و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵

تاریخ اروپا--اکتشاف و اصلاحات 4

امپراطوري اسپانيا

امپراطوري اسپانيا در دنياي جديد فاجعه اي براي امريکاييهاي بومي بود. اسپانياييها به نوبه خود قادر نبودند واقعاً تصميم بگيرند با امريکاييهاي بومي چه کنند. از يک سو آنان باور داشتند که بوميان آمريکايي را به مسيحيت دعوت مي کنند و آنان را با هنرهاي تمدن آشنا مي سازند. و برخي بر اين باور بودند که بوميان آمريکايي حق استفاده از زمينهاي خود را دارند و نبايد از لحاظ اقتصادي و سياسي مورد بهره برداري قرار بگيرند. اين رويکرد خوش خيم قيم مآبانه بود: اسپانياييها بوميان آمريکايي را به سوي سعادت ديني هدايت مي کردند و آنان را در مکتب تمدن اروپايي تعليم مي دادند. از سوي ديگر اسپانياييها به نحو بيرحمانه اي جمعيتهاي بومي را مورد کشتار قرار مي دادند و با برخي از ظالمانه ترين رفتارهاي برده داري روي زمين آنان را آزادانه برده خود مي ساختند. متوسط بردگان بوميان آمريکايي به زحمت يک سال تحت فرمان ارباب خود دوام مي آوردند

وقتي ايزابلا اعلام کرد بوميان آمريکايي رعاياي تاج پادشاهي او هستند اجازه داد فاتحان به جمع آوري خراج از آنان بپردازند و آنان را به کار گمارند. با اين حال اين همچنين به معني آن بود که بوميان آمريکايي بايستي از نظر مادي و روحي تحت حفاظت و مراقبت فاتحان باشند. در عمل، اسپانياييها از نيروي کار آنان استفاده کردند و تا حدود زيادي وظيفه حفاظتي خود را فراموش کردند. بوميان آمريکايي در معادن طلا و نقره و نيز کشتزارها به کار گماشته مي شدند. به آنان به خوبي غذا داده نمي شد و اغلب براي مدتهاي مديد و غيرقابل تحملي به کار کردن وادار مي شدند. در نتيجه بردگان بومي آمريکايي که در خدمت اسپانياييها بودند گروه گروه مي مردند. باور بر اين است که چيزي حدود 40% بوميان آمريکايي تحت کنترل مستقيم اسپانياييها در قرن شانزدهم مردند. برخي از آنها به خاطر بيرحمي اسپانياييها و اکثريت آنان به خاطر بيماريهايي که اسپانياييها به طور غيرعمد با خود آورده بودند مردند

مطمئناً وقتي ما بيرحمي اسپانياييها را در آمريکا محکوم مي کنيم، رفتار انگليسيها را با بردگان آفريقايي در کارائيب فراموش نمي کنيم. انگليسيها چيزي را که اسپانياييها آن را افسانه سياه مي خوانند ترويج کردند تا فتوحات خود را در کارائيب توجيه کنند. انگليسيها ادعا مي کردند که نسبت به اسپانياييها خوش خيم تر هستند. آنان اسپانياييها را به عنوان موجوداتي ديوصفت و درنده خو معرفي مي کردند. واقعيت اين بود که تشکيلات استعماري انگليسي در ترينيداد و جامائيکا تنها کمي بهتر از اردوگاههاي مرگ بودند

اسپانياييها براي توجيه بيرحمي و استثمار خود با علاقه زيادي درباره ماهيت بوميان آمريکايي بحث مي کردند. دسته اي مي گفتند بوميان آمريکايي تنها نيمه بشر هستند و بنابراين هيچ امتياز قانوني و روحاني ندارند. دسته اي ديگر که بسيار کمتر بودند براين باور بودند که بوميان آمريکايي انسانهايي کامل هستند و شايسته برخورد قانوني و روحاني مناسبي هستند. اين دسته به طور مصمم با فتح آمريکا و حتي سکونت در آن مخالفت مي کرد و ادعا مي کرد بوميان آمريکايي حقوق و امتيازات کامل زمينهايي را که آنها اشغال کرده اند دارا هستند

اسپانياييها سرزمينهاي خود را در آمريکا به دو بخش اصلي تقسيم کردند: اسپانياي جديد (مکزيک و آمريکاي مرکزي همراه با جزاير کارائيب) و پرو (ساحل غربي آمريکاي جنوبي). هر يک از اين سرزمينها بوسيله يک فرمانفرماي کل اداره مي شد که خود نماينده مدني و نظامي شاه بود. فرمانفرماي کل از سوي شوراهايي مشاوره و راهنمايي مي شد. اين شوراها همچنين به عنوان شاخه قضايي دولت استعماري کار مي کردند

با اين حال واحد اداره کننده اصلي ماهيتي اقتصادي داشت. اسپانياييها تنها و تنها يک چيز از آمريکا مي خواستند: ثروت. توليد و تجارت بوسيله هيئت تجارتي که در اسپانيا واقع بود و تمامي تجارت اسپانيا را اداره مي کرد مورد نظارت قرار مي گرفت. با اين حال در آمريکا، شوراي بوميان، که توليد و تجارت اسپانيا در آمريکا را تنظيم مي کرد قدرت اداره کننده اصلي در آمريکا بود. اين شورا تمامي مأموران اداري را منصوب مي کرد، تمامي تجارتها را مرتب مي کرد وحتي امور مربوط به کليسا را تنظيم مي نمود

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵

تاریخ اروپا--اکتشاف و اصلاحات 3

دنياي جديد

اکتشاف قاره امريکا موضوعي مربوط به کنجکاوي خردمندانه يا حتي شهامت عميق انساني نبود. اين اکتشاف تقريباً به طور کامل چيزي مربوط به يک و تنها يک چيز بود: پول. و اين اکتشاف خود مبتني بر يک اشتباه بود

پرتغاليها در تمامي قرن شانزدهم به نحو بيرحمانه و خشونت آميزي با تسلط بر مسيرهاي تجاري اطراف قاره آفريقا انحصار تجارت ادويه از شرق را در اختيار گرفتند. اسپانيا از سوي ديگر شروع به فکر کردن در اين باره کرد که راهي براي دور زدن اين انحصار از طريق باز کردن يک مسير تجاري غربي به کشورهاي شرقي بيابد. مشکل اين بود که اين مسير نسبت به سفر دور آفريقا فوق العاده طولانيتر بود و اين مسير بايستي در اقيانوسي طي مي شد که وسعت آن تصور را به زانو در مي آورد و قلب را به لرزه مي افکند

اين کريستوفر کلومبوس (1451-1506)، يک سياح ژنوي بود که اسپانيايي ها را متقاعد کرد تا عزيمت از راه غرب به سوي کشورهاي شرقي را تأييد کرده، مورد حمايت قرار دهند. برخلاف چيزي که شايد شنيده باشيد اروپائيان تحصيل کرده مي دانستند که جهان گرد است و اين موضوع هزاره ها بود که دانسته شده بود. آن زمان نيز مانند امروز کساني که فکر مي کردند جهان مسطح است ديوانه تلقي مي شدند. اروپائيان همچنين تخمين خوبي از محيط زمين داشتند. در واقع اين تخمين به درستي در قرن دوم قبل از ميلاد محاسبه شده بود. عقيده عمومي اين بود که سفر دريايي به غرب به مقصد هند يک فاجعه خواهد بود زيرا لازم بود کشتي هزاران مايل را در اقيانوس گشوده راه بپيمايد. خدمه کشتي از گرسنگي يا بي آبي مدتها قبل از اين که سفر کامل شود خواهند مرد

اما کلمبوس باور داشت جهان به نحو قابل ملاحظه اي نسبت به چيزي که عموماً مورد باور بود کوچکتر است و او توانست ايزابلا ملکه اسپانيا را متقاعد سازد که عزيمت ناوگان دريايي به غرب تنها سفري کوتاه خواهد بود. او البته به کلي در اشتباه بود و اگر امريکا در سر راهش قرار نمي داشت چنان که هر کسي مي دانست او و مردانش از گرسنگي و بي آبي مي مردند. اما کلمبوس خوش شانس بود که امريکا سر راهش بود

اروپائيان به سرعت متقاعد شدند که يک قاره جديد کشف شده است و آن را دنياي جديد خواندند. اما در مورد کلومبوس او هيچ وقت قبول نکرد يا باور نداشت که آمريکا جايي غير از آسياست. او تنها اروپايي بود که بر اين اعتقاد بود. او در حالي به گورش وارد شد که کاملاً درباره اين اعتقاد راسخ بود و چندين نفر از خدمه اش را براي اين که جرأت داشتند سخن متفاوتي بگويند به گور فرستاده بود

دنياي جديد به دلايل متعددي يک عبارت مشکل ساز است. اول اين که آن دنيايي جديد نبود زيرا ساکنان آمريکا لااقل بيست هزار سال بود که از وجود آن اطلاع داشتند. هيچ اروپايي آمريکا را کشف نکرده بود در حالي که بوميان آمريکايي در اصل اين قاره را بيست هزاره قبل از آن کشف کرده بودند. دوم اين که قاره هاي آمريکا قاره هايي جدا افتاده نبودند و حتي از اروپا جدا نبودند. ايسلنديها در قرن سيزدهم در امتداد خط ساحلي کانادا لنگر انداخته و سکونت کرده بودند. و گزارشاتي از اين سکونت در تمامي ايسلند و کشورهاي اسکانديناوي پخش شده بود. با اين حال حتي پيش از سکونت اهالي اسکانديناوي در کانادا، به نظر مي رسد نوعي تجارت پراکنده با آمريکا وجود داشته است که قدمت آن تا دوران کهني چون مصر باستان مي رسد. شواهد فيزيکي مورد بحثي درباره توليدات آمريکايي در منطقه مديترانه و اروپا وجود دارند که شامل کشف نيکوتين در مومياييهاي مصري است. نيکوتين تنها از تنباکو حاصل مي شود که تنها در آمريکا رشد مي کرد. شرايط و ماهيت اين تجارت براي ما نادانسته است. همين قدر کافي است گفته شود که اگر چنين تجارتي رخ داده باشد فوق العاده نادر و حاشيه اي بوده و پديده اي در جريان نبوده است

اروپائيان اندکي آن زمان اطلاعات مختصري درباره آمريکا داشتند. با اين حال کشف کلمبوس آمريکا را به جبهه مقدم تصور و خيالپردازي اروپائيان تبديل کرد. به زودي پس از کشف کلمبوس هر کشوري در اروپا خود را به ارابه سفرهاي امريکا رساند. هنري هفتم از انگليس جان کابوت را فرستاد تا ساحل نيوانگلند را بکاود. در سال 1500 پدرو کابرال يک کاپيتان پرتغالي آمريکاي جنوبي را کشف کرد. فلورانس، آمريگو وسپوچي را فرستاد. او چندين بار به قاره جديد سفر کرد تا جغرافياي آن را تدوين کند و به اين خاطر اين قاره ها در نهايت نام او را به خود گرفتند

با اين حال اين اسپانياييها بودند که در بنيانگذاري تشکيلات سکونتي و استخراج منابع آمريکا تسلط يافتند. در سال 1494 اسپانيا معاهده اي با پرتغال امضا کرد (معاهده توردسيلاس) که تمامي جهان را بين دو کشور تقسيم مي کرد. تمامي مسيرهاي تجاري شرق دماغه اميدواري به پرتغال تعلق داشت و تمامي مسيرهاي غرب در عرض آتلانتيک متعلق به اسپانيا بود

به زودي نوع جديدي از سياحان وارد صحنه شدند: کونکويستادور؛ فاتحان. چنان که نامشان نشان مي دهد اين جنگجويان تصميم داشتند سرزمينهاي قاره هاي جديد را فتح کنند. در حالي که بسياري از آنان به طور رسمي فرمان داشتند، اما اصولاً همگي آنها پيش قراولان مستقل و خودمختاري بودند که بين خود و نيز از طريق سرمايه گذاران نيازهاي مالي خود را پيش مي بردند. به اين ترتيب اينها اردوهاي خصوصي بودند که برخلاف اردوهاي رسمي که به نمايندگي از سوي اسپانيا کار مي کردند به فعاليت استخراج منابع مي پرداختند. در سال 1519 هرنان کورتس فتح مکزيک را شروع کرد که در سال 1522 منجر به سقوط آزتکها شد. تا سال 1550 اسپانيايي ها تمامي مکزيک را فتح کرده بودند. در سال 1531 تا 1536 فرانسيسکو پيزارو امپراطوري وسيع اينکا را فتح کرد. تا سال 1560 تمامي ساحل غربي آمريکاي جنوبي با اقتدار در دست اسپانياييها بود در حالي که پرتغاليها برزيل را فتح کرده بودند

تا دهه 1540 اسپانياييها تبديل به قدرت اول استعماري در آمريکا شده بودند. آنان شروع به سکونت در سرزمينهاي جديد کردند. اين کار ابتدا با پادگانهاي نظامي آغاز مي شد و سپس با روحانيون و مردم ديگر ادامه مي يافت. آنان دولت استعماري خود را براساس الگوي اروپايي سامان مي دادند. مردم بومي در مناطقي که تحت اداره مستقيم اسپانياييها بود از بيرحمي و ظلم رنج مي بردند. در اين مناطق آمريکاييهاي بومي که بوسيله بيماريهاي جديد اروپايي يا در طي فتوحات آنان کشته نشده بودند به زودي به عنوان بردگان اربابان اروپايي مردند

اين نوشته ترجمه اي از این متن است

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵

تاریخ اروپا--اکتشاف و اصلاحات 2

پرتغاليها

کشوري که بلندپروازانه ترين سفرهاي دريايي اکتشافي را انجام داد پرتغال بود. از طريق اين سفرها اروپا تمامي خطوط ساحلي آفريقا را کشف کرد و اولين تشکيلات سکونتي خود را در جنوب صحرا ساخت. اروپا از طريق پرتغاليها تجارت مؤثر انسان را نيز آموخت: خريد و فروش و جابجايي پرسود انسانهايي که از آفريقا به بردگي گرفته مي شدند براي اروپائيان شکلي از تجارت بود. اين موضوع داغي هميشگي بر پيشاني فرهنگ اروپايي و جهاني گذارده است

غيرمنصفانه نخواهد بود اگر بگوييم ظهور پرتغال به عنوان اولين کشور بزرگ سياحتگر مديون يک نفر به نام شاهزاده هنري سياح بود که در سالهاي 1394-1460 مي زيست. هنري به طور عمده علاقه مند به گسترش فرصتهاي تجاري پرتغال و پس از آن علاقه مند به گسترش مسيحيت بود. او سياح خوانده مي شود زيرا اولين مدرسه سياحت (دريانوردي) را در اروپا بنيان گذاشت. فارغ التحصيلان اين مدرسه سفرهاي دريايي را که بيشتر و بيشتر به سمت جنوب در امتداد خط ساحلي آفريقا پيش مي رفتند هدايت مي کردند. هرچند اروپائيان به خوبي با شمال آفريقا آشنا بودند اما قاره جنوب صحرا تا حدود زيادي ناشناخته بود

در اوائل سده 1400 پرتغاليها شروع به صادرات آفريقايي هاي سياه به عنوان برده در شمال آفريقا کردند. اين بردگان بوسيله تاجران مسلمان برده در جنوب صحرا دزديده يا خريده مي شدند و سپس به شمال منتقل مي شدند تا به پرتغاليها فروخته شوند. در سال 1441 پرتغاليها به رودخانه سنگال در غرب آفريقا رسيدند و دريافتند بدون نياز به تاجران برده مي توانند به آفريقاييهاي سياه دسترسي داشته باشند و در نتيجه هزينه مربوط به برخي واسطه ها را در تجارت انسان از بين بردند. پرتغاليها به جاي معامله با تاجران مسلمان مي توانستند مستقيماً از طريق دزديدن يا خريدن انسانها با آفريقاييهاي سياه معامله کنند. اولين کشتي پرتغالي که وارد غرب آفريقا در جنوب صحرا شد اولين کشتي اروپايي هم بود که به جاي خريدن انسانها، باري از بردگان را مستقيماً با خود مي آورد. پرتغاليها به شوق آمدند و به زودي مسير تجاري پرتحرکي به غرب آفريقا بوجود آوردند. در عرض يک دهه پرتغاليها به وضعي رسيدند که سالانه حدود هزار برده آفريقايي را وارد مي کردند تا به اروپائيان ثروتمند فروخته شوند

با اين حال پرتغاليها به دنبال چيزي بيشتر از بار انساني بودند: آنان در آفريقا در جستجوي طلا هم بودند. در سال 1471 آنان يک منطقه پرطلا در امتداد ساحل جنوبي غرب آفريقا يافتند (ساحل طلا) و تجارت با آفريقا اوج گرفت. پرتغاليها زمينهايي از حاکمان محلي اجاره مي کردند و قلعه ها و تشکيلات سکونتي ابتدايي مي ساختند. اين اولين تشکيلات سکونتي اروپايي در آفريقاي جنوب صحرا بود

با اين حال پرتغاليها در اين منطقه متوقف نشدند. آنان متقاعد شده بودند که آفريقا بايستي يک حدنهايي جنوبي داشته باشد و تجارت با شرق بايستي تنها از طريق کشتي ممکن بوده باشد اگر بتوانند به آن حد نهايي برسند. تمام کاري که لازم بود انجام دهند اين بود که به سمت جنوب مسافرت کنند دور حدنهايي جنوبي آفريقا بچرخند و سپس به سمت شمال و شرق به سمت هند و چين راه خود را ادامه دهند. در سال 1487 بارتولوميو دياز تا حدنهايي جنوبي آفريقا پيش رفت و آن را دماغه اميدواري ناميد. او سپس شروع به حرکت به طرف شمال در امتداد ساحل شرقي آفريقا کرد. با اين حال خدمه او شروع به شکايت کردند و او بازگشت. در سال 1497 پنج سال پس از آن که کريستوفر کلمبوس در آمريکا لنگر انداخت، واسکو داگاما به دور دماغه اميدواري چرخيد و تمامي مسير ساحل شرقي آفريقا را پيمود و در شهرهاي متعدد تجاري مسلمان که از سوفالا تا اتيوپي ادامه داشتند توقف کرد. در سال 1498 او به ساحل غربي هند رسيد. او اولين کسي بود که يک کشتي را مستقيماً از اروپا به هند هدايت کرده بود

داگاما در هند کشتيهاي خود را از ادويه بارگيري کرد و به اروپا بازگشت. سفر دريايي او از سوي بازرگاناني که اميدوار بودند انحصار مسلمانان را بر تجارت ادويه بشکنند مورد تأمين مالي قرار گرفته بود. داگاما نشان داده بود که تاجران اروپايي مي توانند مستقيماً به هند سفر کنند و با واسطه ها معامله نکنند

پرتغال سپس عازم سفرهايي دريايي شد که به جاي تجارت به تهاجم مي پرداخت. هدف آنان اين بود تا با حمله به کشتيها و شهرهاي تجاري مسلمانان در هند و شرق آفريقا، مسلمانان را از تجارت ادويه بيرون برانند. در سال 1510 پرتغاليها يک تشکيلات سکونتي دائمي و يک قلعه در گوآ (بمبئي امروز) در هند بنا کردند

در عرض چند دهه کوتاه پرتغاليها توانستند به چين برسند و مسلمانان را تقريباً به طور کامل از تجارت ادويه بيرون برانند. چگونه؟ به طور پايه اي آنان از زور استفاده کردند. پرتغاليها تنها و تنها يک هدف در ذهن داشتند: انحصار کامل بر تجارت ادويه. آنان علاقه مند بودند هر کاري را براي به دست آوردن اين انحصار انجام دهند و در اين شکي نبود که فناوري دريايي آنان بر فناوري دريايي حريفان مسلمان و هندي آنان برتري داشت

با اين حال اين رفتارها به طور پايه اي رابطه بين اروپا و بقيه جهان را تغيير داد. تا زمان مأموريت پرتغاليها براي انحصار ادويه، قدرتهاي اروپايي به حکومتها و فرهنگهاي مسلمان، آفريقايي و شرقي با ردجه بالايي از احترام مي نگريست. اما از زمان پرتغاليها، اروپاييها شيوه جديدي از ارتباط مبتني بر تهاجم آموختند و کشورهاي غيراروپايي نيز بر اين اساس خود را مطابقت دادند. اکتشاف دنيا بوسيله اروپائيان به نظر مي رسد همچنين به معناي اکتشاف درگيريهاي جهاني نيز بود

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

تاریخ اروپا--اکتشاف و اصلاحات 1

تحولات آغازين

مشکل است بدانيم چرا اروپائيان ناگهان با چنان سرعت و درنده خويي در سطح کره خاک گسترش يافتند. در اوايل قرن پانزدهم جهان براي اروپائيان تا حدود زيادي کوچک و محدود بود. در حالي که آنان درباره سرزمينهايي دور مانند چين و جنوب آفريقا مطلع بودند اما ديدگاه جهاني آنان هنوز به طور محدودي بر اروپا و مديترانه متمرکز بود. در طي دويست سال اروپائيان در تمامي جهان حاضر شدند و در تمامي قاره ها به جز استراليا و قطب جنوب تشکيلات سکونتي خود را مستقر ساختند. تا سال 1600 بيشتر خط ساحلي قاره آمريکا و تمامي شهرهاي مهم شرق آفريقا تحت تسلط اروپائيان بودند. چگونه اين اتفاق افتاد؟ چگونه اروپائيان ناگهان تمامي جهان را در نورديدند؟ و اين موضوع چگونه رويکرد اروپائيان به جهان را تغيير داد؟

ساده ترين و مشخص ترين پاسخ رشد سياست تجاري در اواخر قرون ميانه بود. تجارت يک فعاليت اقتصادي ساده است. تمام کاري که انجام مي شود اين است که کالاهاي مشخصي در منطقه اي که به طور معمول وجود دارند خريده مي شوند، اين کالاها به منطقه ديگري که در آن معمول نيستند منتقل مي شوند و سپس با سود مشخصي فروخته مي شوند. همان قدر که اين موضوع ساده به نظر مي رسد اقتصاد اروپائيان در اوائل قرون وسطي تنها در حدي محدود سياستي تجاري داشت. يک علت کميابي نسبي پول بود. علت ديگر نبودن اعتبار بود زيرا تجارت زماني رشد مي کند که مردم بتوانند براي انجام خريدهاي خود پول قرض کنند. قرض کردن پول براي اروپائيان قرون وسطي مقداري مشکل بود زيرا قرض دادن پول و گرفتن سود از سوي کليسا گناهي هلاکت بار در نظر گرفته مي شد. وقتي سودي در کار نباشد، وامي در کار نخواهد بود و وقتي وامي نباشد قرض گرفتني نخواهد بود

اروپائيان به طور عمده سياست تجاري را از مسلمانان آموختند. اين موضوع هنوز امروز هم براساس تعدد لغات اقتصادي در زبانهاي اروپايي که در واقع از عربي گرفته شده اند تشخيص داده مي شود مانند ترافيک، تعريف و مواردي ديگر. وقتي اروپائيان سياستهاي تجاري را آموختند با علاقه وافري براي آن اقدام کردند. اقتصاد اروپا به سرعت از اقتصادي که تحت تسلط مبادله پاياپاي بود به يک اقتصاد پولي تبديل شد و کالاهايي از سرتاسر جهان شروع به گردش در تمامي اروپا کردند

با اين حال اين کالاها از طريق واسطه هايي از جمله تاجران مسلمان به اروپا مي آمدند. پرسودترين بازار تجارت ادويه بود. بيشتر ادويه هاي جالب توجه که در اروپا استفاده مي شدند از خاورميانه (مانند هل)، هند (مانند دارچين)، يا چين (مانند گل ميخک) مي آمدند. اينها در مقادير قابل توجهي از طريق تاجران مسلمان به اروپا آورده مي شدند. تاجران مسلمان خود براي تسهيل تجارت در سراسر جهان پخش شده بودند. به عنوان مثال سواحل شرقي آفريقا خط بلندي از شهرهاي مسلمان بود که به طور اوليه به عنوان آبراهه اي براي کالاهاي تجاري که از داخل آفريقا مي آمدند عمل مي کرد. مسلمانان همچنين تشکيلات سکونتي در هند و چين داشتند. با اين حال حوزه تجارت آنان به آمريکا گسترش نيافته بود

بازرگانان و کشورهاي بازرگاني اروپائي که هميشه به فکر کيف پول خود بودند علاقه مند بودند واسطه ها را حذف کنند و مستقيماً با مناطقي که اين کالاها را ارائه مي کردند تجارت کنند. به خصوص پرتغال و اسپانيا که حکومتهايي بودند که عمده تجارت ادويه را انجام مي دادند مي خواستند راهي به کشورهاي توليد کننده ادويه پيدا کنند تا بتوانند مستقيماً با آن کشورها تجارت کنند. پرتغاليها به سوي جنوب و شرق در امتداد ساحل غربي آفريقا حرکت کردند. آنان اميدوار بودند حد نهايي جنوبي آفريقا را بيابند تا کشتيها بتوانند آفريقا را دور بزنند و به هند و چين برسند. اسپانيا مسير مخالف را برگزيد و به طرز ابلهانه اي به سمت غرب رفت تا راه کوتاهتر و مستقيمتري به چين و هند بيابد. اين مسير غربي نه کوتاه بود و مطمئناً نه مستقيم بود زيرا دو قاره بزرگ در طول مسير قرار داشتند

پرتغاليها استقرار چندين قرني قدرتهاي اروپائي را در آفريقا، هند و آسيا آغاز کردند و الگوي اساسي رابطه بين اروپائيان و کشورهاي غيراروپائي را پايه ريزي کردند: استفاده از تهاجم و خشونت نظامي و فناوري برتر براي تحميل کردن حقوق انحصاري اقتصادي. سياحان اسپانيايي قاره هايي را کشف کردند که قبل از آن براي تجربه عمومي اروپائيان ناشناخته بود. آنان در اين قاره ها فرهنگهايي کاملاً جديد پيدا کردند که برخي از اين فرهنگها در شهرهايي با شکوه و با فناوري پيچيده مي زيستند. چنين شهرهايي آثار معماري باستاني داشتند که با بزرگترين معماريهاي اروپا، خاورميانه و شمال آفريقا رقابت مي کردند

اکتشاف امريکا تنها انديشه هاي اروپائيان را درباره جغرافياي جهان متحول نکرد بلکه ديدگاه آنان را به تاريخ نيز دچار تغييرات اساسي کرد. از اوائل مسيحيت و در تمامي دوره قرون وسطي اروپائيان به تاريخ به عنوان يک امر منظم و منطقي مي انديشيدند. تاريخ به طور عمده به عنوان تاريخ سعادت شناخته مي شد. مفهوم برتر تاريخ سعادت بشري در معنايي مسيحي بود. معني تمامي حوادث تاريخي بر اساس رابطه اي که با حوادث و گفته هاي عهد جديد، به عنوان حلقه اي رمزگشا داشتند فهميده مي شد. به اين شکل از درک تجربه و تاريخ بشري تيپولوژي (شکل شناسي) گفته مي شود. با اين حال اکتشاف دنياي جديد اروپائيان را متوجه ساخت که يک تاريخ کاملاً متفاوت بشري در اين قاره جديد در حال رخ دادن بوده است. اين تاريخ نه تنها متفاوت از تاريخ اروپايي بود بلکه ناشناخته و غيرقابل شناختن بود زيرا اروپائيان قادر نبودند نوشته هايي را که با آن برخورد مي کردند رمزگشايي کنند. به اين ترتيب وقتي که يک تاريخ کامل انساني بيرون از متن تاريخ سعادت رخ داده است ديگر الگوي سعادت براي تاريخ ديگر نمي تواند براي توضيح تجربه انساني استفاده شود. اين بحران در فهم تاريخ اروپائيان را مجبور کرد به روشهايي متفاوت به تاريخ بينديشند. تا اين که سرانجام منجر به ديدگاه روشنگرانه از تاريخ شد که تاريخ را به عنوان تاريخ پيشرفت معرفي مي کرد

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

تاریخ اروپا--دستاوردهای قرون وسطی

من چندان علاقه اي به صحبت کردن درباره سهم گذشته در زندگي امروز ندارم. اين موضوع کمي مرا به ياد دوران دبستانم مي اندازد

معلم: ما چه چيزي به يونانيان باستان مديونيم؟
همه کلاس باهم: دموکراسي
معلم: و ما چه چيزي به روميهاي باستان مديونيم؟
همه کلاس باهم: دولت نماينده مردم
معلم: و ما چه چيزي به مصريان باستان مديونيم؟
همه کلاس با هم: چه
معلم: موميايي کردن! ما موميايي کردن را به مصريان باستان مديونيم

من تنها يک بچه بودم اما بار بدهکاري را بر پشتم احساس مي کردم و تقريباً انتظار داشتم يونانيان، روميان و مصريان باستان پشت در خانه ام براي دريافت طلبکاري خود حاضر شوند. به خودم گفتم مصريان چيز زيادي از من نخواهند خواست چون موميايي کردن در بهترين حالت کار جالبي نسيت

اما اين يک راه مطالعه تاريخ است. روشهاي بهتر ديگري هم هستند. مي توان يک تمدن گذشته را چنان که يک انسان شناس مردم يک جزيره درياي جنوبي را مورد مشاهده قرار مي دهد مطالعه کرد يا اين که مي توان به راحتي روش زندگي آنان را تأييد کرد و از هنر، معماري، ادبيات و موسيقي آنان لذت برد و شايد تلاش کرد که روش زندگي و طرز کار جامعه آنان و اين که چگونه دنيا را مي ديدند فهميد. اين کاري لذتبخش و ارزشمند است. اين کار افقهاي فرد را وسيعتر مي کند، انديشه او را تحريک مي کند و منجر به تحمل بيشتري نسبت به انسانها و روشهاي زندگي آنان مي شود. به همين علت است که تاريخ معمولاً جزو علوم انساني طبقه بندي مي شود و به همين دليل من معمولاً با سوءظن به کساني که آن را زيرمجموعه علوم اجتماعي قرار مي دهند نگاه مي کنم

اما آن رويکرد خيلي مفيد نيست و به نظر مي رسد مردم چيزهاي مفيد را دوست دارند هرچند متوجه شده ام آنها به سادگي بسيار پول خود را صرف بازيهاي فوتبال (آمريکايي) و بسکتبال، کنسرت راک، فيلمها، پوسترها، مجسمه هاي الويس پريسلي و چيزهاي ديگري مي کنند که فکر نمي کنم چيزهاي واقعاً مفيدي باشند. اما کاملاً مقبول است که گذشته را مطالعه کرد تا به جستجوي ريشه هاي چيزهايي که در حال حاضر بخشهاي مهمي از زندگي ما هستند بپردازيم. شعار سقراط بود که خود را بشناس. او منظورش اين بود که قبل از اين که سعي کني مردم ديگر و چيزهاي ديگر را بفهمي، بايد بفهمي که هستي، هدفت در زندگي چيست و چگونه تبديل به فردي که در حال حاضر هستي شده اي

من بر اين مبنا کار خواهم کرد. پس بگذاريد بگويم فکر مي کنم چه چيزهايي از قرون وسطي ريشه گرفته اند و بيشترين اهميت را در شکل دادن زندگي من داشته اند. مي توانم مشخصترين نمونه ها را ذکر کنم و مي توانم بگويم شايد مهمترين دستاورد اروپاي قرون وسطي اختراع عينک در قرن سيزدهم بود.اگر عينک نمي بود من به اندازه کافي نمي توانستم ببينم تا از برخورد به خانه ها و درختها خودداري کنم و در نتيجه براي پول درآوردن دچار مشکل مي شدم. البته ممکن است بگويم سگم مرا از رفتن به داخل خيابان و زيرگرفته شدن باز مي دارد اما سگم در حال پير شدن است و خودش هم خوب نمي بيند. او در حال وابسته شدن به من است تا من به او محل سنجابهايي را که مي تواند دنبال کند اشاره کنم، اما اين داستان ديگري است. تلاش خواهم کرد خود را به موضوعات بزرگ محدود کنم، چيزهايي که ممکن است زندگي شما را نيز به اندازه من شکل داده باشد

آزادي

سر کنت کلارک مجموعه اي از فيلمها را درباره تاريخ هنر نوشته و کارگرداني کرده است که نامش را تمدن گذاشته است (انگليسيها اين کلمه را به نحو متفاوتي مي نويسند. آنها همچنين مخلوطي از آبجو و شراب سيب مي نوشند و بدترين قهوه دنيا را درست مي کنند). در اولين صحنه اولين فيلم، سرکنت جلو يک آبراهه بزرگ رومي در نيمس (در فرانسه) نشسته است و مي گويد (در حالي که دستش را به سوي توده سنگهاي پشت سرش تکان مي دهد) من نمي دانم تمدن از چه تشکيل شده است اما وقتي آن را مي بينم آن را مي شناسم. بايد اعتراف کنم آن صحنه مرا به شدت عصباني مي کند و اغلب مي فهمم در واکنش به آن زير لب چنين چيزي مي گويم آري؟ خوب کني، مردک پير، فکر مي کني چند برده براي درست کردن چيزي که پشت سر تو قرار دارد کشته شده يا کتک خورده اند؟
موضوع اين است که روم باستان، مانند يونان باستان، مصر باستان و هر تمدن پيش از اروپاي قرون وسطي، جامعه بردگان بود و تمامي آثار باستاني کهن که آنها را به وفور مورد تحسين قرار مي دهيم با خون و عرق و اجساد بردگان ساخته شده اند

اما ممکن است بگوييد اروپاي قرون وسطي يک جامعه آزاد نبود. برزگران فقير و دهقانان سرکوب شده وجود داشتند. اين درست است اما روميها به سادگي بردگان خود را مانند دارايي خود محسوب مي کردند. برده دار رومي درباره بردگان خود قدرت مطلق داشت و اگر مي خواست مي توانست آنها را براي تفريح خود تا حد مرگ شکنجه دهد. و هيچ کس نمي گفت او کار اشتباهي کرده است. برعکس در جامعه قرون وسطي، هر مرد و زن به عنوان يک مخلوق يگانه خداوند و دارنده روحي که خداوند به او هديه داده است در نظر گرفته مي شد. در تمامي قرون وسطي مردم بيشتر و بيشتر متقاعد شدند که برده داري شيطاني و مخالف قانون خداوند است. از متن انجيل به روايت سنت ماتيو اغلب نقل مي شود: کارگر ارزش اجاره دادن دارد. مردم از اين نقل چنين برداشت مي کنند که کار بايد از يک نفر خريده شود نه اين که به سادگي از او گرفته شود. تا انتهاي قرون وسطي عملاً برده داري از اروپاي غربي ناپديد شد

اما آيا همان اروپائيان آفريقايي ها را به بردگي نگرفتند؟ بله اين درست است اما اين به نوعي يک استثناست. آنان از تجارت دنباله دار مسلمانان در برده کشي از آفريقا تقليد کردند تا براي سرزمينهاي پر از بيماري دنياي جديد نيروي کار فراهم کنند. برده داري سياه در قرنهاي هفدهم و هيجدهم به اوج خود رسيد اما بسياري از اروپائيان هميشه فکر مي کردند تجارت برده کاري غلط و شيطاني است. اروپائيان بودند که آن را غيرقانوني کردند و در طي قرن نوزدهم به آن پايان دادند. صدها هزار مرد از نوادگان اروپائيان براي پايان دادن به برده داري در آمريکا مردند. ما اغلب در رسيدن به آرمان آزادي براي همه دچار کمبود هستيم اما ما اين آرمان را داريم. اين ايده در اروپاي قرون وسطي متولد شد و ناشي از ديدگاه اروپائيان به ماهيت انسان بود

برابري

شايد تعجب کنيد که جامعه گل چين شده و طبقاتي مانند اروپاي قرون وسطي را منشأ مفهوم برابري تلقي کرده ام. همان طور که گفتم ما هميشه در رسيدن به آرمانهاي خود کمبود داريم اما آرمان تماميت انساني در اروپاي قرون وسطي متولد شد. رواقيون يونان که فلسفه شان تأثير فراواني بر کليساي مسيحي اوليه داشت به برادري انسانها معتقد بودند و مي گفتند بالاترين مقام هر انسان برخورد عادلانه و غمخوارانه با ديگران است. با اين حال در ذهن رواقيون اين به معني آن بود که مردم بايد با بردگان خود مهربان باشند و منظورشان اين نبود که هيچ برده اي نبايد باشد

در بهترين شرايط، مثلاً در يک صومعه بنديکت که به خوبي اداره مي شده باشد، اروپائيان قرون وسطي مي کوشيدند به اين آرمان برابري برسند. يک تشکيلات هدايت شده مانند صومعه به نوعي سلسله مراتب نيازمند است اما بنديکتي ها آن را تنها بر مبناي سن و تجربه بيشتر قرار داده بودند. او که پيش از همه وارد صومعه شده است بر همه آنهايي که بعداً وارد شده اند اولويت داشت و اين ربطي به رتبه و مقامي نداشت که اشخاص در دنياي عرفي داشتند. داستان جالبي در اين باره وجود دارد. يک اشرافي تصميم گرفته بود زندگي دنيوي را رها کند و به صومعه اي که قبلاً ثروت قابل توجهي را به آن بخشيده بود وارد شود. او به سمت دروازه صومعه راند و برده اش در حالي که اثاثيه اش را مي آورد به دنبالش مي راند. راهب اعظم دروازه را گشود و با احترام از او استقبال کرد. وقتي از او خواسته شد به داخل بيايد نجيب زاده از برده اش خواست اثاثيه اش را به داخل بياورد. برده اش چنين کرد و زودتر از اربابش وارد شد. اشرافي براي بقيه عمرش بايد تابع برده سابق خود مي بود زيرا برده قبل از او وارد زندگي رهباني شده بود

ساده است درک کنيم آرمان دموکراسي که مردم بايد صداي تصميم گيرنده اي در اعمال دولت، جامعه و اقتصاد داشته باشند وابسته به پذيرش آرمانهاي آزادي و برابري است. اگر چنين باشد اين تصور که ما دموکراسي را به يونانيان مديون هستيم افسانه است. مردم آتن، دموکراتيک ترين دولت شهر يوناني، به زنان، بردگان و بيگانگان اجازه رأي نمي دادند و يک فرد، بيگانه تلقي مي شد اگر پدربزرگش از حقوق شهروندي آتن برخوردار نمي بود. اين در واقع جامعه اي بسته بود و کسي اجازه ورود به آن را نداشت

قانون اساسي

از جايي که ما درباره صومعه ها صحبت مي کنيم شايد بخواهيد قانون بنديکت را دوباره بخوانيد. اين قانوني نوشته شده است که زندگي رهباني را در تمام طول دوره قرون وسطي و تا زمان ما اداره مي کند. شايد توجه کنيد که راهب اعظم قدرت مطلق را دارد به جز اين که او موظف است قوانين نوشته شده را مراعات کند و درباره تمامي موضوعات مهم لازم است با راهبان خود مشورت کند. واقعيت اين است که يک بخش از قانون هر روز براي راهبان خوانده مي شد تا آنان بدانند قانون چه مي گويد. بنديکت هيچ وقت چيزي درباره شورش در قانون خود ننوشته بود اما مي توان موارد متعددي در تاريخ آن دوران يافت که راهبان اقتدار راهب اعظمي را که قانون را ناديده مي گرفت رد مي کردند و او را اخراج کرده رهبر ديگري را به جاي او انتخاب مي کردند. بنابراين اقتدار راهب مطلق نبود بلکه محدود به يک سند مکتوب بود که همه آن را درک مي کردند. فکر مي کنم اين اساس قانون اساسي است

اين گونه رويکرد به اداره امور تا حدود زيادي محدود به صومعه هاي سرپوشيده بود اما من احتمال مي دهم که اين خود تأثيري آرام و پيوسته هر چند تنها به عنوان يک آرمان بر دنياي عرفي داشت. راهبان بنديکتي در تمامي دوره قرون وسطي به عنوان مدير و مشاور در خدمت شاهان و شاهزادگان اروپاي غربي بودند. لانفرانک مشاور ويليام اول از انگليس بود و آنسلم مشاور ويليام دوم بود. هر دو راهبان اعظم صومعه بنديکتي نورمن کوچکي به نام بک بودند که در آن مطالعه قانون در اوائل قرن يازدهم به درجات بالايي رسيد. در همان زمان دانشمنداني مانند آلبرتوس ماگنوس و توماس آکويناس بر اين نکته تأکيد کردند که قوانيني عمومي و فراگير وجود دارند که بوسيله خداوند وضع شده اند که طبق آن انسانها صرفنظر از اين که چه مقدار قدرت دارند نبايد کنار گذاشته شوند. هر چند درباره اين که پدران بنيانگذار ايالات متحده چه مقدار تحت تأثير روميها بوده اند بسيار گفته شده است اما عبارات ابتدايي اعلاميه استقلال چنين به ذهن متبادر مي کند که گويا توماس جفرسون تحت تأثير آن متفکران قرون وسطي بوده است که به دنبال رابطه اي بين قوانين الهي و طبيعي مي گشته اند

ما اين حقايق را بديهي مي دانيم: که همگي انسانها برابر خلق شده اند و آنها از سوي خالق حقوقي قطعي وغيرقابل انتقال دريافت کرده اند

عبارت او، قوانين طبيعت و خداوند طبيعت، در نظر من تأييد مي کند که آرمانهاي اساسي ملت ما همان قدر که از يونانيان و روميها اخذ شده است از تفکر قرون وسطي نيز گرفته شده است

ارزش و مقام کار

در شهر کوچکي که من به دبيرستان مي رفتم فاصله اي بين طبقات اجتماعي وجود داشت. در يک سو چندين خانواده ثروتمند وجود داشتند که صاحب کارخانه بودند و در سوي ديگر مردمي وجود داشتند که در آن کارخانه ها کار مي کردند. همچنين خانواده هاي اطبا، وکلا و مغازه داران وجود داشتند که بسيار مي کوشيدند خود را همتراز خانواده هاي ثروتمند نگه دارند. والدين من از چيزي که به آن طبقه کارگر گفته مي شود بودند و من و دوستانم از سن شانزده سالگي که حداقل سن قانوني کار بود به کارهاي پاره وقت و تمام وقت مشغول بوديم. فرزندان خانواده هاي ثروتمند در شهر من وضعيت متفاوتي داشتند. در حالي که من و دوستانم طي تابستان در يک کارخانه کار مي کرديم آنها تابستان خود را در خانه تابستاني خانواده در خليج جورجيا يا مناطقي شبيه آن مي گذراندند يا به اروپا سفر مي کردند. رهبر گروه بازي مدرسه، برنده رقابت انشاي دختران انقلاب آمريکا، دانش آموز ممتاز کلاس، رهبران جشن ها، و حتي يار وسطي که فرستاده مي شد تا امتياز توپي را که تيم قوتبال از خط رد کرده بود تعيين کند همگي از فرزندان ثروتمندان بودند. نمي دانم آيا امروز چنين نابرابريهاي اجتماعي و خودستايانه هنوز در شهرهاي کوچک وجود دارند. اميدوارم چنين نباشد. اما اين شايد توضيح دهد چرا من فکر مي کنم مفهوم ارزش کار بسيار مهم است

اشاره کردم که تمدنهاي پيش از اروپاي قرون وسطي همگي برمبناي استثمار انسانهاي برده بنيان گذاشته شده بودند. در چنين جوامعي شايد ناممکن بود کار را امري که تنها شايسته بردگان است ندانيم. حتي اگر انسانهاي آزاد مجبور بودند کار کنند تا غذا و سرپناهي پيدا کنند چنين تلقي مي شد که ارزش خود را با آلودن دست خود به کارگري پايين آورده اند. مردم به نقاط دور مي رفتند تا به همه نشان دهند براي زندگي کردن نياز به کار کردن ندارند. در چين، ماندرين ها، يا طبقه بالاتر عادت داشتند اجازه دهند ناخنهاشان چنان بلند شود که به زحمت بتوانند فنجان چاي را در دستهاي خود نگه دارند. آنان پاهاي دختران خود را به نحوي مي بستند تا دختران وقتي بزرگ شدند بدون کمک نتوانند راه بروند. همه اينها براي آن بود تا نشان دهند آنها نه کار مي کنند و نه مي توانند کار کنند. رگه هايي از اين رويکرد هنوز امروز وجود دارد. چرا مردم به تالارهاي برنزه کردن پوست مي روند در حالي که مي دانند برنزه کردن به پوست آسيب مي رساند و مي تواند منجر به سرطان پوست شود؟ جواب شايد اين باشد که پوست برنزه زيبا تلقي مي شود. اين نشان مي دهد که شما روزهاي تابستان را در کارخانه يا دفتر کار نکرده ايد. آن زمان که بيشتر مردم در فضاي باز کار مي کردند برخي بسيار مراقب بودند حتماً کلاهها و دستکشهاي لبه دار و بلند بپوشند و سايباني با خود حمل کنند تا پوست خود را از آفتاب محافظت کنند و از پودر سفيد بر روي صورت و دستان خود استفاده مي کردند. تورستين وبلن کتاب جالبي دراين باره به نام نظريه طبقه تفريح کننده نوشته است

جامعه قرون وسطي شايد به کساني که مي جنگيدند، کساني که کار مي کردند و کساني که دعا مي خواندند تقسيم شده بود ولي در تمام طول دوره قرون وسطي کليسا براي جا انداختن اين موضوع که کار موضوعي تحقيرکننده نيست و انسان با کار کردن ارزش خود را از دست نمي دهد تأثيرگذار بود.فرض بر اين بود راهبان بنديکتي يک سوم زمان خود را به خوابيدن، يک سوم به دعا خواندن و يک سوم را به کار کردن بگذرانند. کار شايد شامل نقاشي کردن تصاوير يا رونويسي دست نوشته ها مي بود اما اين هنوز نوعي کار به شمار مي رفت. راهبان کلوني به تمامي حاميان ثروتمند و اشرفي خود تأکيد کرده بودند که هر کدام بايستي کاري فيزيکي انجام دهند. يکي از شعارهاي آن زمان اين بود که کار از روي لذت نوعي تسبيح خداوند است. حتي زاهدان مقدس که کناره گيري اجتماعي کرده بودند سرپناه خود را با دست خود مي ساختند و بر روي باغچه هايي که غذايشان را تأمين مي کرد کار مي کردند. فرانسيسکن هايي که پرسه مي زدند موظف بودند به سادگي غذايي از کسي قبول نکنند بلکه بايستي درخواست نوعي کار مي کردند تا در عوض آن چيزي به دست آورند. در طي سالها اروپائيان رويکردي نسبت به کار پيدا کردند که در ميان تمدنهاي پيشرفته جهان منحصر به فرد بود

البته براي مردم راحت نيست بپذيرند کار کردن نسبت به از زير کار در رفتن بهتر است يا اين که چيزي که (با زحمت) به دست آيد بهتر از چيزي است که به سادگي کسي آن را داده باشد. آنان مي گويند انسان به طور ذاتي تنبل است و بدين ترتيب فاصله طبقاتي و خودستايي دوباره به داخل جامعه مي خزد. اما گرايش عمومي توده مردم اين است که به خاطر اين که براي به دست آوردن چيزي مجبورند کار کنند پست تلقي نمي شوند و اين عاملي مهم براي آزاد نگه داشتن جامعه ماست. به نظر مي رسد مشکل از اينجا نشأت مي گيرد که شغلهاي واقعاً سازنده کم هستند ولي نسبت به کار کردن نفرتي وجود ندارد

قدرت مردم

بسياري از دانشجويان در جواب دادن به سوالات متن تاريخ چنين چيزهايي مي نويسند مردم فلان کار را کردند يا مردم فلان چيز را خواستند. به طور عمده در طول تاريخ مردم براي اتفاقاتي که برايشان مي افتاد دخالت کمي داشتند يا اصلاً دخالتي نداشتند. حتي وقتي اين اتفاق مي افتاد همه با کاري که انجام مي شد موافق نبودند. پدران بنيانگذار ايالات متحده گرايش داشتند دموکراسي را با قانون مردم مساوي بدانند و مي کوشيدند با محدود کردن قدرت مردم از طريق دور کردن آنان از روندهاي واقعي تصميم سازي از آن دوري کنند. چنين فرض مي شود که آتن باستان يک دموکراسي بود اما شرکت در اداره شهر محدود به اقليتي از جمعيت بود. روم باستان فرض مي شود که يک دولت نماينده مردم بود اما سناي روم يک مقام وراثتي بود که محدود به ثروتمندان و اشراف بود و سناتورها نماينده هيچ کس جز خودشان نبودند

اصل اتحاد مردمي به نظر مي رسد محصولي از قرون ميانه باشد. کليسا گاه اشاراتي به اين که صداي مردم صداي خداست داشت اما معمولاً اين اصل را عملي نمي کرد. با اين حال اهالي شهرهاي کوچک قرنهاي يازدهم و دوازدهم آن را عملي کردند و برعليه اربابان خود شوريدند و امتيازات آزادي را کسب کردند و خود را به عنوان مالکان متوسط که مستقل و خودمدير بودند مطرح کردند. دهقانان سوييسي کوهستان کانتون از اوري، شويز و اونتروالدن با برانداختن اربابان هابسبرگ و شروع حکومت خود اين اصل را عملي کردند. جان بال، جان ويکليف و ژان هوس نيز با رد اين نکته که خداوند مي خواهد عده کمي بر تعداد زيادي حکومت کند اين اصل را عملي کردند. ويليام از اوکهام نيز وقتي در اين باره بحث کرد که دسته هايي از قبيل عدالت، حقيقت و زيبايي بوسيله رضايت عمومي ساخته مي شوند بر مبناي اين اصل عمل کرد

بسياري از مؤسسات مردمي قرون وسطي دوام نياوردند. پارلمان، سوييس، مجلس مردمي ايسلند و معدود ديگري تا دوران جديد دوام آوردند اما تنها پس از چيزي که انقلاب آزاديخواهانه خوانده مي شود بود که مردم در اواخر قرن هيجدهم شروع به در دست گرفتن قدرت براي خود کردند. با اين حال من فکر نمي کنم اين اتفاق رخ مي داد اگر مردان و زنان اروپاي قرون وسطي نمي بودند. آنها براي قرنها با اين انديشه درگير بودند که فرمانبرداري عده اي فراوان در برابر عده اي اندک يک حالت طبيعي است يا بر اساس قانون الهي است. مردان و زنان دوران مدرن به سادگي تنها راه آنان را ادامه دادند تا اين که زماني رسيد که چالش مستقيم قانون اشرافيگري ممکن شد. من فکر نمي کنم کسي در اين باره بحث کند که آيا توده مردم واقعاً درباره اتفاقاتي که در جامعه مدرن مي افتد تصميم مي گيرند اما اين آرماني است که همه ما براي رسيدن به آن مي کوشيم. اگر چنين چيزي نبود جهان جاي بسيار بدتري مي شد

در هر حال اين پنج مورد انتخابهاي من براي پنج دستاورد اصلي قرون وسطي براي دنياي جديد بودند. اين گونه امور هميشه اموري شخصي بوده اند و ممکن است شخص ديگري پنج مورد کاملاً متفاوت ديگر را مطرح کند. کسي شايد درباره دانشگاه، پروتستانتيسم، استقرار نوعي اقتصاد جهاني، انقلاب صنعتي و سيستم سرمايه داري يا هرکدام از مواردي ديگر بحث کند. موضوع اين است که در مورد اين که کدام يک اساسيتر است تصميم گيري شود

گويا فعلاً منبع اصلي نوشته هايي که در حال ترجمه کردنشون هستم روي اينترنت در دسترس نيست. فعلاً اگر کسي خواست متن اصلي اين نوشته رو ببينه برام ایمیل بزنه تا براش ايميل بزنم