و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

سرباز وطن 9

بعد از مدتها براي اولين باره که براي نماز جماعت ظهر و عصر به نمازخونه يگان مي رم. رئيس حفاظت اطلاعات که يک ستوان يکم جوونه در صف اول نشسته و با دست اشاره مي کنه تا برم جلو و کنارش بشينم. يکي از دلايلي که اون روز در نماز جماعت شرکت مي کردم اميد به اين بود که بتونم ايشون رو ببينم. نماز که تموم شد موقع خروج سر صحبت رو باهاش باز کردم. اون روز به من اطلاع داده بودند به دستور فرمانده بايستي براي يک مأموريت کمين چهار روزه خودم رو آماده کنم. از قبل مي دونستم و با سؤال از بچه هاي درجه دار، مطمئن شدم آمبولانس آماده نيست. مي دونستم اگه بخوام مي تونم براي نرفتن مقاومت کنم. البته جناب سرگرد در کمين قبلي اشاراتي کرده بود که در موارد بعدي بدون آمبولانس خواهيم اومد و دکتر رو هم با ماشين خودم خواهم آورد. شکي نداشتم که نسبت به من با لطف و احترام صحبت مي کنه اما يک سويه هاي مشخص فرصت طلبي هم در حرفش وجود داشت. همون شب و موقع استراحت در کمين کويري براي رئيس حفاظت مراتب نارضايتي خودم رو از حرف فرمانده ابراز کرده بودم و گفته بودم که بهداري کل دستور داده پزشک تنها با آمبولانس در مأموريتها شرکت کنه. مي خواستم زودتر اين مطلب رو ابراز کنم تا جناب سرگرد وقتي در مأموريت بعدي با اعتراض من مواجه شد غافلگير نشده باشه. اما گويا ابراز نارضايتي اون شب جدي گرفته نشد. اون روز موقع خروج از نمازخونه مطلب رو با رئيس حفاظت در ميان گذاشتم و اين که شک دارم اگر آمبولانس نياد من بتونم در مأموريت شرکت کنم. کارکرد اصلي حفاظت اطلاعات نظارت بر صحت عملکرد سلسله مراتب فرماندهي يگانه و از لحاظ نظري قدرت مؤاخذه فرمانده رو در موارد عدم رعايت مقرارت داراست. اما در اين مورد خود جناب سروان هم در اين موضوع خاص ذينفع بود چون جزو نيروهايي بود که قرار بود در مأموريت شرکت داشته باشه. البته دغدغه من رو تأييد کرد و گفت که هميشه در گزارشهاش براي رده هاي بالاتر در مواردي که آمبولانس يا تيم پزشکي مجهز همراه نباشه مراتب رو منعکس مي کنه.

از قبل و حدود يه ماه پيش موضوع رو در يکي از تماسهايي که با بهداري مرکز داشتم مطرح کرده بودم. پزشک اونجا مراتب حمايت کامل خودش رو اظهار کرده بود و گفته بود فرماندهان طبق قوانين موظفند براي استفاده از پزشکان در مأموريتها حتماً آمبولانس با تجهيزات کامل همراه داشته باشند. اضافه کرده بود در صورت نياز هر وقت لازم باشه با بهداري مرکز تماس بگيرم تا خودشون موضوع رو پيگيري کنند. آقاي دکتر چنان با هيجان صحبت کرده بود که گويا مسأله مربوط به اعاده حيثيت پزشکان در برابر نظاميان ارشده و به هيچ وجه نبايد در اين زمينه کوتاه اومد. حالا مثل اين که وقتش بود دوباره با بهداري هنگ تماس بگيرم.

شرايط کمين کويري البته سخت تر از شرايط داخل يگانه. اما به خصوص با خنکتر شدن هوا و تجربياتي که در اين مدت در دو مأموريت قبلي و در يگان کسب کرده بودم شرايط کمين برام بسيار راحت تر و قابل تحملتر به نظر مي رسيد. حتي وقتي ازم خواسته بودند آماده بشم، پتوها و ظروف و کوله ديگرامدادي خودم رو آماده کرده بودم. حتي پيش از اينها و از هفته قبل با خودم فکر مي کردم چه خوب مي شه زودتر براي کمين بريم و چند روزي از اين شرايط تکراري داخل بهداري و يگان بيرون بياييم. به اين ترتيب نيروهاي درجه دار و افسر جديدي رو که تازه به يگانمون اومده بودند و در مأموريتهاي قبلي نبودند هم بهتر مي شناختم و چند روز ديگه اين فرصت رو داشتم که تجربه زندگي در همراهي نزديک با چند مرد بلندپايه نظامي رو داشته باشم. براساس چنين شرايطي اونقدرها برام رفتن يا نرفتن به کمين تفاوتي نداشت و مردد مونده بودم. اما اولين دليلي که براي نپذيرفتن اين شرايط به ذهنم خطور کرد اين بود که اگر احياناً اتفاقي بيفته و به خاطر نبودن آمبولانس مشکلي پيش بياد، عليرغم اين که پيش از اين بهداري مرکز توصيه کرده بوده بدون آمبولانس مأموريتي شرکت نکنم، ممکنه در نهايت از نظر قانوني براي خودم هم دردسري بوجود بياره. بيشتر که فکر مي کردم دلايل جديدتري هم به ذهنم مي رسيد. آمبولانس مدتها بود که خراب بود و سرگرد از قرار معلوم کاري براي تعميرش انجام نداده بود. اين بي اعتنايي براي تعمير آمبولانس و در عين حال انتظار او براي اين که با يک لندکروز در مأموريت شرکت کنم برام توهين کننده به نظر مي رسيد و اين که او داره فقط به شرايط خودش فکر مي کنه و اهميتي براي الزامات و دغدغه هاي کار پزشکي قائل نيست. دلايل شخصي هم کم کم ظاهر شدند. خواسته ها و شرايط من داره ناديده گرفته مي شه. آيا باز هم تصميم دارم سکوت کنم؟ پس من آدم ناتواني هستم و در هر شرايطي منفعل باقي مي مونم. ادعاهاي بزرگي دارم اما در عمل بي عرضه و ترسويم.

از نمازخونه به بهداري برگشتم. ابتدا ترديد داشتم موضوع رو از سطح يگان خودمون خارج کنم و به سطح هنگ بيرجند بکشونم. بعد از مدتي فکر کردن به اين نتيجه رسيدم که بهتره موضوع رو با بهداري مرکز در ميون بذارم. وسط صحبتهام پرسيدم اگر بخواهند من رو بدون آمبولانس بفرستند چنانچه مقاومت کنم سرپيچي از دستور محسوب نخواهد شد. آقاي دکتر جواب داد اين موضوع که پزشکان بايستي با آمبولانس در مأموريتها حاضر شوند يک دستورالعمله که به امضاي فرمانده هنگ رسيده و به همه فرماندهان يگانها ابلاغ شده. سرگرد اگر بخواد تو رو بدون آمبولانس براي مأموريت اعزام کنه خودش از دستور سرپيچي کرده نه تو. تازه ناهار خورده بودم که يکي از درجه داران اطلاع داد که وسايلم رو جمع کنم و با وضع آماده بيرون بيام. نمي دونستم صحبتهاي اون روز ظهر رو رئيس حفاظت به فرمانده منعکس کرده يا نه و نتيجه چه شده. پيشش رفتم. گفت که سرگرد گفته دکتر رو با خودمون مي بريم. حدسم درست بود. رئيس حفاظت در برابر سرگرد که از او مسنتر و ارشدتر بود کار زيادي نمي تونست انجام بده. من گفتم با بهداري مرکز تماس گرفته ام و اونها چه گفته اند. جناب سروان پيشنهاد کرد دوباره با بهداري تماس بگيرم و کسب تکليف کنم و اگر لازم باشه خودشون با سرگرد صحبت کنند. او اضافه کرد که چند نفر از نيروهاي يگان که در زمينه امداد و نجات آموزش ديده اند به تازگي به يگان برگشته اند و مي شه از اونها به جاي پزشک استفاده کرد. تلفن خط امين رو از رو ميزش برداشت و جلوم گذاشت. اين بار با دکتر رده بالاتري صحبت کردم که رئيس بهداري هنگ بود. لحن ملايم و صداي آرامش رو از روزهاي قبلي که باهاش صحبت کرده بودم مي شناختم. امروز لحنش تندتر بود. گفت که سرگرد مگه نمي دونه چطور با يک پزشک برخورد کنه؟ شماره خط امين فرمانده رو بهش دادم تا خودش باهاش صحبت کنه. بعد از اين که مطمئن شدم تماس گرفته شده، به بهداري برگشتم.

از شناختهاي قبلي که از سرگرد داشتم حدس زدم در صورت لزوم نتيجه مکالمه رو صادقانه گزارش نخواهد کرد. از داخل بهداري دوباره با هنگ تماس گرفتم تا از نتيجه صحبتها آگاه بشم. دکتر گفت قرار شده اگر امدادگري در يگان حضور داشته باشه اونها به جاي تو اعزام شوند. من گفتم نيروهاي تازه آموزش ديده اي در مأموريت اخير شرکت دارند. او جواب داد اسامي اونها رو به دست بيار و به فرماندهت بده. يکيشونو از قبل مي شناختم. يه افسر تازه وارد خوش برخورد بود. تو محوطه ديدمش و در حضور چند افسر ديگه براش توضيح دادم چون آمبولانس آماده نيست من نمي تونم تو مأموريت شرکت کنم. اسامي ساير نيروهايي که در دوره امداد و نجات شرکت داشته اند و نيز موارد آموزشي و مدتش رو پرسيدم. او هرچند گفت آموزش چنداني نديده اند ولي اعلام آمادگي کرد يک سري وسايل ابتدايي لازم رو بياد و از بهداري تحويل بگيره. دقايقي از تحويل وسايل گذشته بود که دوباره به بهداري برگشت و گفت که سرگرد خواسته که پيشش برم. نقطه اوج داستان نزديک بود.

هميشه با احترام با من روبرو شده بود ولي تنديهاش رو هم ديده بودم. نمي دونستم فرمانده اين بار چطور برخورد خواهد کرد. وارد محوطه که شدم ديدم چهار تا لندکروز جلو فرماندهي بغل هم ايستاده اند و نيروها هم کنار ماشينها جمعند و منتظر مانده اند تا سرگرد از اتاقش بيرون بياد. همه شون هم علي القاعده از قضيه اي که در ارتباط با اومدن من به مأموريت پيش اومده بود خبر داشتند. من با همون وضع هميشگي و با دمپايي از برابرشون گذشتم و به طرف ساختمان فرماندهي رفتم. لندکروز دوکابين اختصاصي سرگرد جلو خروجي پارک بود. سرگرد جلو در اتاقش خم شده بود و داشت پوتينهاش رو که طرح متفاوتي نسبت به ساير نيروها داشت پاش مي کرد. هم رو ديديم ولي منتظر شدم تا من رو بخواد. داخل رفتم. شايد به خاطر اين که تازه از خواب بيدار شده بود چشمهاش قرمز بود. قيافه اش جدي و قدري عصبي نشون مي داد. اين طور شروع کرد که از صبح چند نفر رو واسطه کرده اي تا حرفت رو بزني. فرمانده تو منم و بايد از اول پيش خودم ميومدي. پيش خودم اين طور جواب دادم که مطمئن بودم خواسته ام رو جدي نخواهيد گرفت و در نهايت مجبور بودم همه اين مراحل رو طي کنم. گفت من تا اين لحظه هواتو داشته ام و به عنوان همشهري انتظار چنين رفتاري ازت نداشتم. به خاطر تو يه لندکروز دو کابين آورده ام تا با خودم باشي و حالا تو مي گي نمي خواي بياي. بعد مي خواست درباره مکالمه اش با دکتر هنگ صحبت کنه. به نظر مي رسيد مي خواد اين طور وانمود کنه که دکتر هم قبول کرده که براي اين مأموريت برم چون نيروي امدادگر ديگه اي نيست. اما مطمئن نبود چي مي خواد بگه و در نهايت از خودم پرسيد که دکتر بهت چي گفت. من هم گفته هاش رو گزارش دادم و اسامي، مواد آموزشي و مدت آموزش افراد دوره ديده يگان رو براش خوندم. اضافه کردم که شأن و شخصيت من به عنوان پزشک اجازه نمي ده که با لندکروز بيام و اومدن من بدون آمبولانس فايده اي نداره و مثل اينه که يه نظامي رو بدون اسلحه به ميدون جنگ بفرستند. مشخص بود که از دستم دلخوره و در نهايت با حالت قهر و طرد گفت که برم.

به بهداري برگشتم. کار تقريباً تموم شده بود ولي سلسله افکارم نمي گسست. سرگرد شايد انتظار نداشت اون دکتر کم حرف و رام و کم سن و سال هميشگي اين طور در برابر دستورش مقاومت کنه و از جلوش دربياد. در گرمترين ماههاي تابستان براي دو ماه کولر بهداري خراب بود و من يک بار هم به رو خودم نياورده بودم. سرگرد دلش نه براي من و نه براي داروهايي که تو اين گرما ممکن بود خراب بشوند نسوخت. تا اين که موقع بازديد يک سرهنگ از طرف هنگ موضوع رو شد و سرگرد مجبور شد کولر جديدي نصب کنه. که البته ديگه هوا کم و بيش خنک شده بود و من ازش استفاده اي نمي کردم. زماني که گروهبانهاي آسايشگاههاي مجاور شيلنگ آبش رو براي ترميم شيلنگ آب کولر خودشون تک زدند پيش خودم خوشحال هم شدم که از شلنگ در جاي مناسبتري استفاده مي شه. شايد لازم بود يه روز به سرگرد ثابت کنم ظواهر گاهي گول زننده اند. در تمام اين چند ماه سرگرد و ساير نيروهاي يگان هر اظهارنظر و قضاوتي درباره ام کرده بودند واکنشي جز لبخند و مدارا نشون نداده بودم و من هميشه احتمال مي دادم تو يه روز سخت، ممکنه اين تصوير ذهني باطل بشه. همچنين دوست داشتم فرصتي پيش بياد به خودم هم ثابت کنم اونقدرها که اونها فکر مي کنند منفعل نيستم. سرگرد خواسته اي غيرقانوني داشت و من کاملاً حق داشتم نپذيرم و براي پيشبرد حرف خودم هم امکانات و اهرمهايي داشتم که مي تونستم ازش استفاده کنم. اگر واقعاً مي خواستم مي تونستم باهاشون همکاري کنم. بهداري هنگ هم چندان پيگير نمي شد. اما من نخواستم. هنوز درست نمي فهمم چطور تونستم چنين کاري بکنم. اون فرمانده من بود و حالا با اين کار من در حس اقتدار نظامي که براي کارش در مورد زيردستانش بهش نياز داره خدشه و ترک ايجاد کرده بودم. لااقل پانزده سال از من بزرگتر بود و بيش از بيست سال سابقه نظامي گري و تجربه عرصه هاي سخت و خطرناک رو در طول جنگ و در برابر اشرار شرق داشت. در مأموريتهاي قبلي تعريف کرده بود چطور پدرش در طول دوران آموزش نظاميش چندين بار در شهرهاي مختلف دنبالش اومده بود و به خونه اش برگردونده بود. اين که چطور تو حمله هوايي در طي جنگ مجروح شده بود. اين که چطور اشرار بلوچ همرزمانش رو در منطقه شرق به دام انداخته بودند و مثله کرده بودند. گاهي که تو آسايشگاه يه قسمت براي شام مهمان بچه ها مي شد، دنبال من هم مي فرستاد. من رو به بالاي مجلس فرا مي خواند و نمي گذاشت بدون خوردن ماکاروني که بچه ها درست کرده بودند اونجا رو ترک کنم. پيش همه مي گفت دکتر همشهري ماست. شايد واقعاً اونقدر خودش رو با من صميمي احساس مي کرد که انتظار چنين رفتاري ازم نداشت. يه لحظه احساس جوان نافرمان و قدرنشناسي بهم دست داد که با بهانه گيري هاي بي اساس به خودش حق مي ده اين طور به صميميت و انتظارات پدرش پشت پا بزنه. سرگرد عزيز اگرچه نتونستم جلو روت بگم اما اينجا مي تونم بنويسم که هم به همت و اراده ات و هم به قامت مردانه ات درود مي فرستم و از صميم قلب براي رنجها و خطراتي که در تمام اين سالها به خاطر آسايش و امنيت مدعيان دروغيني همچون من متحمل شده اي احترام قائلم. اما من هم شرايطي داشتم که نتونستم ازشون چشم بپوشم. شايد اشتباه کردم. اميدوارم سرگرد در اين داستان هم بعد از اين که کدورتهاي اوليه کمرنگتر شدند، جنبه هاي مثبتش رو هم ببينه و براي مديريت بهتر نيروهاي تحت فرمانش در سالهاي آينده تجربه مفيدي از اين قضايا به دست بياره. به اميد روزي که فرماندهي هرچه تواناتر و کم نقص تر بشه تا آدمهاي بهانه گيري مثل من نتونن مو لاي درز کارهاش بذارند.

هیچ نظری موجود نیست: