و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

سرباز وطن 7

از روز قبلش شنيده بودم قراره طي ساعات آينده براي دفعه دوم براي کمين چند روزه تو کوير اعزام بشم. با اين حساب از اين پس هر ماه يک بار و براي حدود سه تا چهار روز رو در عمليات کمين کويري بايستي بگذرونم. خاطرات خوشي از دفعه قبل نداشتم. از اين گله داشتم که سازمان به جاي يک امدادگر با تجربه از يک پزشک کم تجربه در يک موقعيت نامتناسب استفاده مي کنه تا به بهانه کم هزينه بودن نيروي وظيفه از زير بار حقوق و مزاياي متناسب يک نفر نيروي استخدام شده شانه خالي کنه. بيشتر از گرما و شرايط سخت زندگي در کوير از برخوردهاي نامناسب درجه داران کادر بدم اومده بود. در تمام مدت حضورم در يگان تلاش داشته ام از جو صحبتها و دنياي اونها فاصله بگيرم. سعي مي کردم بدون اين که قضاوتي در مورد اونها داشته باشم علت اين وضعيت رو تعلق ما به دنياهاي متفاوت قلمداد کنم. در درگيري بين نيروهاي اشرار و نيروي انتظامي هم شک داشتم حق بيشتر با کدوم طرفه و دوست نداشتم بدون اين که در اين باره توجيه بشم زير پرچم يک طرف درگيري قرار بگيرم. حتي اگر درباره کليت وضع رويارويي اين دو نيروي متخاصم حق رو مي شد بيشتر به نيروهاي انتظامي داد باز هم درباره جزئيات رفتار و انگيزه هاي سازمان از بالاترين تا پايينترين رده ها شک داشتم. شبي که رفتنمون قطعي شده بود وسايل مختصري داخل يک کيسه پلاستيکي برنج جا دادم. لباس نظامي زيتوني رنگ رو پوشيدم و اسلحه و سينه خشاب و چهار خشاب تحويل گرفتم. قرار بود جلو دژباني و در خروجي سوار آمبولانس بشم. آمبولانس اونجا نبود. داخل ميدون خاکي نشستم و منتظر شدم تا بي نظميها و سروصداي نيروها جلوي آسايشگاه افسران تموم بشه و براي حرکت به سمت در خروجي بيايند. راننده آمبولانس که از دفعه قبل اونو مي شناختم من رو فرا خواند و ازم خواست سوار ميني بوسي بشم که قرار بود بخشي از نيروها رو تا توقفگاهي نظامي در بين راه بياره. شايد اگر تو يه ماه اول خدمتم تو يگان بودم بي پرسشي تسليم خواسته اش مي شدم. اما در اواخر ماه دوم خدمتم ديگه جنس نيروهاي مخلص و جان برکفي که براي خدمت توي نيروي انتظامي جمع شده بودند دستم اومده بود. بي درنگ جواب دادم من فقط سوار آمبولانس مي شم. فلسفه وجودي آمدن اون آمبولانس فقط حضور من بود و حالا راننده اش اين قدر جسور شده بود که براي اين که جايي براي نشستن رفقاي خودش در کنار خودش نگه داره مي خواست من رو با ميني بوس بفرسته. خدا خدا مي کردم که اون هم اعتراض کنه و نظر من رو قبول نکنه تا موضوع بالا بگيره و براي برخوردهاي بعدي مواضعمون در برابر فرماندهان روشنتر بشه. اما ناقلا زرنگتر از اين حرفا بود و خوب مي دونست حرف و خواسته کدوم يکي مون منطقي تر و قابل قبولتره.

جلو دژباني منتظر بوديم تا ثبت دفتري نيروها و اموالي که در حال خروج از يگان بودند انجام بشه. اول شب بود و تازه شام خورده بوديم. تنهايي و با بي حوصلگي روي صندلي عقبي آمبولانس نشسته بودم. طبق معمول مبهوت مونده بودم که قراره چه اتفاقاتي بيفته و از اين که در چنين موقعيتي هستم چه احساس و رويکردي بايستي داشته باشم. اگر من يا هر کدوم از اين نيروهايي که همراه ما هستند کشته بشيم آيا واقعاً شايسته عنوان شهادت خواهيم بود يا در حال غفلت و در جنگي باطل تلف شده ايم؟ يکي از دژبانها که با کلاه تشريفاتي قرمز رنگش شناخته مي شد از در جلويي وارد شد و قرآني رو براي بوسيدن به طرفم تعارف کرد. دفعه قبلي که براي عمليات کويري خارج شده بوديم يادمه راننده قرآن خواسته بود، اونو بوسيده بود و بدون اين که به من تعارف کنه اونو برگردونده بود و از دژبان خواسته بود موقع خارج شدن آمبولانس، اونو بالا بگيره تا آمبولانس از زيرش رد شه. اين بار من قرآني نخواسته بودم و حتي متعجب بودم دژبان چطور تو صندلي عقبي و با وجود شيشه مات پنجره من رو ديده بود. هرچند نيازي به انجام چنين تشريفاتي با قرآن نمي ديدم اما وقتي بدون درخواستي از طرف خودم، قرآن رو در برابر خودم ديدم بي درنگ نوعي احساس آرامش بهم دست داد. گفتم اگه ردش کنم شايد توهين به قرآن باشه. گرفتم بوسيدمش و تصميم گرفتم يه آيه ازش بخونم. وسطاش رو باز کردم و از ابتداي يه آيه از وسطاي صفحه شروع به خوندن کردم. با خودم فکر مي کردم لابد يه آيه بي ربط خواهد اومد؛ حکمي درباره ارث يا حج، بخشي از داستان پيامبران يا حمد و تسبيح خدا. دژبان وسط خوندنم پريد که بايد قرآن رو براي ساير نيروها هم ببره. مطمئن نبودم آيه رو تموم کرده باشم که قرآن رو بستم، دوباره بوسيدم و با اظهار تشکر به دست دژبان دادم. واژه ها تو ذهنم بود اما هنوز فرصت نکرده بودم معني جمله رو در ذهنم جمع و جور کنم. چند لحظه اي فکر کردم تا يادم بياد چه کلمات عربي خونده ام و معني جمله اش چي مي شه. اين جمله رو خونده بودم: يا ايها الذين امنوا ما لکم اذا قيل لکم انفروا في سبيل الله اثاقلتم الي الارض. بعداً که قرآن رو نگاه کردم ادامه آيه از اين قرار بود: أرضيتم بالحيوة الدنيا من الاخرة فما متاع الحيوة الدنيا في الاخرة الا قليل. آيه به طرز حيرت انگيزي متناسب با موقعيت من و مطابق با ذهنيات من بود.

تازه از يگان بيرون اومده بوديم. رئيس حفاظت اطلاعات يگان جلو و کنار راننده نشسته بود و من عقب پشت سرش بودم. هرچند دقيقه از اين که اون جلوم نشسته عذرخواهي مي کرد. برخورد افسرهاي کادر به مراتب بهتر از برخورد درجه دارانشونه. چند کيلومتري دور نشده بوديم که بيسيم اعلام مي کرد موردي پيش اومده و نيروها سريعتر به طرف نهبندان حرکت کنند. ما پشت سر فرمانده دومين خودرويي بوديم که به راه افتاده بوديم. دقايقي بعد در کنار جاده يه وانت تويوتاي سرخرنگ بدون لاستيک رها شده بود و لندکروز سرگرد پشت سرش طوري ايستاده بود که نور چراغهاش ماشين رو روشن کرده بود. شيشه پشتي راننده ريخته بود و نوار لاستيکي شيشه آويزون مونده بود. کيسه هايي از پشت وانت تخليه شد و سرگرد پس از گشت کوتاهي در بيابان اطراف از محل دور شد. دقايقي بعد لندکروزهاي يگان ما از راه رسيدند. و بعدتر دو پژوي شخصي که چند نفر لباس شخصي مسلح ازش پياده شدند. گفتگوهايي که در حال تبديل شدن به نزاع لفظي بودند انجام شد. از قرار معلوم نيروهاي لباس شخصي ناحيه انتظامي نهبندان به طور اتفاقي از حمل مواد بوسيله اين خودرو مطلع شده بودند و در يک پارکينگ جاده اي چراغدار خودروي مظنون رو که به دستورشون اعتنا نکرده بود به رگبار بسته بودند. اما با تموم شدن يا نشدن مهماتشون ديگه جرأت نکرده بودند خودروي مظنون رو در اعماق تاريک جاده کويري تعقيب کنند و تنها موضوع رو به يگان ما اطلاع داده بودند. کيسه هايي که سرگرد از پشت تويوتا تخليه کرده بود حدود دويست و پنجاه کيلوگرم ترياک بود و دعوايي هم که حالا بين نيروهاي ناحيه انتظامي و نيروهاي يگان عملياتي بوجود اومده بود بر سر رسيدن به حق کشفي بود که براي کشفيات مقرر شده بود. يک تا دو ساعت طول کشيد تا از يگان بچه هاي مهندسي برسند و براي وانت تويوتا لاستيک نصب کنند. اما بچه هاي ناحيه با متوقف کردن خودروشون در برابر تويوتا اجازه جابجايي وانت رو به بچه هاي قرارگاه نمي دادند. چشممون به تهديد براي تيراندازي نيروها نسبت به همديگه هم روشن شد. نيروهاي کمکي احتمالي از روستاهاي اطراف، سرنشينان، لاستيکهاي ماشين و به اندازه اي که تونسته بودند محموله ماشين رو تخليه کرده بودند و حالا نيروهاي توانمند و فداکار نيروي انتظامي بر سر تصاحب مقدار باقيمانده از محموله و خود ماشين اختلاف نظر پيدا کرده و با هم درگير شده بودند. چند ساعت ديگه هم گذشت تا بالاخره قضيه فيصله پيدا کنه و به سمت توقفگاه نظامي بعدي حرکت کنيم.

روستايي در مسير نهبندان کرمان محل استقرار يگاني تحت تابعيت يگان ما بود. دفعه قبلي که اينجا بودم يکي از سياهترين ايام خدمتم بود. يک روز طوفاني و پرگرد وخاک بود. اينجا بايد ارتباط نزديک و طولاني با درجه داران مي داشتم. اون روز چيزي به عنوان صبحانه برام باقي نگذاشته بودند. ابايي نداشتند ليوان چايي هم که سرگرد برام فرستاده بود از دستم بگيرند. شوخيها و طعنه ها و خودشيريني هاشون هم تمومي نداشت. به قول يکي ديگه از افسران وظيفه وضعيت بره اي رو داشتم که وسط يه گله گرگ رهام کرده باشند. با خودم فکر مي کردم نيروي انتظامي جمهوري اسلامي چه ابتکاري به کار زده که اين چنين کارآمد، عده اي آدم بي فرهنگ رو که نه اخلاق و ادب انساني درست حسابي دارند و نه اطلاعات و درک قابل قبولي از دنيايي که درش زندگي مي کنند، دور خودش جمع کرده و پرورش داده. تازه معناي سخن يکي از اقوام رو که درباره شرايط سربازي چند سال پيش زماني که از وضعيت دانشجويي خودم شکايت مي کردم بهم گفته بود مي فهميدم. اصلاً نمي تونستم وضعيت سربازان وظيفه اي رو که بايد تمام مدت سربازي تحت امر اين درجه داران خدمت کنند تصور کنم. نظام چه روش خوبي رو براي تربيت اخلاق مدار و انسان وار ميليونها سرباز وظيفه در اين مدت دو سال پيش گرفته. بعد از گذشت چند هفته اول تمرين کردم تا در صورت نياز به روش مناسب شأن درجه داران کادر بهشون جواب بدم. در چند مورد هم به طور موفقيت آميز روش جديد رو به کار بردم. ياد سخن جانشين فرمانده يگان افتادم که يه بار پيشنهاد مي کرد وارد نظام بشم. چطور ممکنه آدمي مثل من که همين چند هفته و چند ماه حضورم در يگان برام غيرقابل تحمله و دلم خوشه که تو بهداري اصطکاک چنداني با دنيا و صحبتهاي نيروهاي کادر ندارم حاضر بشم دهها سال رو در چنين سازماني بگذرونم. گاهي هم فکر مي کنم شايد اين غرور بيجاي منه که باعث شده چنين تصوير تيره اي از شرايط داشته باشم و رفتار و گفتار پرسنل درجه دار در حدود طبيعيه و متناسب با شرايط زندگي خودشون و خانواده هاشون و مطابق با آموزشها و محيط و انتظاراتي که ازشون داشته اند. به اين ترتيب اين وسط مقصر اصلي خودم هستم و چيزي که من گرفتارشم غرور و خودبرتربيني بيجاي خودمه که اين چنين داره من رو آزار مي ده. به جاي مقصر دونستن ديگران بايستي خودم رو اصلاح کنم و خود رو با شرايط متغير بيرون تطابق بدم. بايد بتونم نکات مثبت زندگي و رفتار اونها رو ببينم و نکات منفي و آزاردهنده اش رو ناديده بگيرم. و در اين شرايط بايد سعي کنم خودم هم سهمي در بهتر و مثبت تر کردن شرايط داشته باشم. لااقل بيشتر مراقب باشم وضعيت رو خراب تر از چيزي که هست نکنم. از جمله از روحيه جنگندگي و بي پروايي بعضي از درجه داران باسابقه تر در صحنه هاي رزم ممکنه چيزهايي بياموزم. برخورد آزاد و باز و بي ملاحظه اي که دارند و تواناييها و تجربيات فني و عملي که در حوزه هاي وسيعي ازش برخوردارند. زندگي ساده و بي ادعايي که دارند و تلاشهايي که عليرغم خطرات موجود بدون داشتن چشمداشت آنچناني براي برآوردن خواسته هاي فرماندهان متحمل مي شوند. شايد اگر اين پرده خودبرتربيني که جلو چشمهام رو گرفته کمرنگتر بشه و اين قدر نگران سختي شرايط معيشتي زندگي در يک يگان کويري نباشم تجربه بهتري از حضور در اين يگان عملياتي داشته باشم.

الان صبح روز چهارم حضور ما در کويره. امروز جمعه قراره به يگان برگرديم. در يک دشت وسيع و خشک و بي آب و علف که در فاصله هاي دور بوسيله تپه هاي سنگي يا ماسه اي محدود شده در حال حرکتيم. صبح زيبايي است و هوا هنوز خنکه. چهار خودروي لندکروز و يک آمبولانس هستيم. دو لندکروز در جلوي ما در حال حرکتند. صحنه حرکت اينها در پستي و بلنديهاي کوير در فاصله پانصد تا هزار متري ما شبيه صحنه هاي رزمي که از تلويزيون ديده ام شده. هيچ نمي تونم خودم رو توجيه کنم ماها با چه انگيزه اي اينجا اومده ايم و جون خودمونو به خطر انداخته ايم. نمي تونم باور کنم چطور خيلي از اين نيروها که خاطرات روشني از کشته شدن همرزمانشون در سالهاي نزديک دارند چطور دوباره با دلي خوش و سري بي پروا با موتور و لندکروز براي رد زدن اشرار، در کوير از سويي به سوي ديگه مي تازند. آيا در ذهن اينها يک انگيزه بلند و آرماني وجود داره يا درجه داران و افسرانشون براي امرار معاش و از بد حادثه در يک يگان عملياتي نيروي انتظامي گرفتار شده اند. شايد اونها اميدوارند به زودي و به سلامتي اين چند سال خدمت اجباري رو بگذرونند تا بتونن سالهاي خدمت بعد از اين رو در نواحي انتظامي در امن و آسايش بيشتري بگذرونند. خيليهاشون طوري حرف مي زنند که گويا از اين که در اين عمليات نتونسته ايم محموله اي رو به دست بياريم و متوقف کنيم ناراحتند. اما براي من اين موضوع هيچ مهم نيست. اهداف عمليات برام هيچ اهميتي نداره و هيچ احساس دلبستگي به کاري که داريم مي کنيم ندارم. نمي دونم چطور موضع گيري اي در اين باره درست ترينه. در روز دوم کمين کويري يک کاروان اشرار متشکل از شش لندکروز ديده شده بود. چهار لندکروز ما بدون آمبولانس به تعقيبشون پرداخته بودند. نيروهاي اونها بيشتر و به احتمال زياد ورزيده تر و با تجربه تر از نيروهاي ما بودند و احتمالاً در حال انتقال باري بالغ بر سه تن به شهرهاي داخلي تر ايران بودند. نيروهاي اشرار به دو گروه تقسيم شده بودند تا هزينه درگيري رو براي خودشون کمتر کنند. نيروهاي ما گويا نتونسته بودند با نظم خوبي حرکت کنند. از جمله لندکروز فرمانده در يک تلماسه نعل اسبي زمين گير شده بود. يکي ديگه از لندکروزها هم عمداً يا سهواً از بقيه نيروها عقب مونده بود. هرچند موتورسوارهامون به اندازه کافي تونسته بودند به لندکروزهاي اشرار افغاني نزديک شوند. بچه هاي ما صحنه رو چنين توصيف مي کردند که پشت هر لندکروز چهار نفر افغاني مسلح در حالي نشسته بودند که پاهاشون از لبه ها آويزون بود و براي تيراندازي به سمت عقب هدف گيري کرده بودند. يکي از بچه ها هم از حرکت منظم خودروهاي اشرار اظهار شگفت زدگي مي کرد. مي گفت گويا فاصله بين اونها به صورت ديجيتالي تنظيم شده و در چند کيلومتر تعقيب و گريز هيچ تغيير نمي کرده. در نهايت هم خودروهاي اشرار از کمند سرگرد و نيروهاش گريخته بودند.

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۷

تکه پاره های رنگارنگ 6

حرف و خواسته و دغدغه همه آدمها در عميقترين شکل ممکن يکيه هرچند ممکنه در ظاهر در مسيرهاي متفاوتي بيان بشه و جريان پيدا کنه. اختلاف نظر آدمها يا اصولاً جدي و واقعي نيست يا در نتيجه تنگ نظري و محدودانديشي دو طرفه است. براي بيان اين دغدغه و خواست مشترک زبانها و طرز بيانها متفاوت هستند. داستان مولوی درباره دوستانی که زبانهای متفاوتی برای نام بردن انگور داشتند.

گاهي فکر مي کنم خدا رو تنها از طريق تجربه زندگي واقعي مي شه شناخت و درک کرد. يک کار فکري و ذهني نيست. بايد تو زندگي تلخي و رنج ناشي از مواجهه با بديها و شرور رو لمس کرده باشي تا بعد وقتي با خوبيها و زيباييها روبرو شدي ارزش و معناي واقعي اونها رو بفهمي و بعد که با تمام وجود در وجد و سرور ناشي از بهره مندي از اين خوبي و زيبايي غرق مي شي دچار حالي مي شي که باهاش خدا رو بهتر مي توني درک کني. بايد تشنه کام تو بيابون مونده باشي، تشنه يک ذره حقيقت، يک ذره صداقت، يک ذره انصاف، يک ذره انسانيت باشي و تو بيابوني گرفتار شده باشي که هر بار در طلب آب به سوي سرابي کشيده شده باشي که وقتي بهش مي رسي دستاوردي جز خستگي و رنج و سرخوردگي بيشتر عايدت نکنه. ناباورانه خودت رو در محاصره دروغها و فريبها و ظواهر پوشالي ديده باشي، تا وقتي ذره اي آب حقيقت به کامت ريخته شد قدرش رو بدوني و مطمئن بشي اين همون چيزيه که مدتهاست در طلبش بودي. خدا سوسوي نور اميدي است که بر گم شده اي که در ميان اوهام تلخ و وحشتناک گرفتار شده تجلي مي کنه. خداي زندگي واقعي توي خوبيها و زيباييهايي که تو موقعيتهاي روزمره زندگي لمس مي کنيم يا آرزومندشيم زندگي مي کنه. خدايي بودن و توحيدي بودن هم يعني اين که به واقعيت داستان اين دنيا پي برده باشي و متعهد شده باشي تحت هر شرايطي که شده جانب دروغها و فريبها رو رها کني و تا جايي که توان داري از همراهي و پيگيري صدق و حقيقت دست نکشي. بايد اونقدر از بديها و شرور منزجر شده باشي که اصلاً نتوني خودت رو راضي کني که در جبهه اونها باقي بموني. و چنان شيفته و آرزومند خوبي و حقيقت باشي که حاضر باشي تمام هست و نيست خودت رو به پاش بريزي. و تو اين داستان بزرگترين درگيري انسان با خودشه. و مکارترين و قهارترين دشمنش خودخواهي خود انسانه. براي شکستن خودخواهي بايد اشتباهات خودت رو ديده باشي و خودت به بدکرداريهات شهادت داده باشي. اما در عين حال شوق و هيجاني که براي خوب بودن و صادقانه زيستن در خودت مي يابي اميدبخش و راهگشاي تو براي ادامه مسير و غلبه بر ناراستيها و خودخواهيها و پيگيري خوبيها و شادمانيهاي منتشر شده در هستي خواهد بود. نقطه اوج داستان زماني است که انسان با يقين درباره اصالت صدق و حقيقت در اين هستي، براي رسيدن بهش تمام آنچه که متعلق و منتسب به اوست رها مي کنه، از خودش مي گذره و فراتر مي ره تا هرچه بي پرده تر و شفافتر اون حقيقت اصيل رو درک و لمس کنه... پروانه در آتش شد و اسرار عيان ديد.

اول اين که به نظرم هيچ منبع و اقتداري اونقدر اعتبار نداره که فراتر از خواست خود زن درباره شيوه زندگي و ظاهر و رفتارش اظهارنظر کنه و دستور صادر کنه. هر ملاحظه اي مثل محدوديت، جدايي جنسيتي، پوشيدگي و هرچيز ديگه اي اگر قراره وجود داشته باشه بايستي با تصميم و خواست خود زن برقرار شده باشه و غير از او هيچ نهاد ديگه اي براي تصميم گيري در اين مورد صلاحيت نداره. حتي اگر بعضيها پيدا بشوند که براي اين طور اظهارنظر کردن، خودشونو به خدا و دين و پيامبر منتسب کنند. فکر مي کنم اين يک مسأله مهم در جامعه مذهبي ماست که با بهانه کردن تعاليم اسلامي، هرکسي به خودش جرأت مي ده درباره ظاهر و رفتار خانمها هرطور که خواست نظر بده و قضاوت کنه. آينه واقعي که زنان رو بايستي درش ديد، سنجيدن خواستها و علائق و دغدغه هاي او با انسانهاي ديگه است و نه توسل و استناد به تفسير و توجيه هاي کهنه و مستهلک فقهي و شرعي. ارزش و اعتبار انسان و خواست او خيلي بالاتر از اينه که يک انسان ديگه با هر ابزار و بهانه اي که باشه به خودش حق بده از موضع برتر درباره اش قضاوت و ارزشگذاري کنه. دوم اين که حساسيت نشون دادن روي مخفي کردن زنانگي و وجوه تمايز جنسيتي و وسواس نشون دادن بيش از حد درباره امور جنسي ضمن اين که به نظرم يک کار مهمل و بي ارزشه به طور معکوس باعث بدتر شدن و حريص تر شدن افراد درباره اين موضوع مي شه. با وجود چنين حساسيتها و وسواسهايي خود افراد چه زن و چه مرد در اين مورد دچار سوءتفاهم مي شوند و شايد اونو مسأله عجيب غريب و مهيبي تصور کنند که تماميت زندگي انسانها رو زير سايه خودش مي گيره. چند شب پیش تو يوتيوب فيلمي ديدم که چند دختر مدرسه اي ايراني با همون مانتوي مدرسه و تو کلاس درس روي همديگه چند وضعيت و حرکت جنسي رو شبيه سازي مي کردند و بعد غش غش مي خنديدند. پدر و مادرهاي اون بچه ها و مديران و معلمان اون مدرسه و اولياي فرهنگي و اجتماعي جامعه اون دختران نوجوان خبر ندارند چيزي که اونها با تمام تلاش مي کوشند مخفي کنند و ناديده بگيرند چطور و از کجا دوباره خودش رو بروز مي ده ولي اين بار در شکلي بيمارگونه و جنون آميز و غيرقابل کنترل که تمامي ذهن و زندگي بچه هاي مملکت رو به ويراني مي کشه. رابطه زن و مرد که به سادگي و براساس طبيعت انساني مي شد باهاش برخورد کرد با چنين سختگيريها و حساسيت نشون دادنهايي تبديل به يک موضوع وحشتناک و وخيم شده. وعاظ و منبریهایی که با غیظ و حرارت تمام هم و غم خودشونو بر بالای منبر بر سر توصیف و تقبیح و تحذیر رفتار جوانان در روابط بین جنسی می گذارند سهم بایسته و درخوردی از این وخامت اوضاع می برند. کاش لااقل در بینشون کسانی وجود داشته باشند که جرأت و همت دیدن نتایج خطابه های گهربار خودشونو داشته باشند.

اصرار براي پنهان کردن جنبه هاي جسمي زنانگي در واقع تفاوتي با اصرار در نشان دادن و برجسته کردن اين خصوصيات زنانه نداره. هر دو سر طيف چنان رفتار مي کنند و مي انديشند که گويا وجود زن در چنين جنبه هايي خلاصه شده. يا لااقل اهميت افراطي و آنچناني براي اين مقوله در زندگي زن قائل هستند و در نتیجه هر دو به وجود زن توهین می کنند. اگر کسي اهميت عجيب غريب و ويژه اي براي اين جنبه قائل نباشه حساسيت افراطي هم براي پوشوندن يا نشون دادنش نشون نخواهد داد. شايد به نوعي بشه ريشه اين وضع رو در اين جستجو کرد که زماني که دختري در مسير بلوغ قرار مي گيره آيا از محيط اطراف خودش در خانواده و مدرسه و جامعه تا چه حد براي درست برخورد کردن با تغييراتي که در بدن خودش باهاش مواجه مي شه و تبعات انساني و اجتماعي اين تغيير وضعيت آموزش و حمايت دريافت مي کنه؟ اين تغييرات جسمي حداقلش اينه که به طور اوليه براي خود دختر نگران کننده است. اتفاق تازه اي است که قبلاً باهاش برخورد نداشته. بتدريج متوجه مي شه اين تغيير ظاهري براي اطرافيان هم مورد توجه قرار مي گيره. اون نمي دونه چطور با اين وضع برخورد کنه. شايد اول مثلاً احساس خجالت کنه و سعي کنه خودش رو بيشتر از گذشته بپوشونه. من فکر مي کنم خجالت کشيدن از ظاهر شدن در اين ظاهر و وضع جديد در برابر انظار ديگران به عبارتي مبين خجالت و شرمندگي دختر نسبت به بدن خودش هم هست. دختران گوشه گير و ساکت و پوشيده صفت جوامعي است که آموزش و حمايت چگونگي برخورد کردن با بلوغ رو از دخترانش دريغ کرده. شايد در عوض چنين همراهي و حمايتي، با رويکردي تحکم آميز و آمرانه انگشت اتهام، طعنه و تمسخر هم به طرفشون دراز کرده باشه. آيا جامعه اي که درش مرد بودن و اظهار مردانگي افتخار باشه اما زن بودن و نشان دادن زنانگي موجب خجالت و شرمندگي باشه بيمار نيست؟

من به خيلي از مراسمي که تو جامعه و زندگيمون داريم اعتقادي ندارم. حداکثر شايد رضايت بدم به خاطر مراعات حال ديگران و به عنوان مجالي براي ديدار اقوام و آشنايان درش شرکت کنم و در ظاهر قضيه همرنگ ديگران بشم. مراسم عروسي يا مجلس ختم و پرسه از اين جمله هستند. از همون دوران کودکي يادمه که مادرم و خواهرام اهتمام زيادي براي آماده شدن براي شرکت در مراسم عروسي داشتند. آقايون زود يه کت شلواري چيزي تنشون مي کردند و منتظر مي شدند تا لباس پوشيدن و آرايش کردن خانمها تموم بشه. ما پسربچه ها مي دونستيم وقتي نزديک مراسم عروسي هستيم نبايد زياد دور و بر خانمها بپلکيم. چون به هر دليلي که ما درست نمي دونستيم اونها دوست ندارند در اين اوقات ما اونها رو ببينيم و تو اتاقشون رفت و آمد کنيم. در کنار کنجکاوي هميشگي گاهي پاسخ ما شيطنت و لجبازي بود و گاهي عصباني شدن و بدخلقي. يادمه بچه تر که بودم به خاطر چنين اتفاقاتي از عروسي و عروسي رفتن مادر و خواهرام واقعاً بدم ميومد و هيچ خاطره خوبي ازش نداشتم. از اين تفکيک عجيب غريبي که برقرار مي شد و دليلش رو نمي دونستم متنفر بودم. انگار که جنس و ماهيت مرد و زن با هم فرق داره و متعلق به دو عالم يکسره متفاوتي هستند و خطري جادويي و ناشناخته و غيرقابل کنترل از سوي آقايون متوجه خانمهاست که تنها مي شه با تفکيک و جداسازي اينها اون خطر رو کنترل کرد. بزرگتر که شدم با سکوت و همراهي توأم با بي اعتنايي ظاهري جواب مي دادم. اما وقتي دستم به کامپيوتر و اينترنت رسيد از متوسل شدن به هيچ امکان و ابزاري براي خنثي کردن همه تلاشهايي که براي تفکيک دنياي زنان و مردان در دنياي واقعي شاهدش بودم فروگذار نکردم. از هر مجراي قابل دسترسي به هر تصوير و فيلمي سر مي زدم تا مطمئن بشم هيچ چيز از خصوصي ترين جنبه هاي دنياي زنان رو ناديده و تجربه ناشده نگذاشته ام. زياد حاشيه نرم. مراسم عروسي و مجلس ختم از اين جهت شبيه هم هستند که پر هستند از نمايش بازي کردن و ظاهرگرايي و تشريفات بي معني که تنها کارکردشون هدر دادن هزينه و وقت آدمهاست و نتيجه اي جز وارد کردن ملاحظات و دغدغه ها و نگرانيهاي بي ارزش و پوچ در ذهن آدمها ندارند.

غیر از بند اول، سایر پاراگرافها بخشهایی از ایمیلهای من برای یک دوست عزیزه. نوشته های اولیه رو مختصری دست کاری کرده ام. دیدم بی انصافیه در این مدت یک هفته علیرغم این که می تونسته ام بازگشت به آینده رو به روز کنم، اونو به حال خودش رها کنم بنابراین با استفاده از چند ایمیلی که طی این هفته نوشتم یک پست برای وبلاگ دست و پا کردم. شاید می شد لحن نوشته ها رو قدری تغییر داد و دقیقترش کرد تا برای فضای عمومی مناسبتر بشه اما ترجیح دادم اونها رو به همون حالت اصلی خودشون حفظ کنم.

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۷

سرباز وطن 6

بوي خون فضا رو پر کرده. هرچند کولر آمبولانس روشنه اما هواي بعدازظهر کويري گرمتر از اين حرفاست و من خيس عرق هستم. دکمه هاي لباس زيتوني نظاميم رو باز کرده ام. دستم رو مدتيه که بر روي جراحت آرنج مصدوم گلوله خورده محکم نگه داشته ام تا شايد خونريزيش کمتر بشه. تشنه شده ام و آب سردي براي نوشيدن وجود نداره. آمبولانس در ناهمواريهاي کوير با هدايت يک راهنما حرکت مي کنه. تکانهاي شديد همراه با تشنگي و گرسنگي به علاوه نگراني و دلشوره و بوي خون داره حالم رو به هم مي زنه. پوتينهام رو در ميارم و پاهام رو روي صندلي و توي شکمم جمع مي کنم تا شايد حالت تهوعم بهتر بشه. دستم خسته شده و مجبورم جاي دستهام رو عوض کنم.

جايي در کوير، بين نهبندان و کرمان هستيم. با استفاده از چند تکه پتو و پارچه که بوسيله طناب از يک طرف به لندکروزها بسته شده و از طرف ديگه به تپه خاکي مجاور ثابت شده سايه باني درست کرده ايم. در گرماي هواي حدود چهل درجه سانتيگراد با محدوديت آب براي خوردن و ريختن بايستي چند روزي رو به همين ترتيب بگذرونيم. بادهاي داغي که گاه گاه مي وزند شايد قدري عرق تنمون رو خنک کنند اما اغلب گرد و خاک هم با خود همراه مي آورند. غذا خوردن رو به صبح و شب محدود کرده ايم تا کمتر تشنه بشيم. براي کم کردن مصرف آب بيشتر چاي و آبليمو مي خوريم. براي يکي دو نقطه از تپه هاي بلند اطراف به نوبت ديده بانهايي تعيين شده. البته من و جناب سرگرد و جناب سروان از ديده باني معاف هستيم. خوشحالم که جناب سرگرد با ماست. هم کلي خوردني و نوشيدني با خودش داره و هم در حضور اون، بچه ها رفتارشون قدري مؤدبانه تر و با فرهنگ تر مي شه.

تو سالن بيمارستان در محل ورودي نشسته ام. نظامي اي که همراه من اومده بود همراه ديگر عوامل مربوط رفته تا جسد رو تا سردخونه مشايعت کنه. امروز تعطيله و تلويزيون ايستگاه پرستاري تکرار امپراطوري دريا رو پخش مي کنه. از چند جاي مختلف از جمله ناحيه انتظامي نهبندان، بازرسي و يگان عملياتي چاه داشي براي پيگيري موضوع فوت موتورسوار اشرار آمده اند. چند دقيقه قبل تو اتاق احياي اورژانس کادر پزشکي به صورت فرماليته عمليات ابتدايي احيا رو بر روي جسدي که ما تا بيمارستان رسونده بوديم اجرا مي کردند. حالا تلويزيون به مناسبت تولد حضرت علي سرود پخش مي کنه. پزشک اورژانس با قيافه و ظاهر تروتميزش جلو تلويزيون نشسته. با خودم فکر مي کنم معني اين زندگي و مرگ چيه. ما به چه اميد بستيم. آيا هيچ کدوم از آدمايي که اينجا تو اين سالن خنک هستند و هر وقت احساس تشنگي کنند از آب سردکن با ليوانهاي يک بار مصرف سفيد رنگ آب مي خورند و هر چند دقيقه ظاهر به هم ريخته من رو مرور مي کنند مي تونند تصور کنند چند روز زندگي تو گرما و عرق و گرد و خاک و تشنگي و دلهره درگيري مسلحانه چطور حسي داره. يک دختر جوان محلي با قد کشيده و ظاهر مرتب و چادر عربي در بين ساير مراجعين نظرم رو به خودش جلب کرده.

کنار جاده باريک نهبندان کرمان متوقف شده ايم. موتور آمبولانس ما جوش آورده. با تلفن همراه با پايگاه امداد جاده اي تماس گرفته ايم. منتظريم تا اونها از راه برسند. مرد گلوله خورده بي تابي مي کنه. از درد دستش شاکيه و گاهي سعي مي کنه باندي رو که به بازوش بسته ايم تا خونريزي کمتر بشه باز کنه. تقاضاي آب مي کنه اما قبل از اين و طي يک ساعتي که از محل کمين در عمق کوير تا رسيدن به جاده در حرکت بوده ايم يکي از نظاميان همراه تمام آب رو براي سرد کردن بدن مصدوم يا خيساندن دهنش استفاده کرده بود. مي گفت پدر ده تا بچه است و به افغانيها که گويا به خاطر همدستي با اونها در چنين شرايطي قرار گرفته بود بد و بيراه مي گفت. چند بار هم از من پرسيد آيا زنده خواهد موند. من هم که فکر نمي کردم به خاطر يک گلوله و خونريزي از دست سرانجام خواهد مرد بهش اميدواري مي دادم. او هم در پاسخ قربون صدقه مي رفت و منو پسر خودش خطاب مي کرد.

اون روز سومين روزي بود که در کمين حضور داشتيم. هدف بستن راه کاروانهاي قاچاق مواد مخدر بود که براي دور موندن از نيروهاي پليس به جاي استفاده از جاده هاي مواصلاتي از مسيرهاي کويري بدون سکنه براي انتقال مواد به اعماق خاک ايران استفاده مي کردند. در چندين نقطه که عبور از منطقه کويري مستلزم عبور از دهنه هاي باريک بين تپه ها و تلهاي ماسه اي بود مين گذاري انجام شد. نيروهاي اعزامي يگان ما به دو دسته تقسيم شدند. در اين مرحله هدف برقراري کمين در تنگه هاي عبوري ديگه اي بود که احتمال تردد اشرار درش وجود داشت. خودروها در محلي دور از ديد متوقف مي شدند و نيروها در سايه باني موقتي استراحت مي کردند و منتظر اعلام ديده بان مي ماندند. امروز براي دومين بار يک موتور سوار پيش قراول وارد تنگه مورد رصد نيروها شد. اگر موتور سوار ديروز به خاطر عدم هماهنگي و آمادگي نيروها از يک طرف و تقليد از رنگ آميزي و لباس نيروهاي انتظامي محلي موفق به فرار شد، بچه ها علاقه مند نبودند به موتور سوار امروز چنين امکاني بدهند. با فرياد ديده بان نيروها به سمت اسلحه هاشون خيز برداشتند و لحظاتي بعد صداي شليک گلوله ها آغاز شد. هيچ وقت پيش از اين صداي گلوله هايي رو که به سمت يک نفر آدم زنده نشانه مي رفتند نشنيده بودم. صدايي که به وضوح ازش مرگ و کشتار و اضطراب استشمام مي شد. موتور سوار هرچند مسلح نبود اما مقاومت مي کرد و درصدد فرار بود. با اصابت رگبار گلوله ها در اطراف موتور خاک به هوا بلند مي شد تا اين که سرانجام موتورسوار به زمين افتاد.

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۷

درباره بازگشت به آینده

حدود سه هفته ديگه سومين سال فعاليت بازگشت به آينده به پايان مي رسه و وبلاگ وارد چهارمين سال بازگشايي خودش خواهد شد. اين يکسال اخير از جهاتي با دو سال پيشين تفاوتهايي داشت. اول اين که در اين مدت بخش اصلي نوشته هام به وبلاگ اختصاص داشت و خيلي کمتر در تالارهاي گفتگو نوشتم. در واقع تالار گفتگوي مناسبي براي نوشتن نيافتم. به اين ترتيب ناگزير نوشته هاي وبلاگيم کمتر شدند و بيشتر جنبه خاطره نويسي پيدا کردند. انصافاً نسبت به دوراني که در تالارهاي گفتگو مي نوشتم سال سوت و کور و کم فعاليتي بود. تفاوت مهم دوم اين بود که ميزان بازديد وبلاگ نسبت به سالهاي قبل مشخصاً بيشتر شده بود. تعداد ديدارهاي روزانه و ميزان صفحات مشاهده شده دو تا چهار برابر افزايش يافتند. برخلاف سالهاي قبل که احساس مي کردم در بازگشت به آينده مخاطبي ندارم امسال احساس کردم نوشته هاي من در اين وبلاگ ديده مي شوند. به نظر مي رسه تعداد مخاطبيني که بعد از يک بار بازديد براي بازديدهاي بعدي بازمي گردند و مستقيماً آدرس وبلاگ رو در نوار آدرس مرورگر خودشون درج مي کنند افزايش يافته. با اين حال بيشتر بازديدها در نتيجه جستجوي عناوين تاريخي در موتورهاي جستجو انجام مي شوند. در ضمن اين يک سال اخير همچنين اطمينان يافتم که وبلاگ براي شهرهاي زيادي از ايران فيلتره. زماني فکر مي کردم در صورت فيلتر بودن وبلاگ، با آدرس و وبلاگ جديدي بنويسم اما حالا که مي بينم فيلترينگ مانع ديده شدن وبلاگ نشده تصميمم عوض شده. در سير کلي نوشتنم احساس مي کنم يک سير رو به رکود داشته ام و نسبت به سالهاي قبل بسته تر شده ام چنان که گويا با غافل شدن از دنياي اطراف با نوشتن بيشتر از عوالم دروني خودم در حال تنيدن پيله اي به دور خودم بوده ام. هرچند اين طرز نوشتن اقتضاي گريزناپذير وبلاگ نوشتنه و وبلاگ نويسي نسبت به فاروم نويسي شخصيتر و فرديتره و از فضاي عمومي فاصله بيشتري داره.

ناخونک سیاسی 4

قسمت زيادي از همت اهالي وبلاگشهر مستقيم و غيرمستقيم مصروف مباحث سياسي مي شه. گاهي که اونها رو مي خونم برانگيخته مي شم من هم اظهارنظري بکنم. آنچه در اين نگاشته از اين پس مياد بخش اصلي يکي از پستهاي من در تالارهاي گفتگوي گزاره است که حدود يک و نيم سال قبل نوشته شده. مخاطب من دوستي بود که به عملکرد يکي از ارگانهاي دولتي انتقاد داشت و مجاري ممکن براي بهبود وضع موجود رو مسدود مي دونست. شاید اگر امروز می خواستم چنین متنی بنویسم بعضی قسمتهاش متفاوت بود. اما در همین شکل موجود هم به نظرم قابل توجهه و مرورش برای خودم هم جالب بود؛

من فکر مي کنم ما که داريم از بيرون نگاه مي کنيم خيال مي کنيم با يک برنامه اصلاحي مختصر وضع از اين رو به اون رو مي شه ولي واقعاً اين طور نيست. همه چيز به همه چيز ربط داره و در عين حال همه چيز اشکال داره. هيچ چيز درست کار نمي کنه. کار کردن و اصلاحات در اين شرايط واقعاً مشکله و حرفه ايها و مجربينش توش موندند با اظهارنظر غيرحرفه ايها چه گشايش عمده اي مي خواد بشه؟ با فراخوان هم معجزه اي نمي شه. موضوع فقط ايده هاي کاري بهتر نيست موضوع شرايط نامساعد و پيچيده ايه که تنها بتدريج و البته با مشارکت همگاني مي شه بهبودش داد. همين مشارکت ناپذيري هم بخشي از مشکلاتيه که بايد رفع بشن و خودش ماهيتي دوسويه داره. شايد مسؤولين اونطور که بايد فراخوان نمي دهند ولي خيلي ها هم هستند به خودشون زحمت کار کردن و مشارکت کردن رو نمي دهند.

بسيار خوب همون تغيير گام به گام و تدريجي هم بايستي يک جنب و جوشي و صرف هزينه اي باشه که به ظهور برسه. اين مجاري قانوني مسدود و مخدوش هم بخشي از اين مسير حرکت هستند. گام اول اين تغييرات لابد بهبود وضعيت اين مجاري بايستي باشه. قبل از ما کوشيده اند بهترش کنند اين طوري شده. ما هم اگر تواني داريم بايد بکوشيم بهترش کنيم. من مخالف گلايه و غر زدن نيستم و نمي گم همينه که هست. مشکل من بيشتر با دوستانيه که از هر نقد و اشکالي که به ذهنشون مي رسه فوراً به سرنگوني و زير سوال بردن اصول عقيدتي سياسي نظام مي رسند. انگار که نظام مستقيماً مسؤول همه بدبختيهاي ماست. يکي نيست بهشون بگه بابا جون دنيا حساب کتاب داره هر مشکلي علتها و راه چاره هايي داره. هر مشکلي رويکردها و مديريتهاي تعريف شده اي داره. چون اينا رو نمي فهمند و فقط اون بالا چند تا آخوند مي بينند که ازشون خوششون نمياد گازشو تخته مي کنند ما بدبختا رو که ته جاده لخ لخ مي زنيم گرد و خاک مي دن! مشکل من بيشتر با دوستانيه که از اين انتقادات و گلايه ها مي خوان نتيجه بگيرند که حسابشون از حاکميت و اونچه بر جامعه شون مي گذره جداست و با اين انتقادات مي خوان اين طور القا کنند که وضع خيلي خرابه و اصلاح شدني نيست و بايد کنار کشيد. تنبلي و بي عرضگيشونو پيش خودشون و ديگران بالاخره بايد يک جوري توجيه کنند. اگر گلايه و شکايتي مطرح بشه که ما رو به مشارکت بيشتر و تلاش هدفمندتر و اميدواري به آينده روشنتر رهنمون بشه چرا باهاش مخالفت کنم؟ بالاخره اين وضع به قول خودتون محصول کار خودمونه. خودمون خواستيم اين جوري شده. چرا خودمونو گول بزنيم که بهتر از اين نمي شه و همينه که هست؟

نه من نگفتم حالا هرکي مي خواد به قدرت برسه يک انقلاب جديد بايد راه بندازه. گفتم دو راه در برابر مدعيان/اپوزيسيون/منتقدين وجود داره: يا کار کردن در داخل قانون اساسي که مشلات کمتري در برابرشون خواهد بود و هزينه کمتري لازم داره يا خارج شدن از حوزه قانون اساسي که مطمئناً راه بسيار مشکل و بسيار پرهزينه اي در مقابل خودشون دارند. به خصوص که نظام سال به سال داره قدرتمندتر و باثبات تر مي شه. به نظرتون منصفانه نيست؟ قبل از انقلاب آقايان سحابي و بازرگان و طالقاني سعي مي کردند به طور مسالمت آميز داخل نظام کار کنند، انجمن اسلامي درست کردند و جا براي کارشون بود. اما آيت الله خميني و مجاهدين خلق و رفقاي فدائي نمي خواستند و با کليت نظام شاه رو در رو شدند هزينه اشم بايد مي پرداختند. اين قانون کار سياسيه. حالا من نمي دونم اين ميوه هاي نوبري از کدوم باغ رسيده اند که خودشونو از نظام طلبکار مي دونند که بايستي به طور مسالمت آميز رفراندومي برگزار کنه که در موادش بعضي از اصول قانون اساسي زير سوال بره! فکر مي کنند با جملات و بيانيه هاي لطيف و نظيف ماهيت سهمگين و انقلابي خواسته هاشون پنهان مي شه. دوستان! اين خواسته شما خيلي بزرگه و خيلي هزينه مي خواد. اگر خيلي علاقه منديد بايد پاش واستيد. هميشه تاريخ و همه جاي دنيا همين طور بوده. جمهوري اسلامي رو متهم نکنيد.

ديکتاتوري و مشارکت پذيري سياسي يک طيفه و همه حکومتها در جايي حدواسط اينها قرار دارند و بين اين دو حد جابجا مي شوند. بياييد فرض کنيم اين حکومت ما يک ديکتاتوري تمام عياره. اگه يک وجه نظام ديکتاتوري حاکميتشه يک وجهش هم مردم و رعاياشن. مردم تحت حاکميت ديکتاتوري از وضع موجود خيلي ناراضي هستند اما در عين حال پراکنده اند، نمي دونند چطور بايد به خواسته هاشون برسند، از لحاظ عملياتي و فکري ضعيف و منفعل هستند. اگر کسي پيدا بشه که خواسته ها و انتقادات مردم رو خوب جمع بندي و تئوريزه کنه ديگه فاصله زيادي تا سرنگوني ديکتاتوري باقي نمونده. فقط مي مونه يک رهبر و مدير خوب که مردم رو حول اون ايدئولوژي جديد جمع کنه و تا سرنگوني هدايت کنه. از پيدا شدن اون ايدئولوژي جديد تا سرنگوني يکي دو دهه بيشتر فاصله نمي افته. براي آيت الله خميني و انقلاب اسلامي حدود 15 سال طول کشيد. قبول نداريد ديکتاتوري خيلي ضعيف و ناکاراست؟ مشارکت پذيري سياسي/دموکراسي هم برعکس از همه توانمنديهاي موجود به نحو احسن استفاده مي کنه و سيستم کاري بسيار کاراييه؟ خوب ماشاالله اين همه متفکر دموکرات دور و برمون ريخته چرا نه به يک ايده سياسي واحد و کارآمد رسيده اند و نه در عمل بن بست شکني روي داده؟ قضيه ما تقابل ديکتاتوري و دموکراسي نيست. تقابل اپوزيسيون با جمهوري اسلامي جنگ قدرته. بقيه اش جنگ زرگري و تبليغاتيه. اپوزيسيون تو بوق مي کنه که جمهوري اسلامي ديکتاتوره انگار که خودش فقط دنبال قدرت نيست. ديکتاتوري در برابر دموکراسي خواهي معني مي ده. شما يک جريان تواناي دموکراسي خواه وطني به من نشون بدهيد تا من بگم حاکميت ما ديکتاتوره. باز هم مي گم شما تا يک تبيين سامانمند و منسجم از فاصله حاکميت با مردم ارائه ندهيد نمي تونيد دم از فاصله اينها بزنيد. بالاخره قراره عيني و بيروني صحبت کنيم نه اين که از ذهنيات خودمون هر چي خواستيم به مردم يا حاکميت نسبت بدهيم. درسته؟ يک سند و يک استدلال جوندار بايد ارائه بديد. براي اين که بهتون کمک کنم بپذيريد فاصله مشخصي بين مردم و حاکميت وجود نداره براتون يادآوري مي کنم که خودتون تا به حال چند بار گفته ايد مردم ما استحقاق چيزي بهتر از اين وضع موجود رو ندارند و خودشون قصد تغيير جديدي ندارند. البته من خودم چنين عبارت توهين آميزي به کار نمي برم و استدلال و جمله سازي خاص خودم رو دارم ولي با معني نهايي اين حرف شما موافقم و تو اين بند هم سعي کردم همين رو نشون بدم. به اين ترتيب در هر حال نظام موجود محصول و برآيند خواست و همت افراد جامعه است.