند. به طور عرفي و سنتي نقش و حضور انساني زن در رابطه زناشويي بزرگتر از نقش مرد در اين رابطه است (مي خواهيد مثال بزنم؟). نقش مادر در رابطه با فرزند هم که خيلي بزرگتر از نقش پدره. به اين ترتيب بخش بزرگي از وجود زن معطوف به غيرخودشه. از اين جهت زن برخلاف مرد وجهه انساني و عاطفي و معنايي پرفروغتري داره

سحرانگيزي زن/انسان/جهان چنان که در ترازي فردي براي مرد/انسان ملموس و مورد توجهه در سطحي اجتماعي مورد توجه نبوده والا وضع فلسفي و طرز جهان بيني ما اين طوري نبود. البته به طور کلي تلقي شخصي من از جادوي زن خيلي مهم نيست مهم اينه که اين جادو به خودآگاهي مردانه جامعه معرفي بشه. اين خود بخود روي طرز تلقي فلسفي و جهان بيني مدرن تأثير مي ذاره و جلوي شتاب عقل مدرن رو مي گيره. و در ضمن جهان بينيها و روشهاي زندگي معناگراتري که فعلاً در حاشيه به سر مي برند به مرکز نزديکتر مي شوند

اما فرق زن با ساير زيباييها و رموز جهان چيه؟ اين که يک انسانه و حرف مي زنه. به نظرم مي رسه اين حرف زدن خيلي مهمه. اگر درباره چيزي حرف نزنيم حضور کمرنگ و متزلزلي تو خودآگاهي ما خواهد داشت. زيبايي و ظرافت و جذابيت و سحر و عاطفه زن بيشتر از همه امور مشابه خودش به محيط تعامل فکري و زباني انسانها نزديکتره و چه بسا به خاطر قابليتهاي انساني خودش از ساير موارد مشابه خودش برتر هم باشه. همين باعث مي شه اگر قرار باشه توجهي به زيبايي/معنويت طبيعت و خلقت خداوندي جلب بشه اولين و نزديکترين و برترين نمونه براي اين کار زن/مادره

به نظر من براي شما خيلي فرق نمي کنه زن باشيد يا مرد، مهم اينه که در جامعه اي زندگي مي کنيد که درش حضور انساني زن در دستگاه فکري و شناختي و خودآگاه و مدونش کمرنگه. و در شرايطي که عملاً زن نماينده برتر خصوصيات انساني دوران ماست براي شما که زن هستيد و براي من که مرد هستم، توجه و اهتمام به شناختن و معرفي کردن و صحبت کردن درباره چگونگي حضور اجتماعي فلسفي زن در جامعه يک حرکت مناسب و ارزشمند مشترکه. نمي خوام بگم وظيفه است چون مي دونيم هرکس وظيفه خودش رو بهتر از هرکس ديگه بلده. اين نظر شخصي من بود

زيرنويس: اين نوشته در اصل مربوط به هشت ماه قبله و پيش از اين در فوروم گزاره منتشر شده بود

آخرالزمان، عصر آرزوها

پشت درياها شهري است
که در آن پنجره ها رو به تجلي باز است

آخرالزمان رو شايد همه مون به نوعي مي شناسيم. آرزوها و دغدغه هايي که بارها کوشيده ايم با الفاظ و عبارات مختلف اونها رو ترسيم کنيم و در عمل هم بهش نزديک بشيم. هزاران هزار انسان در اعصار گوناگون از اين قبيل آرزوها و دغدغه هايي داشته اند و اي بسا در فقدان و دوري از اونها متحمل اشکال مختلفي از رنج و آزار شده اند. و چه بسيار از اين نيازها و اشتياقها که با درد و ناکامي پاسخ گرفتند و با خاموشي و مرگ به پايان رسيدند. چه بسيار از اين اميدها و تلاشها که در راه آرمانهايي بزرگ به شکست انجاميدند و ناخواسته به بيراهه گراييدند. آخرالزمان پاسخي است به همه اين شور و شوقها، همه اين دغدغه ها و نيازها و احساسات و آرزوها، و برآيندي است از همه تلاشها و شکستها و پيروزيها، همه گامها و اقدامات و احوالاتي که پيش از اون بر اين جهان رفته. همه اون حالات و عواطف و همه اون رفتارها و اتفاقات، درست در يک نقطه به هم مي رسند و با يکديگر تلاقي مي يابند. درست در زماني که گوناگوني و تشتت و فاصله افکار و آرمانها به بيشترين حد خود رسيده، دنياهايي از ناهماهنگي و دشمني و تضاد در هم مي لولند، جهان در نقطه اوج کثرت در پايان تاريخ با ناباوري به يک نقطه مشترک و هماهنگ و فراگير مي رسه. نقطه عطفي که به نحوي غيرقابل پيش بيني، برآيندي از همه اختلافات و پراکندگيها و گوناگونيهاي پيش از خودشه و همه اونها رو دربرمي گيره. در آخرالزمان اين ذرات پراکنده و اين تکه هاي جدا افتاده براي ساختن يک تصوير بينهايت بزرگ و بينهايت رنگارنگ اما در عين حال متحد و منسجم و متناسب در کنار هم قرار مي گيرند

آخرالزمان دوران در هم تنيدن آفاق و انفس هم هست. تضادها و جدالها و ناهماهنگيهاي درون و بيرون انسان سامان مي گيرند. هستي بيرون و دنياي اطراف در عين توسعه و تنوع و تکامل اجزاي مختلف خودش با نيازها و خواسته ها و آرمانهاي ما که اونها هم چنين مسيري پيموده اند همرنگ مي شه. دنياي بيرون آنچنان توسعه يافته که جايي از دنياي ذهنيات و افکار انساني رو ابراز نشده باقي نگذاشته و از طرف ديگه جايي هم از دنياي بيرون از درک و حضور انساني خالي نمونده بلکه همپوشاني بين آفاق و انفس حقيقتاً کامل شده. آخرالزمان پايان داستانيه که هيچ پايان و نظمي نمي شه براش تصور کرد. يک تجلي عينيت يافته و بيروني از سامان يافتن اون تشويشهايي است که آشوبهاي ذهني امروز ما تنها تصويري ناقص و بدوي از اونهاست. در اون دوران تصورناشدني زندگي انسان به اندازه تمامي حضور هستي بزرگ شده و توسعه يافته و در عين درک نفس گيرترين گوناگونيها و جدالها در يک صلح و همرنگي برتر جريان پيدا مي کنه. درک زنده و عملي چنين دنياييه که مي تونه تجلي کاملي براي پاسخ به پرسش از چيستي و چرايي انسان و هستي باشه. با اين تفاصيل شايد پرسش اصلي اين باشه که آيا آخرالزمان ممکنه روزي به اين کيفيت اتفاق بيفته؟ از ظواهر اوضاع چنين به نظر مي رسه که بايد زماني چنين اتفاقاتي رخ بده تا بودن انسان و ارکان و اجزاي هستي رو معني دار و حساب شده بدونيم و کاملترين شکل بروز اينها در عالم خارج عملي بشه. اگر حقيقتاً آخرالزمان بستر بروز چنين اوضاعي باشه و ذکر اون در منابع گوناگون فکري و مذهبي بشري به معناي ممکن بودن رخداد چنين وقايعي باشه، دوراني عظيم و وهم انگيز در پيش خواهد بود

پنجشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۶

خاطرات پزشكي 1

بيشتر بيماراني که زمستون هشتاد و چهار تو بخش مسمومين بيمارستان امام رضاي مشهد بستري مي کرديم کساني بودند که بعد از اقدامات عمومي اوليه اي مثل شستشوي معده و خوراندن شارکول و در مدت يکي دو ساعتي که در اورژانس تحت نظر گرفته مي شدند وضعيت هوشياري قابل قبولي به دست نمي آوردند. بيشتر اين افراد بعد از يک شب بستري و تحت نظر در بخش، صبح روز بعد بدون مشکل خاصي قابل ترخيص بودند. اغلب اين افراد در مشهد کساني بودند که ترياک بيش از حد مصرف کرده بودند يا داروهاي اعصابي که در خونه در دسترس داشته اند بيشتر از حد معمول خورده بودند. در کنار اين طور بيماران، مريضهاي ديگه اي هم بودند که مشکلات نامعمولتر و جديتري داشتند مثل مسموميت با سموم ارگانوفسفره يا مسموميت طول کشيده با گاز مونوکسيدکربن. بخش مسمومين بيمارستان امام رضا براي بستري بيماران مرد يک اتاق بزرگ حدوداً سي متري با يازده تخت و براي بستري زنان اتاق ديگه اي با نه تخت داشت. بعضي بيماران مسمومين به خاطر اثرات سمي داروها ضمن اين که هوشياري کاملي ندارند و جايي بين خواب و بيداري سير مي کنند، ممکنه دچار بي قراري و توهم هم باشند. از جمله کارهاي معمولي که در بخش مسمومين براي اين که اين بيماران خودشونو از روي تخت نيندازند يا در حالت ناهوشياري مشکل ديگه اي بوجود نياورند انجام مي شه بستن اين بيماران به تخت با استفاده از يک ملافه است. زماني به طور تجربي در اين گونه بستن بيماران تبحري به دست آورده بودم. يادمه يک بار به يک نفر از کمک بهيارهاي بخش که با روش غلطي بيماري رو بسته بود، روش بهتر اين کار رو نشون دادم. ايشون ملافه رو از روي سينه بيمار گذرونده بود و در دو طرف تخت محکم کرده بود. من با اين استدلال که فشار وارد آوردن روي سينه بيمار هرچند کم باشه ممکنه مشکلي براي تنفس ايجاد کنه اين روش رو پيشنهاد کردم که اول قسمت مياني ملافه رو از زير سر بيمار رد کنيم و بعد از دو طرف انتهاهاي ملافه رو از روي شونه هاش بگذرونيم و بعد از زير بغل دو انتهاي ملافه رو بکشيم و به قسمت بالاي تخت بيمار محکم کنيم. ضمن اين که دستهاي بيمار هم بوسيله دو گاز پانسمان از مچ به نحوي که آزادي حرکت زيادي به وجود نياره به دو طرف تخت بسته مي شه. بيماران در حالت نيمه هوشياري اگر گره هاي بندهايي که اونها رو بسته در دسترسشون باشه، بازشون مي کنند. در اين روش ضمن اين که هرچقدر هم سفت بسته بشه روي قفسه سينه و گردن فشار وارد نمي کنه، گره ملافه از دسترس بيمار دور مي مونه و به خوبي حرکات بالاتنه رو هم محدود کنه. بيماران نيمه هوشيار معمولاً سعي مي کنند با حرکات تکراري بالاتنه و با چرخوندن خودشون به طرفين ملافه رو بتدريج شل کنند و در نهايت بازش کنند

يک شب در بخشي با اين اوصاف انترن کشيک بودم. اون شب تو اتاق مردان تعداد بيماران زياد بود و سه چهار تا تخت خالي بيشتر نداشتيم. تا جايي که يادم مياد بيشتر بيمارانمون شبيه تصويري که از معتادين در ذهن داريم، مردان جوان و ميانسالي از طبقات اجتماعي اقتصادي پايين جامعه بودند و ظاهرشون نشون مي داد در زندگي عادي خودشون هم چندان آدمهاي بهنجاري نبوده اند. سر شب اين بيماران نيمه هوشيار و بيقرار بستري، بخش رو با سروصداهاشون رو سرشون گذاشته بودند. يک نفر آه و ناله مي کرد، يکي نعره مي زد، يکي ديگه هم معلوم نبود به چه کسي و به چه دليل با حالت فرياد، زبان به الفاظ و ناسزاهاي رکيک و حيرت انگيزي گشوده بود. ديگري از گوشه ديگه اتاق در همون حال ناهوشياري به نظر مي رسيد به گفته ها و نعره هاي ديگري واکنش نشون مي داد و جوابش رو مي داد. دوست ندارم الفاظ و جملاتي رو که خطاب به همديگه استفاده مي کردند اينجا ذکر کنم ولي شايد با همين توصيفي که آوردم بتونيد حدس بزنيد فحاشي و فريادهاي بيماران نيمه هوشيار و خوابي که روي تخت بيمارستان دراز کشيده اند و با بيقراري به اين سو و اون سو خودشونو حرکت مي دهند چه فضايي بوجود مياره. بعضي بيماران هوشيارتر، همراهان بيماران و کادر خدمات و پرستاري بخش از فحشهاي آبدار و الفاظ غليظ و شديدي که اين دسته از بيماران نثار جون همديگه مي کردند خنده شون گرفته بود. من هم براي سر زدن به بيماران تازه بستري، وقتي قصد ورود به اتاق رو داشتم بايد چند لحظه تمرکز مي کردم تا موقع حضور در اتاق با شنيدن چنين الفاظي با چنان لحني کنترل عاطفي خودم رو از دست ندم و خنده ام نگيره؛ مبادا در برابر بيماران و همراهانشون شأن حرفه اي و وقار و متانتي که از پزشکي با روپوش سفيد انتظار دارند خدشه دار نشه. در همين گيرودار بود که اوضاع اون اتاق برام معنايي استعاري هم پيدا کرد. بيماران نيمه هوشيار اتاق مردان بخش مسمومين و رفتارشون مي تونست سمبلي از خود ما و رفتارهامون باشند. ما البته در روشي پوشيده تر و ملاحظه کارانه تر، مثل همين بيماران نيمه هوشيار بدون اين که واقعاً معناي کارهاي خودمونو بفهميم و بدون اين که مطمئن باشيم کجا هستيم و چه مي کنيم همديگه رو در زندگي عادي روزانه آزار مي ديم و در فضايي که از هر طرف آلوده و زشت و خجالت آوره به رفتارهاي همديگه واکنش نشون مي ديم. در چنين ملغمه اي دست و پا مي زنيم و زندگيمونو با آزار ديدن و آزار دادن برگزار مي کنيم

چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۶

مختصری از تاریخ کلام اسلامی 3

قرنهاي چهارم تا ششم هجري

در اوائل سده چهارم به اقتضاي زمان، انبوهي از تأليفات در مباحث امامت از سوي متکلمان پرداخته شد. مکتب کلامي نوبختيان به رياست ابوسهل نوبختي پيدا شد. او توانست در نظامي فراگير پاسخگوي حملات متکلمان تواناي مخالف باشد. او در مباحث عمومي با معتزله توافقي کلي داشت. متکلمان امامي از خراسان تا مصر از زمان او تا اواخر سده چهارم ديده مي شوند. در اين دوره آثار اعتقادي با شيوه حديث گرايانه از نويسندگاني چون کليني و ابن بابويه ظهور کردند که بر مباحث کلامي سده هاي بعد تأثيرگذار بودند. شيخ مفيد، عالم بغدادي، کلام امامي را پس از دوره اي فترت احيا کرد. سيد مرتضي و شيخ طوسي شاگردان برجسته او بودند. حمصي در سده ششم المنقذ من التقليد را نوشت

اسماعيليه به امامت اسماعيل فرزند ارشد امام صادق اعتقاد داشتند. تاريخ آغازين اسماعيليه (دوره ستر) در هاله اي از اسرار پوشيده است. امامان آنان در اين دوره يا مستقر يا مستودع بودند. با فعاليتهاي تبليغي گسترده در شمال آفريقا شرايط براي بنيانگذاري خلافت فاطمي مهيا شد. گروه اخوان الصفا انجمني محرمانه از مهمترين نظريه پردازان و فلاسفه اسماعيلي آن دوران بوده اند. آنان مي کوشيدند با ترکيب عقايد نوافلاطوني، فيثاغورسي و ارسطويي با انديشه شيعي بين دين و فلسفه سازگاري ايجاد کرده و حقايق باطني عالم هستي و حيات اجتماعي را به صورت عقلاني توضيح دهند. نهايت کمال انساني را پاک شدن نفس از شوائب مادي، صعود تدريجي و سرانجام استحاله در نفس کلي تفسير مي کردند و همه اينها را از طريق امام ممکن مي دانستند. با نزاع بر سر جانشيني مستعلي، اسماعيليان ايران جانب نزار را گرفتند و دعوت جديد را در برابر دعوت قديم که مربوط به پيروان مستعلوي و خلافت فاطمي بود شروع کردند. حسن صباح هم خط مشي سياسي و نظامي جنبش را تعيين مي کرد و هم شکل دهنده نظري و اعتقادي جنبش بود. بنياد فکري او نظريه تعليم بود و در صدد بود نياز هر مؤمن به معلم را اثبات کند. معلمي که در نهايت بايد همان امام (اسماعيلي) باشد. حسن دوم در الموت با اعلام برپايي قيامت تحولي مهم بوجود آورد که روش آنان را از تشرع به اباحه تغيير داد. گفته شد پس از آن مؤمنان روحاً در بهشت و کافران روحاً در جهنم هستند و احکام شريعت تنها تا زمان رستاخيز جاري بوده پس از آن به اين ظاهر نيازي نيست

عصر پس از مغول

پس از مغول در سده هفتم انگيزشي مجدد در محافل اماميه به چشم مي آيد. شاخص اين حرکت خواجه نصيرالدين طوسي و کتاب تجريد الاعتقاد اوست. علامه حلي بر تجريد شرح نوشت. شروح و تعليقات بر تجريد در سده هاي بعدي بخش مهمي از آثار کلامي بوده است. اماميه صفات ذاتي خداوند را عين ذات او مي داند، درباره افعال باري به حسن و قبح عقلي گراييده، ذات باري را از فعل قبيح بري دانسته است. مکلف در اعمال خود مختار و جايي بين جبر و تفويض دارد. پيامبران عصمت از گناه دارند و نصب امام واجب است. در باب معاد اموري چون شفاعت، عذاب قبر و ميزان و صراط را باور دارند

در اواخر قرن هفتم مشهورترين نماينده انديشه سلفي ابن تيميه ظهور کرد و به تنظيم و تدوين مجدد عقايد پيشينيان پرداخت. انديشه او براي چندي طرفداران بسيار داشت اما پس از او مذهبش رو به ضعف نهاد تا اين که در قرن دوازدهم به دست ابن عبدالوهاب تجديد و احيا شد. فعاليت تبليغي سياسي او که حنبلي سرسختي بود با حمايت امراي محلي آل سعود در عربستان برعليه عثمانيان همراه شد. افکار ابن تيميه را تجديد کرد و همچون بيشتر اسلاف خود مذاهب شيعه را دشمن داشت و با ديگر مذاهب اهل سنت شديداً مخالفت مي کرد

مهدي سوداني نيز مخالف عثمانيان بود و در اواخر قرن سيزدهم ادعاي مهدويت کرد و سرانجام با غلبه بر عاملان مصري، سودان را متحد و مستقل ساخت. او بيشتر يک صوفي افراطي بود. غلبه استعمار حرکت اين جنبش را متوقف ساخت

مذهب شيخي که حاصل تندروي در مذهب شيعه است به دست شيخ احمد احسايي در اواخر قرن دوازدهم مطرح شد. او امام را واسطه خدا و مخلوقات و لااقل علت کافي مي دانست. جسم هورقليايي نيز از ابداعات اوست

طريقه سنوسي از طرق جديدالتأسيس در غرب عالم اسلامي است که نفوذ فراوان يافت. در نيمه دوم سده سيزده چنان قدرت گرفت که عثمانيان را به وحشت انداخت. مقيد به نص بود و خواستار تشکيل جامعه اسلامي به طرق مسالمت آميز بود ولي بعداً درباره استعمار مبارزه انقلابي در پيش گرفت. قادياني در هند برعکس خود را مقيد به قيد تعاليم صريح اسلامي نمي دانست. خود را مسيح و مهدي خواند و مدعي شد وحي دريافت مي کند و تحت تأثير هندوييسم خود را تجسم خدا تلقي مي کرد. پيروان او خود را مسلمان حقيقي مي دانند

اسماعيليان متأخر در هند جمع شدند. ايشان سه دسته اند. بهره يا طيبيه که منسوب به اسماعيليان مستعلويند و از مصر و يمن رسيده اند. آقا خانيه که منسوب به نزاريه ايران و هند هستند. خوجه ها به هيچ يک از دو گروه منسوب نيستند. دروزيه از فرق انشعابي اسماعيليه هستند که در لبنان و سوريه به سر مي برند و خود را موحدان مي خوانند. آنان اصولاً به امکان تجسد خداوند در صورت انساني قائل هستند. مثلاً اسماعيليه معتقد بودند الحاکم، خليفه اسماعيلي آخرين تجسم خدا بر زمين بوده و او مهدي موعود است که بازخواهد گشت. قائل به تناسخ و احتمالاً اباحه هستند

صص 302-356
اسلام، پژوهشي تاريخي و فرهنگي
چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي
جمعي از نويسندگان

دوشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۶

تأملات رنگارنگ 2

يک

امروز صبح فراغتي دست داد و تصميم گرفتم يک ساعتي در محوطه و فضاي سبز پشتي بيمارستان نيکوکاري روي نيمکتي بشينم. از داخل حياط بيمارستان که رد مي شدم چند بار صداي سوت از پشت سر شنيدم. با سوت زدن کسي رو صدا زدن به نظرم توهين کننده مي رسه و براي همين بندرت بهش توجهي مي کنم. ضمن اين که حياط بيمارستان اونقدر شلوغ بود که بعيد به نظر مي رسيد کسي با من کاري داشته باشه. صداي سوت اينقدر تکرار شد که بالاخره برگشتم و نگاهي به عقب انداختم ولي متوجه چيز خاصي نشدم. به فضاي سبز پشت ساختمان بيمارستان که رسيدم، تر و تميز بودنش و تنوع گياهي که داشت، باغ گياهشناسي رو در ذهنم تداعي کرد. با خودم فکر کردم حيف چنين جاي باحاليه که اينقدر خلوته و کسي نيست ازش استفاده کنه. شايد دکترها و پرسنل بيمارستان فقط در چند دقيقه اي که از ماشينشون پياده مي شوند و وارد بيمارستان مي شوند اينجا رو مي بينند. نيمکت مناسبي تو سايه پيدا کردم و نشستم. با وسايل داخل کيسه پلاستيکي که دستم بود ور مي رفتم که بعد از يکي دو دقيقه آقايي که به نظر مي رسيد نگهبان باشه به سمتم آمد و جمله اي به ترکي گفت. گويا بايد کاري انجام مي دادم. بعد که فهميد، فارسي گفت که بايد اونجا رو ترک کنم و به محوطه جلو بيمارستان برگردم. بعد از يکي دو سؤال و جواب کوتاه درباره اين که چرا به صدا زدنش تو حياط بيمارستان جواب نداده بودم، بالاخره بهش گفتم که من انترن هستم. قيافه اش عوض شد و با تعجب پرسيد انترني؟ بايد کارت انترنيم رو نشون مي دادم. بعد از اين که کارت دانشجوييم رو نگاه کرد بدون اين که هيچ کدوم از همديگه عذر خواهي کنيم برگشت و رفت. برام جالب بود که براساس ظاهرم براش باورش سخت بود که من انترن باشم. ياد داستان ديگه اي افتادم. چند روز پيشتر رگبار سختي در تبريز باريد. حوالي چهارراه عباسي وضع يک طرف بلوار شبيه صحنه هايي شده بود که از سيل تو تلويزيون نشون مي ده. روي سطح آب پر از آشغالايي بود که از مسير خيابونها آب با خودش جمع کرده بود. تو مسير به جايي رسيدم که بايد از پياده رو خارج مي شدم و از عرض خيابوني رد مي شدم. مشکل اينجا بود که بين پياده رو و خيابون جريان تند و عريضي از آب فاصله انداخته بود. کمي جلوتر جايي بود که چند آجر و سنگ در مسير آب گذاشته بودند و اگر کسي حفظ تعادل و چابکي خوبي داشت مي تونست ازش بگذره. يک جمعيت ده دوازده نفره اونجا جمع شده بودند که عده اي گويا براي تماشا اونجا واستاده بودند ولي عده اي هم عابراني بودند که براي رد شدن در ترديد بودند. دو نفر نوجوان حدوداً بيست ساله از جمله گروه اخير بودند و ترديد داشتند. به نظرم رسيد که بدون مشکلي مي تونم رد شم. بهشون نزديک شدم به علامت اين که تصميم دارم از آب رد شم و اونها بايد کنارتر بايستند. در اين حين يکي از دو نفر به ديگري به ترکي جمله اي گفت که قدري از اون رو فهميدم. گويا به دوستش گفت: بيا کنار، اين کارگر مي خواد از آب رد شه! گويا ظاهر من براشون خيلي شبيه عمله هاي سرگذر بود. تو اين دو هفته موقع جابجا شدن بين بيمارستان و خوابگاه به تناسب وسايلي که همرامه تنها يک پاکت پلاستيک دستم مي گيرم. و صبحهاي زود وقتي که به بيمارستان مي رم اتفاقاً در مسيرم از جايي مي گذرم که کارگرها براي کار پيدا کردن اونجا ايستاده اند. هم در طول مسير و هم در اونجا اغلب کساني رو مي بينم که يک کيسه پلاستيکي ساده دستشون گرفته اند. گويا ظاهر من واقعاً به خصوص موقعي که يه کيسه پلاستيکي دستم بگيرم و توخيابون راه برم با کارگرها فرقي نداره. من با اين حس خيلي وقته آشنام؛ اين که افراد اطرافت تو رو کمتر از چيزي که هستي ارزيابي مي کنند. و بعد در موارد اندکي موقعيتي پيش مياد که متوجه اشتباهشون مي شوند و متعجب مي شوند. حس جالبيه اين که کمتر و نامحسوستر و بي اهميت تر از اون چيزي که هستي ديده بشي. از جمله تو کلاسها به خاطر اين که اغلب اوقات ساکتم و فعاليت خاصي ندارم، بارها شده بعضي خانمهاي همکلاسيهايم يا بعضي اساتيد من رو نمي شناسند و با تعجب مي پذيرند که من در همون کلاسي بوده ام که اونها مدتها درش حضور داشته اند. اين که تو ديگران رو مي بيني ولي ديگران تو رو نمي بينند به قول آقاي هدايتي در اين حس لذتي هست که در انتقام نيست

دو

نمي دونم شايد شما هم چنين احساسي داشته ايد؛ اين که بعضي وقتها و در بعضي موقعيتها يک احساس هيجان خاص به آدم دست مي ده و وقتي آدم خوب فکر مي کنه دليل مشخص و روشني براش پيدا نمي کنه. از جمله مثالهاش شايد مربوط به زماني باشه که تو يک منطقه روستايي يا کويري يک آسمون شب رو مي بينيم که از افق تا افق پر از ستاره است. انگار ستاره ها واقعاً شما رو در بر گرفته اند و گويا شما در حجم ستاره ها فرو رفته ايد. و در عين حال احساس عظمت محيطي که درش قرار داريد براتون ملموسه. بعد شايد به تکاپو بيفتيد تا ببينيد اين احساس از کجاست. وقتي مي رويد نجوم و فيزيک مي خونيد با يک سري مباحث علمي و فني روبرو مي شويد و ديگه از اون احساس اوليه خبري نيست. اون مسائل علمي و فني درست و بجا هستند ولي جريان اون احساس چيه؟ تکليف اون چي مي شه؟ مثال ديگه درباره زمينه شکل گيري چنين احساسي مواجهه با طبيعت و فصل بهاره. بهار يک احساس شوق و تازگي به شما مي ده. انبوه جوانه ها و رستنيهايي که همه با هم سبز شده و به گل نشسته اند درباره خودتون و درباره محيطي که درش به سر مي بريد يک احساس خاص تداعي مي کنه. چيزهايي درباره مکانيسم نظام تغييرات طبيعت در فصل بهار خونده ايد اما مطلبي نيست که به احساس شما درباره بهار رسيدگي کنه. و شايد خيلي زمينه هاي ديگه براي اين جور احساسات وجود داشته باشه و شما سراغ داشته باشيد و براي هر کدوم از اون موقعيتها توصيفي فني و علمي و مکانيکي در دسترس باشه اما توضيحي که احساس شما رو همراهي و ارضا کنه وجود نداره. شايد بيشتر چيزي که در اين مورد پيدا بشه وصف ديگران درباره اين گونه احساساتشون باشه و شما با خوندن اين توصيفات امکاني در اطراف خودتون مي يابيد تا با احساسات درونيتون همراهي و همدلي کنيد و اونها رو تداوم بديد. همه در مورد اين تجربيات و اين گونه احساسات خودشون گفته اند اما هيچ کس اون رو زمينه يابي و علت يابي نکرده، هيچ کس اونو توضيح نداده و تشريح نکرده. شيوه برخورد کردن با اين گونه امور احساسي چيه؟ درست اينه که اونها رو احساس کنيم و بعد توصيف کنيم و از همين مقدار لذت ببريم؟ در حد يک کار و حرفه هنري و ادبي؟ گاهي اوقات احساس مي کنيم اين مقدار کفايت نمي کنه. اين که مي بينيم الگوها و شباهتهايي وجود داره که زيبايي يک حوزه رو با زيبايي حوزه ديگري پيوند مي ده و با يک کار جزءانگارانه نمي شه موضوع رو فيصله داد. در نتيجه شايد احساس کنيم نسبت به اين احساسات و زيباييهاي منطقه اي و تکه شده، يک شبکه و موجوديت بزرگتر وجود داره. در اين حالته که به اين فکر مي افتيم که اين شبکه و موجوديت بزرگ و سرتاسري چه توصيف و خصوصياتي داره و چگونه ايجاد شده؟ اين پيوندها و هماهنگيها از کجا آمده اند؟ به اين پرسش درباره نسبت وضع جهان بيرون و درک احساسي جهان درون چگونه مي شه پاسخ صريحي داد؟ داستان گاهي مثل اينه که شواهد و ردپاهاي پراکنده اي از موجودي يا اتفاقي مي يابي ولي خود اون موجود و اتفاق رو نمي توني بيابي و درک کني. داستان مثل اينه که احساس مي کني مي دوني خبريه ولي نمي دوني دقيقاً اوضاع از چه قراره. يک نگراني، يک ناکامي و يک فقدان پاسخ براي معمايي که نمي توني حلش کني. معمايي که طرح شده اما پاسخي براش نمي يابي. معمايي که هر بندش به احساسات و ادراکاتت وصله و پاسخي که به دست نمياري

یکشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۶

مختصری از تاریخ کلام اسلامی 2

قرنهاي دوم و سوم هجري

در سده هاي دوم و سوم بود که مباحثي پيچيده و کاملاً نظري مطرح شد و مسلمانان با عالمان ديگر اديان و ترجمه آثار فلسفي تماس پيدا کردند. در اين ميان گروهي چون معتزله داعيه دار علم کلام بوده و مجموعه عقايدي نظام يافته در هيئت دستگاه جهان شناسي ديني مبتني بر برداشتهاي عقل گرايانه مطرح مي کرده اند. گروه ديگر به صورت انفعالي و واکنشي به موضعگيري و بحث در موضوعات کلامي يا طرح نوعي کلام معارض مي پرداختند زيرا آن را دور از نصوص شرعي مي ديدند. گروه سوم هم محکمه بودند که باورهاي اساسي مذهب خود را حفظ کرده و به يکي از اين دو جناح متمايل مي شدند

امام محمد باقر و امام جعفر صادق در اين دوره به تدقيق درباره عقايد، فقه و اخلاق پرداختند. اينان امامت را به نص جلي و امر الهي مي دانستند و از اين جهت گروه کلامي منسوب به ايشان امامي خوانده مي شد. به عنوان مثال مفهوم امام مفترض الطاعه، خالي نبودن زمين از حضور امام و نبودن دو امام در زمان واحد از سوي امام جعفر صادق تبيين شده است. البته اماميه گرايشات گوناگون در طول تاريخ داشته اند. همچنين مسائل متداول کلامي مثل صفات باري، قدر و منزلت فاسق مورد توجه امام صادق بوده و عموماً در آنها نگرشي اعتدالگرا داشته است. برخي مباحث دقيق کلامي مثل مفهوم ابداع نيز از سوي ايشان طرح شده است. اعتقاد به رجعت، بداء و تقيه از صفات مشهور کلام امامي بوده است. متکلمين مشهور اين طايفه هشام بن حکم، يونس بن عبدالرحمان، علي بن منصور، ابوجعفر سکاک و فضل بن شاذان بوده اند

زيديه عموماً در قرن دوم درگير قيامها و حرکات سياسي بود و نظام فکري منسجم خود را از قرن سوم پديدار ساخت. ايشان از نظر منزلت شيخين و دانش اهل بيت فرقه هايي بين اماميه و عوام را داشتند. اماميه گروه زيديه نزديکتر به خود را اقويا و گروه دورتر را ضعفاي زيديه مي ناميدند. زيديه در نهايت به معتزله نزديک و از اماميه دور شد و امامتي ديرپا در يمن بنيان گذاشت

در قرن دوم از نخستين کساني که يک نظام ساده کلامي ارائه کردند جهم بن صفوان سمرقندي بود که شورشي پردامنه برضد بني مروان برپا ساخت و تا قرن چهارم آثاري از پيروانش در ترمذ شناسايي شدند. بعداً جهمي نوعي اتهام اعتقادي تلقي مي شد. جعد بن درهم از معاصران او بود که خود دستگاه کلامي اوليه ديگري ارائه کرد

شاگردان حسن بصري گاه به انديشه هاي باطني صوفيانه و گاه به افکار فيلسوفانه معتزله گرايش يافتند. پايه گذاران معتزله از اين گروه بودند. معتزله بتدريج از مباحث کلامي ساده به مباحث دقيق و پيچيده سير کردند. آنان درباره خلق قرآن، وصف عدل ذات باري، قدرت خداوند بر ظلم، مباحث قدر و استطاعت، ارجاء و وعيد، تعريف انسان، معاد و موضوعات منصوص آن مثل عذاب قبر و شفاعت و حرکات اهل بهشت اظهارنظر کرده اند. نيز آثاري در مباحث دقيق مثل بحث حرکت، جواهر و اعراض، طفره و خلق دارند. معتزله انشعاب هم داشتند و به دو شاخه بغداد و بصره تعلق داشتند

ابوحنيفه در کوفه نماينده شاخص انديشه ارجاء بود و با تعريف موسعي که از ايمان داشت در بعد اجتماعي زمينه ساز اتحاد حول محور برادري ايماني بود. شاگردان ابوحنيفه بعداً به معتزله نزديک شدند. خاور خراسان به ابتکار برخي شاگردان ابوحنيفه به گستره نفوذ حنفيان عدلگرا تبديل شد که گاه تحرکاتي سياسي برعليه هارون خليفه وقت صورت مي دادند. آنان از جمله متني ديني حماسي در يادبود پيشتاز آمر به معروف مرجئه روايت مي کردند. در دوره سامانيان نظام اعتقادي کاملاً برپايه آراي ابوحنيفه مطرح شده بود هرچند در عمل نزديکي بسيار با اصحاب حديث داشت. اين مکتب اعتقادي را مکتب اهل سنت و جماعت ناميدند

گرايش اصحاب حديث برخوردي واحد و منسجم با مسائل کلامي نداشت. سفيان ثوري در نيمه دوم سده دوم و احمد بن حنبل در سده سوم دو جريان متمايز اين گروه بودند. سفيان گرايش علوي و موضع گيري عدالت خواهانه داشت و با چند تن از همراهان خود در قيام زيدي معاصر شرکت جست اما در قرن بعد احمد بن حنبل جانشين نفوذ او شد و چنين طرح کرد که اطاعت از ائمه مسلمين لازمه پيروي از سنت است و خليفه هر چند فاجر باشد و با قهر بر مسند دست يابد امرش مطاع است. اهل حديث باورهاي مأثور و منقول را مي پذيرفتند و از مکاتب نوظهور کلامي مي پرهيختند. احمد بن حنبل درباره پرهيز از هرگونه تأويل و برداشت عقل گرايانه از نصوص قرآني و متون روايات و تأکيد بر پذيرش ظاهر نصوص سخت مي گرفت

گرايش به مباحث کلامي از سده سوم بين عالمان اصحاب حديث پردامنه شد و به مکتبهاي ضدمعتزلي و سنتگراي کلامي منجر شد. مکتب اشعري در آغاز سده چهارم اوج آن بود. اين گرايش ابتدا کلام گريز بود به اين معني که حداقل گزاره هاي کلامي را در تأليفات خود استفاده مي کرد ولي بعداً کلام ستيز شد

گروههاي محکمه در اين دوران علاوه بر مسائل خاص اهل تحکيم نظير منزلت مرتکبان کبيره و برائت و ولايت درباره مسائل عام کلامي نيز اظهارنظر مي کردند و بر اين اساس به دو گروه عدلگرا و سنتگرا تقسيم مي شدند. اباضيه به معتزله نزديکتر بودند و مکتبي ديرپا داشتند. بيهسيان قدر را نفي مي کردند. عجارده غالباً موافق اصحاب حديث بودند و صفريه به هر دو گروه گرايش داشتند

در قرن چهارم عقايد سلفي (اصحاب حديث) با روشهاي کلامي آشنا شدند و مذهب شاخص اشعري بوجود آمد. حنبليان به شدت عمل و تعصب گراييده، تعقل و مجادله در اصول ديني را بدعتي مي شمردند که بايد با آن مبارزه کرد و آن را از بين برد. به کار گرفتن عقل مکروه بوده و آن را موجب ضلالت مي شمردند. برخي از اصحاب حديث در اثبات صفات غير ذات خداوند چنان افراط کردند که به تجسيم نزديک شدند. معتقد بودند معرفت حق به تقليد بوده و بحث و نظر حرام است. مي گفتند قبول محض و ظاهري آيات قرآن تکليف انسان است

دفاع از ديدگاه سنتي ديني با استفاده از ابزار مخالفان يعني استدلال کلامي، واکنشي در برابر معتزله بود که به پيدايي سه نظام کلامي طحاوي در مصر، اشعري در عراق و ماتريدي در سمرقند در آغاز قرن چهارم انجاميد. مذهب اشعري بيشتر در ارتباط با فقه شافعي و متأثر از افکار احمد بن حنبل بود ولي نظام ماتريدي و طحاوي در ارتباط با مکتب ابوحنيفه بودند. اين دو نظام اخير در حمله به آراي معتزله شدت کمتري به خرج مي دادند ولي از اشعري استحکام کمتري داشتند. اشعري معتزله را به خوبي آموخته بود ولي بعداً از آن عدول کرد. او با نظريه اختيار، حادث بودن قرآن، مفهوم عدل الهي، قدرت عقل انسان، حسن و قبح ذاتي افعال که مطابق اصول اعتزالي بود مخالفت کرد و معتزله را اهل بدعت دانست. مذهب اشعري باب ميل کساني بود که مي خواستند براي راه سنتي شرع وجوهي عقلاني بيابند اما با کنار رفتن اعتزاليه پس از دوران اوج (دوران رونق نظاميه ها) خود نيز راه افول پيمود. چنان که پس از حدود قرن دهم ديگر متفکران اسلامي خود را به هيچ يک از اين دو (معتزله و اشعري) منتسب نمي دانستند. مذهب ماتريدي تا سده هاي اخير در ماوراءالنهر از اقبال برخوردار بود

شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۶

تاریخ اصلاحات 4

اسپير؛ 1526- 1529

در سالهاي پس از اعلاميه ورمز و بازگشت لوتر در سال 1522 به ويتنبرگ، شاهزاده هاي ايالتهاي آلماني و شهرهاي شوراي سلطنتي در مجادله اي سخت بر سر پذيرش اعلاميه اي که اصلاحات مذهبي لوتر را رد مي کرد درگير شدند. تخاصمات رو به رشدي نسبت به مداخلات خارجي در امور آلمان از سوي رم و متحد نزديک پاپ، امپراطور رم مقدس که علايق او همانقدر که آلماني بود اسپانيايي هم به نظر مي رسيد وجود داشت. يک اقليت بزرگ در داخل امپراطوري در حال و هواي شورشي به سر مي بردند

در سال 1526 امپراطور چارلز پنجم تلاش کرد تا با دلجويي کردن شرايط را آرام سازد. يک گردهمايي سلطنتي در سال 1526 در اسپير ممنوعيت مشخصي را که درباره تعاليم لوتر پنج سال قبل از آن در اعلاميه ورمز اعلام شده بود تغيير داد. اکنون هر شاهزاده آلماني با پذيرش مسؤوليت پاسخگويي به شاه و امپراطور مي توانست خود در اين مورد تصميم گيري کند. سه سال بعد دوباره در اسپير گردهمايي ديگري مسيري مخالف اتخاذ نمود. توافق سال 1526 لغو شد و اعلاميه ورمز دوباره جايگزين شد. يک اقليت ناراضي متشکل از پنج شاهزاده و چهارده شهر سلطنتي اعتراضيه اي برعليه اين تصميم منتشر ساختند. و به اين ترتيب ايشان با نام پروتستانها شناخته شدند

ماربرگ؛ 1529

يکي از پنج شاهزاده اي که اعتراضيه را در آوريل 1529 در اسپير امضا کرده بودند فيليپ 25 ساله ملاک هسه بود. او از جمله وفادارترين حاميان لوتر بود که در سال 1527 در ماربرگ اولين دانشگاه پروتستان را با استفاده از هزينه اي که گفته مي شود با تعطيل کردن صومعه هاي هسه به دست آمده بود تأسيس نمود. اما به خاطر گزارشاتي که درباره عدم توافق الهياتي بين اصلاحگران و به خصوص بين لوتر و زوينگلي بر سر موضوع اصلي عشاي رباني بوجود آمده بود در تعهد او ترديدهايي وارد شده بود

در اکتبر سال 1529 فيليپ از لوتر و زوينگلي دعوت کرد تا در برابر يک جمعيت مدعو در قلعه ماربرگ با يکديگر بحث کنند. او اميدوار بود که نتيجه اين مباحثات يک موضعگيري متحد پروتستان باشد. براساس شورمندي و اعتقاد راسخ شرکت کنندگان در بحث، اميدواري فيليپ شانس اندکي براي توفيق داشت. لوتر با گچ دايره اي بر روي ميز کشيد و در داخل آن نوشت اين بدن من است. نوشته او اشاره به آيه اي داشت که در آن مسيح به حواريون گفت: بگيريد و بخوريد اين بدن من است. اين اصرار لوتر به طريقي که براي ما ناشناخته است بايد به اين معني باشد که بدن و خون مسيح حضوري واقعي در نان و شراب دارد زماني که در مراسم مذهبي مورد استفاده قرار مي گيرد. زوينگلي به نحو يکساني مصر بود که جمله مسيح يک استعاره است. نان و شراب حتي زماني که در مراسم مذهبي مورد استفاده قرار گيرند تنها نشانه اي از گوشت و خون مسيح هستند. عبارت او در انجيل يوحنا از اين قرار است که روح تنها زندگي مي بخشد و گوشت سودي نمي رساند

مشخص شد که توافق ناممکن است و اين موضوع به عنوان وجه افتراقي بين لوتريها و کليساهايي که از اصلاحات در سوييس اشتقاق يافته بودند باقي ماند. در قرن شانزدهم لغت پروتستان براي لوتريها مورد استفاده قرار مي گرفت در حالي که فرقه هاي سوييسي و فرانسوي با نام اصلاح يافته خوانده مي شدند. فيليپ از هسه علاقه مند بود نتيجه اي قطعي و مشخص از گردهمايي خود که بعداً با نام گفتگوي ماربرگ خوانده شد به دست آورد و به اين ترتيب لوتر پانزده مقاله ماربرگ را نوشت. در مقاله پنجم عدم توافق به دست آمده به نگارش در آمد. چهارده تاي ابتدايي پيش از اين در ويتنبرگ به صورت پيش نويس آماده شده بود ولي مورد بحث قرار نگرفته بودند. اينها مشتمل بر مواردي عمومي بودند. به اين ترتيب هسه سند مورد نياز خود را به دست آورد. در سال بعد اين سند تا حدي در اقراريه مهم آگسبورگ به کار گرفته شد

آگسبورگ؛ 1530-1555

احساس نياز براي به سامان آوردن ناآراميهاي مذهبي در آلمان در نتيجه تکان ناشي از محاصره وين بوسيله ترکها در سپتامبر 1529 فوريتر جلوه نمود. آنان با ناکامي يک ماه بعد عقب نشيني نمودند. اما از مرزها خبرهاي موثقي مي رسيد که مطرح کننده احتمال خطرهايي بزرگتر بودند. امپراطور چارلز پنجم تلاشي جديد براي حل و فصل موضوع در گردهمايي آگسبورگ در ژوئن 1530 انجام داد. لوتر که طبق اعلاميه ورمز متمرد اعلام شده بود به طور رسمي نمي توانست در آن شرکت کند. ملانکتون جاي او را گرفت تا آنچه را که به عنوان اقراريه آگسبورگ شناخته مي شود ارائه دهد. اين اقراريه که مجموعه اي از چندين سند قبلي را در يک قالب متشکل ترسيم مي نمود تبديل به بيانيه استاندارد ايمان لوتري شد

هدف ملانکتون اين بود که تأکيد کند اصلاحات لوتري در هيچ اصل ايماني نسبت به کليساي کاتوليک معترض نيست. بلکه اين اصلاحات تنها خواستار حذف سواستفاده هايي هستند که در قرنهاي اخير در اين ايمان وارد شده است. انجمن اين موضوع را نپذيرفت و در عوض اعلام کرد که تا آوريل 1531 تمامي شاهزادگان و شهرهاي پروتستان بايستي از مواضع لوتري خود بازگشت نمايند و در بخش مهم ديگري ايشان را موظف نمود تمامي داراييهاي کليسا و صومعه را که مورد تصرف قرار داده اند برگردانند. تهديد مداخله نظامي از سوي امپراطور به طور ضمني وجود داشت. در پاسخ شاهزاده ها و برخي از شهرهاي سلطنتي يک جبهه دفاعي براي دفاع متقابل تشکيل دادند که در سال 1531 به عنوان اتحاديه اشمالکالدن شکل گرفت. اين اتحاديه در طي بيش از دو دهه آينده اغلب بر عليه همسايگان کاتوليک خود در آلمان فعاليت داشت. در سال 1547 اين اتحاديه در جنگ موهلبرگ شکست سختي خورد و در برابر چارلز پنجم عقب نشيني نمود. اين شکست باعث شد دو رهبر اصلي اتحاديه، عضو انتخابي ساکسوني و فيليپ از هسه پنج سال را در زندانهاي امپراطور بگذرانند

اما هيچ پيروزي نظامي نمي توانست اين تقسيمات مذهبي عميق را در امپراطوري فيصله دهد. زماني که يک گردهمايي ديگر سلطنتي در آگسبورگ در سال 1555 تشکيل شد که از سوي برادر چارلز پنجم، فرديناند اداره مي شد همه طرفها از رسيدن به راه حلي اظهار نااميدي کردند. مصالحه در نهايت با عنوان صلح آگسبورگ مورد توافق قرار گرفت و حقيقتي که در سالهاي پس از انتشار نود و پنج رساله لوتر ظهور کرده بود به رسميت شناخته شد. هر شاهزاده و شهر مجاز بود بين کاتوليسيسم رم و لوترانيسم دست به انتخاب بزند. اما تمامي ساير فرقه ها از قبيل کليساي اصلاحي سوييسي و آناباپتيستها ممنوعه باقي ماندند. اين مصالحه بعداً در عبارت مختصر لاتين چنين توصيف شد که هرکس پادشاهي را در اختيار دارد نوع مذهب را برمي گزيند. اصل انتخاب مذهب بوسيله حاکم به نحو مؤثري نوسانهاي داخل امپراطوري را براي مدتي کنترل کرد. اين اصل خيلي بيشتر در مورد پادشاهيهاي مستقل اروپاي شمال غربي مناسب به نظر مي رسيد

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

جمعه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۶

مختصری از تاریخ کلام اسلامی 1

قرن اول هجري

اولين نمود گرايشات کلامي در تاريخ اسلام از سوي محکمه ارائه شده است. ايشان بر عبادت ورزي و دنيا پرهيزي (بعد فردي) و اقامه حق و امر به معروف (بعد اجتماعي) تکيه داشته و در کوفه متمرکز بودند. در جريان تحکيم در جنگ صفين هيچ کدام از طرفين را به رسميت نشناختند و از بقيه مسلمانان جدا شدند. در حرورا اطراف کوفه اردو گرفتند و گرايشات افراطي و جنگ طلب آنها سرانجام در نهروان از سوي امام علي در هم کوبيده شدند. گرايشات معتدل آنها از جنگ کناره گرفتند

نخستين حلقه هاي آموزش ديني در کوفه (پايگاه اصلي نظامي تعليمي دوران خليفه عمر) با صحابي چون امام علي خليفه عمر و ابن مسعود شکل گرفت. کوفه به عنوان مرکز گرايشهاي علوي شهرت داشت و حرکتهايي شيعي براي تبليغ عدالت طلبي ضدقبيله اي در آن وجود داشت. در ميان زاهدان متفاوت از قراء عبادتگرا برخي گرايشات ارجائي نيز وجود داشت. بصره هم دستي در انديشه رجاء داشت. رجاء در کلام اسلامي عموماً دو معني را منعکس مي کرد. معني ابتدايي تر آن بود که درباره منزلت صحابه اي که با يکديگر جنگيده اند يا مورد خشم مردم قرار گرفته اند سکوت اختيار مي شد و برايشان طلب استغفار مي شد. معني بعدي آن بود که عمل در تعريف از ايمان داخل نيست يا گناه کبيره ايمان را زايل نمي کند. محکمه با اين معناي اخير عموماً مخالف بودند

معاويه در سالهاي امامت امام حسن برخي افراد از شيعه (حجر بن عدي، عمرو بن حمق) را به سبب مخالفت با جور و فسق به قتل رساند اما اوج حرکت شيعه در اين زمينه شهادت امام حسين بود. سنت قيام به سيف پس از آن از سوي زيديه که به امامت زيد فرزند امام سجاد معتقد بودند و کيسانيه که به محمد بن حنفيه منسوب بوده و با اقدام مختار قيام کردند دنبال شد. زيديه معتقد است در شرايط فسق و فجور هرکس قيام کند و مردم را فرا بخواند امامت او مورد قبول است. محکمه در اين دوران دست به تقيه زدند و زياد تنها مبلغان آشکار آنان را در کوفه مجازات مي کرد

در دوره انتقال قدرت از شاخه سفياني به شاخه مرواني امويان، محکمه نخستين با عبدالله بن زبير مدعي خلافت ائتلاف کردند که شکست آن منجر به انشعاب در محکمه شد. يک گروه افراطي و جنگ طلب از اين انشعاب با نام ازارقه که بعداً موفق به جلب مشارکت ايرانيان شد به مدت چهارده سال ابتدا در بصره و سپس اهواز و ساير بلاد ايران در جنگ و گريز بودند. ازارقه اهل فجور را تکفير و تقيه را حرام مي دانستند و هجرت براي قيام به شمشير را واجب تلقي کرده و بدين ترتيب به استعراض و کشتن مخالفان عقيدتي خود کشيده شدند. گرايش نجدات انشعاب معتدل محکمه بود که امامتي کوتاه مدت در يمامه داشت و به زودي به تشتت و انقراض افتاد. اين گروه برخلاف ازارقه تکفير و استعراض را نمي پذيرفتند. يکي از سران نجدات به جنوب شرقي ايران در آمد و به تبليغ پرداخت. شاگردان او به دو فرقه عجارده و ثعالبه تقسيم شدند. صفريه گرايش تندروي ديگري از محکمه بود که در بلاد جزيره فعاليت داشت. اباضيه گروه انشعابي ديگر از محکمه بود که گرايشي معتدل داشت و در بصره مستقر بود. حجاج آنها را به عمان تبعيد کرد

مدينه به جاي انديشه زهد و رجاء به ورع بيشتر توجه داشت و عموماً سنتگراتر بود. اما حسن بن محمد حنفيه انديشه ارجاء را به معناي عدم سب منازعان سلف اولين بار در مدينه تدوين کرد. به اين گرايش کلامي مرجئه نخستين گويند. ارجاء به هر دو معني در انديشه قراء طبقه نخست کوفه مطرح شده است. مرجئه در اخلاق فردي تخلق به اخلاق نيکو و در بعد اجتماعي بر مبارزه با نظام جور تأکيد داشتند. با شيوع روايتي مشکوک از پيامبر در تقبيح مرجئه و قدريه در اواخر قرن اول کسي ديگر با عنوان قدريه خود را معرفي نمي کرد

قدريه فعل شرور را به خداوند باز نمي گرداندند و انسان را منبع آن دانسته و در نتيجه اختيار او را نتيجه مي گرفتند ولي گروه اهل جبر خير و شر قدر را از خداوند مي دانستند. گروه قدريه همچنين براساس نظر خود بر عدل خداوندي تأکيد مي کردند و مي گفتند عدل خداوند اقتضا مي کند انساني که مختار نيست مجازات نشود. اهل جبر به احاديث قرآن و علم سابق الهي متوسل مي شدند. عده سنت گرايي هم وجود داشتند که اساساً در اين مورد اظهارنظر نمي کردند. در اواخر قرن اول قدريه معني نامطلوبي داشت و اختيارگرايان به آن نام خود را نمي شناختند

بصره در گذار از قرن اول به قرن دوم با استفاده از تعاليم اصحاب متأخر مثل ابن عباس و از طريق تابعان دوم ارتباط قويتري با حجاز برقرار کرد. دو گرايش اين زمان اهل خوف به رهبري حسن بصري و اهل رجا به رهبري ابن سيرين بودند

زيرنويس: منبع اصلي اين متن در پايان مجموعه خواهد آمد

تأملات رنگارنگ

يک: بدن ما

ما با بدنمون معمولاً طوري برخورد مي کنيم که گويا اونو به خوبي مي شناسيم. اعضاي مختلف بدنمون و ساز و کارهاي مختلف فيزيولوژيک اون برامون قضايايي معمولي و پيش پا افتاده جلوه مي کنند. تا زماني که در زندگي عادي خودمون مشکلي با بدنمون پيدا نکرده ايم موضوع خاصي درباره بدنمون وجود نداره که برامون جلب نظر کنه و ما رو به صرف توجه و وقت وادار کنه. تسلط و توانايي ما در کنترل و اداره بدنمون در سير زندگي عادي روزمره اين احساس رو به ما داده همه چيزهايي رو که لازمه درباره اش مي دونيم و درباره بدنمون نکته مشخصي وجود نداره که نياز باشه بياموزيم يا بهش توجه خاصي بکنيم. در دنياي اطرافمون در جستجوي زيبايي و شگفتي و جذابيت به تکاپو مي افتيم و خودمونو خسته مي کنيم اما نزديکي هميشگي و تکرار طبيعي امور مرتبط با بدنمون اغلب اوقات ما رو از توجه به جهان حيرت افزايي که بدنمون رو تشکيل داده غافل مي کنه. نکته ديگه در بي توجهي به اين مجموعه معجزه آسايي که وجود ما رو در برگرفته ناآشنايي با موضوعات و قوانين مربوط به بدنمونه. کسي که آشنايي و شناختي ابتدايي و حداقلي از مکانيسمهاي زيستي و چگونگي کارکرد دستگاههاي بدنش نداره به طور منطقي بدنش و سازوکارهاي زيستيش هم براش جلب توجه نمي کنه. اما وقتي به مرور درک بهتري از پيچيدگيهاي زيستي به دست مياريم و تفاوت بين جهان بيجان و جهان جاندار رو مي فهميم اين امکان به دست مياد که معناي زندگي رو بهتر بفهميم. همه ما کم و بيش درک و شناختي از تواناييهاي علمي و فني بشري که در سالهاي اخير به نحو شتابان و حيرت انگيزي رو به گسترشه داريم و شايد بارها اتفاق افتاده باشه که زماني که شناختي عبوري و کلي از يکي از دستاوردهاي علمي و تکنولوژيک مدرن پيدا مي کنيم يا به طور نسبي در تماس با اون قرار مي گيريم شوق زده و شگفت زده شده باشيم. برنامه هاي علمي رو که شورمندانه و هيجان آلود از سازه هاي جديد و عظيم معماري و ماشينها و دستگاههاي مهندسي محيرالعقول جديد اطلاعاتي در اختيار ما قرار مي دهند زياد ديده ايم. حال در چنين وضعيتي زماني که مي بينيم چگونه براي انجام تقليدي کودکانه و ابتدايي و ناقص از يکي از مکانيسمهاي زيستي يکي از دستگاههاي بدن، چگونه مجموعه پيچيده و عظيم و در هم تنيده اي از دستاوردها و سازمانهاي علمي و تکنولوژيک بشري دست به دست هم مي دهند تا جايگزيني مصنوعي با حداقل کارکرد قابل قبول براي يک عضو آسيب ديده طبيعي بسازند، شگفتيها و تواناييهاي ساختار طبيعي بدنمون، اين مجموعه ابرپيچيده اي که امکان زيست ما رو در زندگي عادي روزانه مون فراهم مي کنه و هيچ وقت بهش فکر نمي کنيم مشهودتر مي شه

دو: ايران در تعطيلات

آقاي جامي صاحب سيبستان در آخرين پستش درباره ماه اوت و فصل تعطيلات صحبت کرده و خبر از پدربزرگ شدن خودش داده و وعده داده درباره اين که چطور در ايران همه به طور دسته جمعي در تاريخ معاصر به تعطيلات رفته اند در آينده بيشتر بنويسه. و در نهايت هم اشاره کرده که چطور خودش چقدر نياز به تعطيلات داره و براي سامان دادن به کارهاي انجام نشده اش مشکلات زيادي داره. پرسش اصولي از اينجا شروع مي شه که چطور براي آقاي جامي به عنوان يک فرد از يک جامعه، ممکن شده از منظري بالاتر ميليونها نفر اعضاي يک جامعه مثل جامعه ايراني رو ببينه و درباره وضعيت اين جامعه و تمامي گستره طيفهاي اجتماعي و فکري اون با چنين اطميناني اظهارنظر و داوري و توهين بکنه؟ وظيفه دلسوزي و اصلاح و بيداري اين جامعه به تعطيلات رفته و شايد تخطئه و توهين اون رو چه کسي بر شانه هاي نحيف اين مرد گذاشته؟ آيا بهتر و سازنده تر و منطقي تر نبود آقاي جامي به جاي اين که اين چنين قيم مآبانه در صدد رفع و رجوع مشکل تعطيلات رفتن جامعه ايراني باشه، اگر توان و عرضه اي داره براي سامان دادن به مشکلات تعطيلات خودش و امور زندگي خودش ازش استفاده کنه؟ آيا بهتر نبود به جاي چنين افاضات کلي و مبهم و منفي بافانه اي، وقتش رو صرف انديشه اي خرد و مشخص و مثبت انديشانه درباره مشکلات مشخص روال زندگي خودش تا اون حدي که ممکن بود به جامعه ايراني ارتباط داشته باشه بکنه؟ واقعيت ثابتي که بسياري از ما اهل انديشه و نويسندگي ايراني بهش مبتلا هستيم همينه که اغلب اوقات به سادگي مشکلات شخصي و فشارهاي ذهني زندگي خودمون رو به موضوعي که بهش مي انديشيم تعميم مي دهيم يا حتي فرافکني مي کنيم. و زماني که اين موضوع ثابت مورد انديشه ما ايران باشه، اونو تبديل به انباري از مشکلات رنگارنگ و لاينحل مي کنيم. جامعه ايراني بي شک مشکلات فراواني داره ولي راه برخورد با اون با راه رويکرد ما نسبت به مشکلات شخصي خودمون متفاوته. جالبه که مدتي پيش نوشته اي از همين نوع و طبق همين الگو از سوي آقاي نمازي صاحب تحقيقات فلسفي منتشر شد و واکنش من اونجا هم همين طور بود. معيار قرار دادن مطلق شاخصهاي ذهني خود در مواجهه با شرايط ايران اشکاليه که درباره اهالي انديشه ايراني که در صدد تطبيق دادن الگوهاي غربي با جامعه ايراني هستند مکرر در مکرر باعث شکايت يا اظهارنظرهاي توهين آميز و سرپرستي طلبانه شده. اين باور متوهمانه و ساده انديشانه که سير آرماني و مطلوب فکري و معرفتي و اجتماعي و سياسي جامعه ايراني، روشن و مشخصه و ما بر اين مسيري که ايرانيان بايد طي کنند اشراف داريم و حال که ايران در چنين مسيري حرکت نمي کنه پس به تعطيلات رفته يا در بيراهه سير مي کنه تبديل به يک اپيدمي اعتقادي خودپسندانه در ميان کساني شده که با عينک علوم انساني غرب محور به مسأله ايران نگاه مي کنند. کاش درماني براي اين اپيدمي توهم پيدا بشه تا شايد هم دوستان ما و هم جامعه ايراني کمي آسوده تر بشن

ضرب و شتم دانشجویان

چند روز پيش بعد از ظهر موقع برگشتن به خوابگاه با برخورد غيرطبيعي و عصبانيت آميز چند نفر از کارگران محوطه خوابگاه مواجه شدم. و کمي جلوتر ديدم که چند نفر از دانشجويان هم با همچين حالتي دور هم جمع شده اند و جلو نگهباني خوابگاه بلند بلند صحبت مي کنند. سر ظهري خسته تر و بي حوصله تر از اون بودم که قضيه رو بيشتر جويا بشم. سر شب تو اتاق در حال ترجمه متني در ارتباط با پروژه تاريخ اروپا بودم که بلندگوهاي راهرو خوابگاه اعلام کردند در واکنش به ضرب و شتم دانشجويان از سوي کارگران محوطه خوابگاه و براي حمايت از "شرف و حرمت دانشجو" براي تصميم گيري درباره اين موضوع شوراي اسلامي خوابگاه از دانشجويان دعوت مي کنه تا در نمازخونه حضور پيدا کنند. هرچند هيچ نمي دونستم قضيه از چه قرار بوده و دوست داشتم بيشتر از موضوع کسب اطلاع کنم ولي الزامي که براي تموم کردن ترجمه اون شبم داشتم به اضافه برخي ملاحظات ديگه باعث شد دعوت شوراي اسلامي رو اون شب اجابت نکنم. مسأله البته تا حضور پيدا کردن معاونت دانشجويي دانشگاه در خوابگاه که البته آدم مسؤوليت پذير و خوش برخورديه ادامه پيدا کرد و من در نهايت هم نفهميدم قضيه چي بود. اما طي چندين بار اعلام بلندگوهاي خوابگاه وقتي عناويني مثل "ضرب و شتم دانشجويان" و "دفاع از شرف و حرمت دانشجو" رو شنيدم ناخودآگاه ياد قضاياي هيجده تير تهران و بيست تير تبريز افتادم که البته تنها دورادور در سالهاي بعد درباره اش شنيده بودم

هرچند در مورد هيجده تير بار سياسي و کلان قضيه البته پررنگتر از موضوع درگيري کارگران با دانشجوهاي خوابگاه ما بوده ولي شايد تا حدودي بشه گفت ظاهر مسأله با لحاظ کردن مقياسهايي کوچکتر و صنفي تر تقريباً در اين دو مورد همانند هم بوده. يه لحظه احساس کردم خودم رو مي تونم جاي دانشجوهاي کوي دانشگاه تهران بذارم؛ يه شب بعد از اين که در اعتراض به بسته شدن روزنامه سلام يه تظاهراتي انجام داده ايم يا جايي جمع شده ايم وقتي به خوابگاه برگشته ايم يه عده ريخته اند و دانشجويان رو مورد ضرب و شتم قرار داده اند و خوابگاه رو به هم ريخته اند. البته که تکان دهنده و تحريک کننده است. مي شه واکنش طبيعي هيجاني و آشوب طلبانه دانشجوها رو حدس زد. تو خوابگاه ما هم اون شب چنين واکنشهايي بروزهايي داشت. درباره اتفاقات هيجدهم و بيستم تير و نيز نمونه هاي نسبتاً مشابه ديگه، به اذعان طرفهاي منتقد و طرفدار يک قسمت قضيه گويا چنين ابراز احساساتي بوده. چنين واکنشهاي احساساتي گرچه يکسره قابل نقد و رد نيست ولي در عيار يک حرکت اجتماعي و سياسي چندان کارکردي ماندگار و سازنده ازش انتظار نمي ره. مورد مستقيم و مشخصي به خاطر نمياورم ولي يادمه گاهي اوقات از هيجدهم تير به عنوان حرکتي در برابر انقلاب اسلامي و در نقد اقتدار و مشروعيت جمهوري اسلامي ياد شده. آيا مي شه مقايسه اي بين اين دو برقرار کرد؟

نمي شه مدعي شد دانشجوها و جواناني که طي انقلاب اسلامي به خيابانها مي ريختند همگي درباره اهداف و درخواستهاي خودشون درکي قابل قبول و روشن داشته اند و بين اونها گرايشات آشوب طلبانه و ماجراجويانه از نوعي که در اتفاقات شبيه هيجدهم تير هم نقش داشته، وجود نداشته ولي لااقل رده هاي متوسط و بالاي انقلابيون درکي لااقل ابتدايي و کلي از الگوي اجتماعي سياسي بديلي که مي خواسته اند به جاي حکومت شاه بگذارند داشته اند. هرچند در روند انقلاب اسلامي هم احساسات و هيجانات نقش مهمي داشته و خواسته انقلابيون به صورت نفي حکومت شاه با شدت ابراز مي شده اما در کنار اين دو جنبه احساسي و سلبي، دو جنبه فکري و ايجابي هم به نحو مشخص و مؤثري وجود داشته. رده هاي نخبه تر و با سابقه تر انقلابي با فراتر رفتن از اون دو بعد ابتدايي به اين دو بعد عاليتر هم نظر داشته اند و به اون پرداخته بودند. اگر اين نحوه ترسيم قضاياي انقلاب رو بپذيريم و اگر بخواهيم هيجدهم تير رو از نظر اجتماعي سياسي در سطح انقلاب اسلامي تلقي کنيم و اون رو به مثابه نشانه اي از پشيماني و بازگشت مردم از آرمانها و شرايط بعد از انقلاب اسلامي بشناسيم بد نيست اين فاکتورهاي احساسي و سلبي از يک طرف و فکري و ايجابي رو از طرف ديگه در مورد اين دو با هم مقايسه کنيم. قبول دارم جنبه احساسي و سلبي در حرکات و نظرات ابراز شده انتقادي نسبت به جمهوري اسلامي و مشي ايدئولوژيکش پرقدرت و چشمگيره اما فکر نمي کنم قبول کنم در جنبه هاي فکري و ايجابي در همين حد گروههاي منتقد سخني براي گفتن داشته باشند

اقتدار و نفوذ و نيز توان ايدئولوژيک و فکري دست اندرکاران اصلي انقلاب همچون آيت الله خميني و دکتر شريعتي نيازي به يادآوري مکرر نداره و تأثير آنان همچنان پس از گذر دهه ها در نوشته هاي نحله هاي مختلف فکري در ايران بروز پيدا مي کنه. در جبهه مقابل (اگر اينطور بشه گفت) که خواستار عدول از آرمانهاي انقلابه و مي خواد خودش سرنوشت خودش رو به دست بگيره و محکوم انتخاب نسل اول انقلاب نباشه چه چهره فکري و مؤلف قابل توجهي وجود داره؟ تا جايي که من جسته گريخته شناختهايي دارم در ميان چهره هاي انديشمند مورد توجه و متنفذ که ترکيبي از انديشه هاي اجتماعي معرفتي جديد و گاه گاه موضعگيريهاي نيمه سياسي ارائه مي کنند بزرگاني همچون سروش و ملکيان قرار دارند. و جالب اينجاست که اين هر دو در نگاهي گذرا به سير سخنان و نوشته هاشون نوعي از ترديد و تزلزل و سرگرداني عقيدتي رو به نمايش مي گذارند. اين بزرگواران در حالي که در ترسيم بنيانهاي اعتقادي و معرفتي خود دچار سردرگمي و شک هستند چگونه مي تونن در يک مرحله جلوتر، حداقل زمينه هاي لازم براي ترسيم دستگاه اجتماعي سياسي بديل براي جمهوري اسلامي رو بوجود آورند. نقد من به سروش و ملکيان نيست بلکه نسبت به دوستانيه که به اشتباه مسؤوليتهايي نامتناسب و افراطي در ترسيم مسير حرکت آينده جامعه ايران بر دوش اينان مي گذارند و از اين انديشمندان علوم پايه انساني کارکردهايي ايدئولوژيک و سياسي انتظار دارند

وقتي هيجان زده مي شيم و از احساس انزجار نسبت به رفتارهاي سياسي و ايدئولوژيک نظام پر مي شيم شايد بهتر باشه قبل از اين که در ميان امواج احساسات و شعله هاي هيجانات، چند روز آشوب طلبي و ماجراجويي رو در برابر حرکت منحصر به فردي مثل انقلاب اسلامي قرار بديم و به اعتبار اولي دومي رو مردود بدونيم کمي به خودمون فرصت بديم به اين موضوع هم بينديشيم که به اتکاي کدامين دستگاه فکري و کدامين روش اجتماعي و سياسي جايگزين، اهداف و پيامدهاي انقلاب اسلامي و جمهوري اسلامي پس از اون رو مي خواهيم مورد تشکيک و نقد قرار بديم. آگاهي واقعي و توجه بايسته به واقعيتهاي تاريخي و اجتماعي موجود درباره انقلاب و حرکات انتقادي سالهاي اخير نسبت به جمهوري اسلامي به ما اين امکان رو خواهد داد اظهارنظرهاي بهتري درباره مقايسه اينها با هم داشته باشيم

پنجشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۶

گزارشي از تبريز 2

چند روز پيش حوالي ظهر داشتم تو خيابون مي رفتم. صداي خراش ممتد يک سطح فلزي رو از وسط خيابون شنيدم. نگاه که کردم ديدم يک پيکان دولوکس سفيدرنگ صدمتر اونطرفتر در خط مياني بلوار در حالي که لرزشهاي نامعمولي داره و لاستيکهاش به کناره جدول مياني بلوار کشيده مي شه با سرعت حدود سي کيلومتر در ساعت به مسير خودش ادامه مي ده. از يک سرعت گير که رد شد تکانهاي ماشين بيشتر شد و در نهايت بعد از حدود سي چهل متر که من شاهد کشيده شدن ماشين به کناره بلوار بودم، يکي از لاستيکهاي ماشين از جدول بلوار که حدود سي سانتيمتر ارتفاع داشت بالا رفت و ماشين متوقف شد. در همين حين لاستيک جلو سمت بلوار جدا شد و حدود سه متر به هوا پرتاب شد و چهار پنج متر اونطرفتر غلت زنان به زمين افتاد. تو چند ثانيه اي که ماشين به اين حالت و با سرعت کمي در حال حرکت بود متعجب بودم که چرا راننده ترمز نمي گيره. شايد مي ترسيد با ترمز کردن ماشين انحراف بيشتري پيدا کنه. يک احتمال ديگه هم اين بود که براي راننده مشکلي پيش اومده باشه و نتونسته باشه ماشين رو کنترل کنه. بعد از اين که ماشين متوقف شد راننده از ماشين پياده شد و به نظر نمي رسيد مشکلي قبل يا حين تصادف براش پيش اومده باشه. ولي لاستيک ماشينش از بخت بدش درست به سمتي پرتاب شده بود که خيابون شيبداري در اون سمت قرار داشت و لاستيکش احتمالاً صدمتري دور شده بود. جمعيت به سرعت دور ماشين و راننده اش جمع شد ولي من در مسيرم تغييري ندادم. پيش خودم فکر کردم مشکلي که براي لاستيک ماشين پيش آمده بود يا ترکيدگي يا شل بودن پيچ و مهره ها بوده. من قبلاً ديده بودم ماشين عقبي به ماشين جلويي بکوبه ولي تا به حال همچنين صحنه تصادف عجيبي نديده بودم. چند صدمتر جلوتر، اونطرف بلوار نمي دونم تصادف شده بود يا مي خواسته بشه که دو راننده جوون پياده شده بودند و با هم درگير شده بودند و صداي بوق ماشينهاي اطراف هم بلند بود. از اين طور صحنه ها و درگيريهاي فيزيکي يا لفظي راننده ها در تبريز بيشتر از مشهد ديده مي شه

گربه هاي تبريز خيلي نترستر از گربه هاي مشهد هستند. تو مشهد امکان نداره تو پياده رو از فاصله دو متري به يک گربه نزديکتر بشيد مگر گربه هايي که کم و بيش با صاحب يک قصابي آمد و شدي داشته باشند و اهليتر شده باشند. تو تبريز گربه هايي که به طور اتفاقي باهاشون برخورد مي کنيد معمولاً با مشاهده شما هيچ تغييري در رفتارشون ديده نمي شه و تنها با ترسوندن اونها مي شه چند متر فرار کردنشون رو تماشا کرد. گربه هايي که ظهرهنگام تو پياده رو يا تو چمن دراز کشيده اند و در حال استراحت کردن هستند طرز درازکشيدنشون عين اجداد هيکلمندترشون تو بيشه هاي آفريقاست. همونطور که تو تلويزيون نشون مي ده. آدم اينا رو که مي بينه نسبت به آسودگي و بيخياليشون حسوديش مي شه. گربه هاي اينجا غير از رفت و آمدي که با قصابيها دارند با مغازه هاي ديگه هم گويا سر و سري دارند. يادمه يکبار که از جلو يک مغازه گل فروشي رد مي شدم صاحب مغازه يک گربه رو از در مغازه اش بيرون انداخت. و مغازه دار همسايه با خنده خطاب به گربه مي گفت باز با صاحبت دعوات شده؟

اولين بخش آموزشي من تو تبريز بيهوشيه. صبحها زودتر به بيمارستان مي رم تا قبل از ساعت هشت صبحانه رو تو بيمارستان بخورم و بعد يکراست وارد اتاقهاي عمل مي شيم. بيمارستان نيکوکاري بيمارستان فوق تخصصي چشم پزشکي تبريزه و خلوت تر بودن اتاق عملش باعث شده آرامش و آموزش بهتري نسبت به بيمارستانهايي مثل امام و شهدا داشته باشه. در کارهاي عملي کادر بيهوشي اتاق عمل شرکت مي کنيم و اقداماتي مثل رگ گيري و انتوباسيون تراشه رو با همراهي اساتيد و آسيستانهاي بيهوشي تمرين مي کنيم. يادمه اولين بار بيهوش شدن بيمار رو تو بخش سنگ شکني بيمارستان امام خميني تبريز ديده بودم. زماني که ديده بودم مريضي که در حال حرف زدن بود بعد از چند ثانيه اندامهاش شل مي شه و رو تخت مي افته و بعد با ماسک بهش اکسيژن مي رسونند ناخودآگاه يک احساس خاص بهم دست داد. با خودم فکر کرده بودم آيا تو اين نظام خلقت عادلانه است تنها با وارد کردن يک دارو و ماده شيميايي به بدن، هوشياري يک آدم رو ازش گرفت؟ چرا بايد مواد شيميايي چنين تسلط کاملي بر بدن انسان داشته باشند؟ بگذريم. بخش بيهوشي بخش بسيار شيرينيه. فشار کاري خاصي نداره و اساتيد و آسيستانها خيلي خوش برخورد و خنده رو هستند و در آموزش دادن کارهاي عملي خيلي با حوصله و با مشارکت پذيري کار مي کنند. اعتماد به نفسي که کارهاي عملي به آدم مي دهند در هيچ کار نظري و ذهني يافت نمي شه. ظهر هم که مي شه تو خود تشکيلات اتاق عمل نهار مي دهند. نسبت به غذاهاي بقيه بيمارستانها و دانشگاه خيلي بهتره

من تقريباً هيچ سابقه خوبي از ارتباط با هم اتاقيهاي خودم تو خوابگاهها نداشته ام. البته تو دوره دانشجوييم مدت زيادي هم شانس اتاق يک نفره يا زندگي در يا نزديک به محيط خانواده رو داشته ام. هم اتاقي اين دفعه ام در کنار خوبيهايي که داره برخلاف خودم آدم حواس پرت و بيخياليه. اول که اتاق جديد گرفته بوديم وسايل زيادي داشت که بدون اين که من بخوام خودش تو اتاق به اشتراک گذاشته بود و من هم ازشون استفاده مي کردم. ولي چون باز هم برخلاف من به اتاقهاي زيادي تو خوابگاه رفت و آمد داره و دوستان قديميش در اتاق يا اتاقهاي ديگه اي هستند کم کم بدون اين که از قبل من رو آگاه کنه وسايلش از اتاق ناپديد مي شوند و چندين بار شده که درست زماني که به نحو فوري به وسيله اي نياز دارم متوجه مي شم اونها رو از اتاق خودمون به اتاق دوستانش برده. در مواردي هم وسايل خودم رو از اتاق خارج مي کنه و احساس نيازي براي برگردوندنشون نداره. خودم هم ترجيح مي دم براي اين که پاي افرادي که دوست ندارم، به اتاق بيشتر باز نشه شخصاً با مراجعه به اتاق دوستانش موضوع رو پيگيري نمي کنم و از خير چند تکه وسيله گم شده ام مي گذرم و سعي مي کنم وسايلي که امکان بردن و برنگشتنشون زياد باشه رو از دم دست خارج کنم. سيگاري قهاري هم هست و چون گويا چند ماهي به خودش استراحت داده و بخش نمي ره معمولاً وقتي از بيمارستان به خوابگاه برمي گردم بايد چند ساعتي تا قبل از تهويه مناسب اتاق، بوي تند سيگارش رو که در مدت غيبت من در اتاق کشيده بوده تحمل کنم. به خاطر همين بخش نرفتن هم فرصت آزاد بيشتري داره و بدون اين که من رو در جريان بذاره بعضي شبها با چند نفر از دوستانش تو بالکن اتاق تقريباً تا صبح به کارت بازي کردن مي پردازند. عليرغم اينها بازم مي گم بچه خوبيه و خوبيهاش بيشتر از مشکلاتيه که با هم داشته ايم

بي گمان شهرداري تبريز نسبت به شهرداري مشهد ضعيفتر و فقيرتره. هرچند خوابگاه ما در حاشيه شهر و جاي نه چندان مناسبي از شهر قرار داره و بيشتر مشکلات اين منطقه براي ما به چشم مياد اما به نظر مي رسه به طور کلي وضعيت تعريض خيابونهاي اصلي، بهسازي پياده رو ها، انضباط در ساختمان سازي و کوچه بندي و مسأله نظافت معابر همگي در تبريز وضعيت ناخوشايند و نامناسبي دارند. شما اصولاً اماکن عمومي زيادي در تبريز سراغ نداريد که وقتي در اونجا حضور پيدا کنيد احساس کنيد در يک شهر بزرگ و برازنده و ميليوني زندگي مي کنيد. ماشينهاي شيک و گرانقيمت يا ساختمانهاي بزرگ و با ابهت در تبريز زياد هستند ولي وضعيت نظم و زيبايي شهري و معابر به طرز نامتناسبي ضعيفه