و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

سرباز وطن 12

فرمانده يگانمون چند ماه قبل که در اين مورد صحبت مي کرديم قول داده بود که برخلاف سربازان وظيفه که اجازه داشتند هر چهل و پنج روز مرخصي بروند، به من اجازه بده هر سي روز مرخصي برم. در واقع براي من بيشتر از اين که مدت زياد روزهاي مرخصي اهميت داشته باشه مدت زمان کمتر توقف در يگان اهميت داشت تا بتونم روحيه و حالت ذهني خود رو عليرغم شرايط نامساعد يگان حفظ کنم. پيش از اين و در مدت سه ماه اول حضورم در يگان هم هيچ وقت توقفم از بيست و يک روز بيشتر نشده بود. اين شرايط باعث شده بود پيشاپيش به خودم براي حداکثر يک ماه توقف و سپس گرفتن مرخصي وعده داده بودم. هرچند حدس مي زدم با توجه به اين که بهيار يگان طي دو ماه اخير براي دوره ارتقا و مرخصي پس از اون در يگان حضور نخواهد داشت و نيز اين که من قبل از اين از دستور غيرقانوني سرگرد براي اعزام به مأموريت بدون آمبولانس سرپيچي کرده بودم، تضمين چنداني از اين جهت که حتماً چنين مرخصي زودرسي امکانپذير باشه وجود نداشت. در توقف اخيرم برخلاف دو هفته اول که خيلي خوب سپري شد، هفته سوم سخت و سنگين گذشت. شايد بيشتر به خاطر درگيري که با خواسته غيرقانوني سرگرد پيدا کردم. هفته چهارم نسبتاً راحت تر بودم. هفته پنجم که مصادف با دومين هفته آبان ماه بود دوباره حالم رو به بد شدن گذاشت.

سرم درد مي کرد و اعصابم خورد بود. تو اتاق مدام با خودم حرف مي زدم. عادت خوابم کمي تغيير کرده بود. دوست داشتم بيشتر بخوابم تا روزها زودتر بگذرند. وقتي مراجعه کننده اي در بهداري رو مي زنه حال ندارم برم در رو باز کنم و جواب بدم. برخوردم با مراجعه کنندگان عصبيه. دوست ندارم هيچ کسي رو ببينم. دوست دارم تمام شب و روز رو داخل بهداري بمونم تا روزها زودتر سپري شوند. به زحمت مي تونم جواب سلام و احوالپرسي ديگران رو مي دم. گاهي شوخي و خنده ديگران رو بي جواب مي ذارم. حالتهايي که زماني در سالهاي اول حضورم در تبريز داشتم. وضعيتي که تنها کامپيوتر و اينترنت اونو شکست.

براي اين که بتونم افتتاح حساب کنم و حقوق سربازي رو برداشت کنم تصميم گرفته بودم تا منتظر بشم شايد طي هفته اول آبان ماه فيش حقوقي شهريور به دستم برسه. به همين خاطر حاضر بودم سه چهار روزي برنامه مرخصي رو به تعويق بيندازم. اما از پيک يگان که بايد فيشها رو از هنگ برامون مي آورد علائم و نشانه هاي اميدوار کننده اي دريافت نمي شد. از طرف ديگه از روز دوشنبه با بهيار جديدي که از هنگ براي يگان ما اختصاص يافته بود روبرو شدم. اين درجه دار هم مانند بهيار قديميتر يگان تحصيلات بهياري يا مرتبط با خدمات پزشکي نداشت و تنها دو سال در قسمتهاي اداري بهداري قرارگاه کار کرده بود. نمي تونم پنهان کنم از اين که بهيار جديد برخلاف بهيار قديمي قصد داشت دخل بهداري ساکن بشه و در نتيجه خلوت و فضاي خصوصي من رو محدود کنه ناراحت شدم. در دوران تحصيل دانشجوهاي هم رده خودم رو به زحمت تحمل مي کرده ام حالا چطور ممکن بود يک نفر ديپلمه رو که از لحاظ رتبه نظامي پنج درجه از من پايينتر بود با روي خوش بپذيرم. اين دلخوري البته تا حدود زيادي در درون خودم در جريان بود و چيزي از اون رو به محيط بيرون بروز نمي دادم. در هر حال با امکانات کمي که يگان براي نيروهاي خودش داشت باز هم شرايط من خيلي بهتر از ديگران بود و نبايد انتظار چندان بيشتري از اين مي داشتم. اما در هر حال اين موضوع روي افت بيشتر روحيه ام و تعجيل براي مرخصي رفتن تأثير داشت. دوشنبه شب موضوع مرخصي خودم رو با سرگرد تو آسايشگاه ترابري مطرح کردم. گفت که مي خواد بهيار جديد رو به مأموريت ببره و من در اين مدت بايد در يگان بمونم. دو شب بعد که از مأموريت برگشتند دوباره موضوع رو بهش گفتم. با حالتي سرزنش آميز گفت که فردا صبح درباره اش صحبت مي کنيم. اون روز بهيار قديمي هم از دوره ارتقا برگشته بود و قرار بود مرخصي بگيره. از اين جهت که هر دومون خواهان مرخصي بوديم و بهيار جديد هم براي شرکت در کلاسهاي دانشگاه که تازه قبول شده بود بايد پنجشنبه تا يکشنبه رو به بيرجند مي رفت، از همون ابتدا حدس مي زدم ممکنه مشکلاتي پيش بياد و سرگرد ممکنه با هر دو درخواست موافقت نکنه. صبح روز بعد پس از قدري معطلي در حالي که درخواستم دستم بود تونستم با فرمانده صحبت کنم. از توقفم پرسيد و بعد پرسيد که توقفت کمتر از چهل و پنج روزه. يادآوري کردم که زماني گفته بود با سي روز توقف هم مي تونم مرخصي بگيرم. با لبخند گفت که اون حرف مال اون زمان بود. اشاره اش به اين بود که بعد از نرفتن من به اون مأموريت ديگه اون قول همکاريش رو نقض مي کنه. گفتم که خيلي بهم سخت مي گذره و نمي تونم چندان بيشتر از اين توقف کنم. برگه درخواست مرخصي ام رو که اينها رور روش نوشته بودم به علامت اين که موافقت خواهد کرد از دستم گرفت. دقايقي بعد در قسمت اداري پيگير انجام روال اداري مربوطه بودم. مدت مرخصي رو يکي دو روز از چيزي که انتظار داشتم کمتر نوشته بود ولي باز هم قابل قبول بود. درخواست بهيار قديمي براي مرخصي رد شده بود و معلوم بود او به سادگي قرار نيست از درخواستش بگذره. براي کاري به بهداري برگشتم که مسؤول مربوطه خبر آورد که سرگرد مرخصيت رو لغو کرد. گويا درگيري لفظي بهيار با سرگرد باعث شده بود هم مرخصي من لغو بشه و هم به خودش مرخصي نده! ولي دقيقاً از چگونگي وضعيت خبر نداشتم. دوست هم نداشتم از خود بهيار بپرسم اما هرچي مي گذشت از کار سرگرد ناراحت تر مي شدم. عليرغم اين که براش نوشته بودم پنج هفته است دارم به تنهايي امور بهداري يگان رو اداره مي کنم و نياز به استراحت دارم مثل يک اردوگاه کار اجباري من رو محبوس کرده و اجازه مرخصي بهم نمي ده. يا حداقل احساس نياز نکرده که برام توضيح بده يا دلداري بده که چطور شد که مرخصي رو لغو کرد. بعد که ديدم با لباس شخصي و با پژو همراه چند درجه دار در جاده به سرعت در حال دور شدنه با خودم فکر مي کردم سرگرد نه تنها خودشم حرف خودشو قبول نداره بلکه با اين کارش من رو تحقير کرده و ارزشي براي آسايش و خواسته هاي نيروهاي تحت امرش قائل نيست. اما از جهت کم کاريها و بدخلقيهايي که قبلاً تو يگان داشتم قدري خيالم آسوده تر شد و احساس گناهم کم شد. با چنين رفتاري از سرگرد رفتر متقابل من مبني بر بي اعتنايي و تنبلي بهتر قابل توجيه بود.

قبلاً درباره زير آب زدن و زد و بندهاي شخصي پرسنل ادارات با همديگه که باعث ناديده گرفته شدن قوانين و استانداردهاي متعارف و حقوق ساير افراد مي شه و در عوض در عمل تنها منجر به اجرايي شدن خواسته هاي شخصي و بيربط کارمندان مي شه چيزهايي شنيده بودم ولي به اين وضوح باهاش برخورد نداشتم و لمسش نکرده بودم. آيا نمي شد از سرگرد پرسيد اگر به من مرخصي مي ده چرا لغو مي کنه و اگر قرار نبوده مرخصي برم پس چرا از اول با درخواستم موافقت کرده بود و اگر مرخصي من لغو شد چرا به بهيار مرخصي نداد؟ هيچ منطقي در اين رفتار مشاهده نمي شه و تنها به نظر مي رسه اقداماتي انجام شده که خود سرگرد هم حاضر نيست براشون توضيحي بده. طرز برخورد بهيار هم البته خيلي بيشتر از اين محل اشکاله. اون طوري سرگرد رو در مورد اين که چرا به من مرخصي داده بازخواست کرده بود که انگار موضوع يک مسأله شخصيه و حاضر نبود بپذيره به خاطر مدت توقف کمترش اولويت او بعد از من قرار مي گيره. اين موضوع براي او يک مسأله شخصي و يک درگيري که با شخص من داشت جلوه مي کرد نه يک عرف و قانون معمول اداري که در نحوه تخصيص مرخصي براي همه بايستي لحاظ بشه. اين نحوه تلقي شخصي از امورت اداري و قانوني رو زياد ديده ام. اگر يک کارمند به خاطر معذوريتهاي قانوني کار کسي رو طبق انتظارهاي او انجام نده اون مراجعه کننده از اون کارمند کينه شخصي به دل مي گيره. سؤل اينه که اين گره رو چطور مي شه گشود. شايد به قول دوستاني هنوز مفهوم قانون چندان نفوذي در اذهان افراد پيدا نکرده و افراد هنوز با همون مفهوم سنتي و بدوي روابط شخصي و گروهي کار مي کنند.

هیچ نظری موجود نیست: