و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۸

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم 2

هشدار: نوشته زير محتوي برخي تصويرسازيهاي جنسی است. خوانندگان عزيزي که زير هيجده سال سن دارند و يا از برخورد با مطالب برهنه و مشخص جنسي آزرده مي شوند و يا تاکنون با چنين مواد رسانه اي برخورد نداشته اند مجاز به مطالعه آن نيستند. از نظر نگارنده و منتشر کننده اين مطلب مطالعه اش براي چنين عزيزاني ممنوع است. در هر حال مسؤوليت هرگونه پيامد ناگوار احتمالي مطالعه اين نوشته برعهده خواننده خواهد بود


به ياد معصوميتهايي که لگدمال مي کنيم، نوجواناني که به جاي راهنمايي و حمايت و همدلي، با انگ جرم و اتهام، نفرت و احساس گناه نثارشان مي کنيم. قلبهايي که به درد مي آوريم و احساساتي که ناديده مي گيريم. زندگيهايي که نابود مي کنيم و پاکيها و صداقتهايي که از خود دريغ مي کنيم


روي لبه تخت نشسته ام و انگشت کوچک دستت رو به دست گرفته ام. تو ايستاده اي و از پنجره کنار تخت به منظره شبانه شهر نگاه مي کني. چنان که گويا به نگاه من که مدتي است بهت دوخته شده توجهي نداري. وقتي که دستت رو رها مي کنم تازه متوجه من مي شي. برمي گردي و به من نگاه مي کني. لبخند کمرنگي در صورتت ظاهر مي شه و من همچنان اصرار دارم احساسي از خودم بروز ندم. در برابرم روي زمين زانو مي زني و دستهام رو که در دو طرف به لبه تخت تکيه داده ام به دست مي گيري. اما باز دستهات رو از تو دستهام رها مي کني و انگشتانت با حرکاتي نرم مثل مردان لي لي پوتي که از بدن گاليور بالا مي روند در امتداد دستهام بالا مي روند. لغزيدن اين موجودات مهاجم بر روي مانتوي سياهم باعث قلقلکم مي شوند و ناخودآگاه خنده ام مي گيره. همراه خنده سرم رو عقب مي برم و تکون مي دم تا روسري سياهم که تا نيمه سرم عقب رفته بود، رها بشه و روي شونه ام بيفته. اين طوري از سنگيني مزاحمش روي موهام راحت مي شم. دستهات که به بازوها و شانه ام مي رسه فشارشون بيشتر مي شه. شونه ها و دستهام رو توي خودم جمع مي کنم و لبخندم ذوق زده مي شه. با همون نرمي و آرامش، فشار دستهات تمام انحناي طول بازوم رو با بالا و پايين رفتن ورانداز مي کنند. با همون حالت خنده دستهات رو از بالاي آرنجت مي گيرم و بالا مي کشم تا تو رو کنار خودم روي تخت بنشونم. وقتي روي تخت مي شيني دستهات که از روي بازوهام رها شده بود اين بار به سمت دکمه هاي مانتوم مي روند. نگاهم گاهي روي دستهاته و گاهي روي صورتت. دستهام رو در دو طرف، روي تخت عقب مي برم و با کمي خم شدن به عقب روشون تکيه مي دم. دسترسي تو بهتر مي شه و کارت رو راحت تر مي توني انجام بدي. من هم از اين موضوع خشنودم. تصميم گرفته ام فعلاً فقط تماشا کنم ببينم اين پسره مفلوک چه کار مي تونه با من بکنه. از اين فکر دوباره لبم به خنده باز مي شه. با باز شدن يکي دو دکمه اول رنگ روشن بلوزم از زير سياهي مانتو آشکار مي شه. در حالي که به دکمه هاي پايينتر مي رسي سرت رو جلو مياري و شونه ام رو مي بوسي. من هم پيشوني تو رو. در حالي که تو مشغولي من با شيطنت شانه ها و تنه ام رو به اين طرف اون طرف تکون مي دم. هر دو خنده امون مي گيره. با بازتر شدن مانتوم، بدون اين که به چند دکمه اي که هنوز اون پايين بسته مونده اند توجه کني، لبه هاي گشوده شده مانتوم رو از هم باز مي کني و سعي مي کني اون رو از روي شونه هام پايين بکشي و دستهام رو تا آرنج از زيرش آزاد کني. براي اين که بهت کمک بشه دستهام رو که به عقب تکيه داده بودم جلو ميارم و شونه هام رو به هم نزديک مي کنم. تو هم که تا حالا هر دو پات از لبه تخت آويزون بود، با چرخيدن بيشتر به سمت من يک پات رو بالا مياري، از کنارم عبور مي دي و پشت من خم مي کني. حالا به جاي دستهاي خودم مي تونم به پاي تو تکيه بدم. پاي ديگه ات هم جلوي تخت و چسبيده به زانوهام باقي مونده. بوي بدنم شامه ام رو پر مي کنه و ناخودآگاه نفسهام عميقتر مي شه. يک دستت با لطف و نرمي از لابلاي روسريم دور گردنم مي پيچه و صورت و گردنم رو در اختيار مي گيره. به جلو خم مي شي، سرت رو جلو مياري و منو بو مي کشي. ديگه صداي نفسهات رو که ازش لذت تراوش مي شه خوب مي شنوم. انگشتانت بر روي گوش و صورت و گردنم به شيريني مي جنبند. صورتت به زير گردنم مي رسه. سرت رو بالا مياري و صورتم رو مي بوسي و همين جور تا زماني که به روي گوش و گردنم برسي لبها و صورتت رو روي پوستم مي کشي و گاهي مي بوسي. دست ديگه ات از زير مانتو و روي بلوزم پهلوم رو نگه داشته و من رو به سمت تو مي کشه. گويا با هرکدوم از نفسهام که ديگه کم کم صدايي شبيه ناله کردن دارند بيشتر ناهوشيار مي شم. آرامش و رخوتي مثل يک خواب راحت و نوشين در تنم منتشر مي شه و کم کم بدنم شل مي شه. به اين فکر مي کنم که تا به حال بدنم چقدر گرفته و منقبض بود و اين سستي و انبساط و اين خلاء و بي دغدغه بودن در ميان دستانت تا چه حد گوارا و مغتنمه


درباره روش برخورد زن و مرد شايد به طور کلي بشه دو رويکرد رو تصور کرد؛ ديوار، حجاب، فاصله/ همراهي، همدلي، تفاهم. به نظرم روش اول غيرانساني و نابالغانه است. با ايجاد ديوار و فاصله مسيرهاي همراهي، همدلي و تفاهم رو تنگ و مسدود مي کنيم و براي به سامان آوردن رابطه زن و مرد به روشهاي فيزيکي و اجبار بيروني اميد مي بنديم. ولي در روش دوم به قابليتهاي انساني مرد و زن اعتماد مي کنيم و متوسل به ابزارهاي ضعيف، ناکارآمد و غيرانساني بيروني نمي شيم. به شناختها و تجربيات زن و مرد مجال رشد مي ديم و امکان توسعه هرچه بيشتر بهره منديهاي متقابل رو فراهم مي کنيم. ملاکهاي ارزشگذاري جنسيتي هم متحول مي شوند. ديگه شاخصها، ظاهري و فيزيکي نيستند بلکه انساني و مفهومي هستند. داشتن يا نداشتن نوع خاصي از پوشش يا شکل خاصي از روابط به خودي خود تعيين کننده و مهم نيست. تصميم و ترجيح افراد که براساس رضايت دروني اونها شکل گرفته هرگونه قالب بندي از پيش تعيين شده و ارزشگذاري جمعي عرفي رو نامعتبر کرده و پشت سر مي ذاره. اين امکان رو به افراد مي ديم تا وظيفه سامان دادن به روابط خودشونو از شانه قالبهاي از پيش تعيين شده و جمعي بردارند و خود برعهده بگيرند. اين که اين افراد در اين مسير چقدر توفيق داشته باشند وابسته به شناختها و مهارتهاي فردي خودشونه و در هر حال خود مسؤول پيامد رفتارها و روش زندگي خود هستند. اين تفاهم که اينجا درباره اش صحبت مي کنم مفهومي وسيع و پردامنه رو مدنظر دارم. تفاهم بين زن و مرد که در حد مقياسهاي جهاني نوعي چالش فراگير به نظر مي رسه. مردها که صاحبان سنتي جامعه بوده اند چه شناختي از زنها دارند و چه حقوق و تواناييهايي براي اونها قائل هستند؟ به نظر نمي رسه حتي در توسعه يافته ترين جوامع هم در اين مورد دريافتي عادلانه و منطقي در اذهان عمومي تثبيت شده باشه. پيامد مستقيم اين وضعيت باعث مي شه زنان هم به طور متقابل در راه رسيدن به مفاهمه با مردان با مشکل مواجه شوند و زنان و مردان به طور همسان در نتيجه اين وضعيت دچار آزار و محروميت شوند. بي شک راه رسيدن به چنين تفاهمي که زمينه ساز برخوردهاي انساني بين زن و مرد خواهد بود، ايجاد ديوار و فاصله نيست بلکه گشودن راههاي رابطه و توليد تجربيات و احساسات مشترکه. اينجا اگرچه در دوگانه ديوار/همراهي تأکيدم بر اهميت روشن کردن چراغهاي رابطه بود ولي البته تنها شرط رسيدن به تفاهم، آزادي در رابطه نيست. يک گام ديگه در اين مسير خويشتن داري يا به عبارتي مصالحه است. اينکه بتونيم از چشمهاي طرف مقابل هم رابطه رو ببينيم و بکوشيم خودمونو با ديد و احساس او تطابق بديم. و اين صورت ديگه اي از همون اصل طلايي اخلاقه؛ آنچه براي خود مي پسنديم براي ديگران هم بپسنديم و آنچه براي خود نمي پسنديم براي ديگران هم نپسنديم. اجراي اين اصل نه براي مراعات ديگري که در واقع براي رسيدن به لذت عميقتر پيوستن با ديگري و همراه شدن با هستي است. رها شدن از اضطراب تنهايي و فرديت و رسيدن به آرامش، نشاط و احساس تداوم در ابديت. مثل مقايسه طعام و اطعام و حظي که از هر کدوم مي بريم


مثل اينه که مکانيسمهايي مرموز و ناخودآگاه در بدن ما کار مي کنه تا هر چه بيشتر بدن ما رو به هم نزديکتر کنه و جرياني از حرکات نرم و مداوم سطوح اين تماس رو جابجا کنه. در ميان بازوان خواهش و اشتياق تو، من هر چه بيشتر آسوده و تسليمم تو بيشتر درگير تب و تاب و شور و شوق مي شي. دستت از دور گردنم پايين مياد و بر روي شانه و پشتم قرار مي گيره تا تنگتر محيط بدنم رو در بربگيري. سرت در عوض به دور گردنم حلقه مي زنه و مثل مار بر تنه درخت هر بار از طرفي مي چرخه. گاهي دور گوشم و در ميان موهايم راه باز مي کنه و گاهي زير گلو و گودي پايين گردنم رو مورد کند و کاو قرار مي ده. دستهام رو بالا ميارم و دو طرف صورتت رو نگه مي دارم و در جستجو براي لبهايت سرم رو پايين ميارم. مارگير هرچقدر هم ناشي باشه چنين مار بي آزاري رو به سادگي مي تونه مهار کنه. به چشمهات نگاه مي کنم و لبهامو بر لبهات مي گذارم. يک بار مي بوسي و سرت رو عقب مي بري. دوباره مي بوسي و بيشتر به همون حال مي ماني. با صدايي مبهم و کشدار که از دهانهاي بسته خارج مي شه حرکت نرم لبت روي لبم تجربه تازه اي براي منه. اين يک لمس جادوييه و با بقيه بازيها فرق داره. انگار همه وجودم در برابر همه وجودت قرار گرفته و در هم حلقه زده اند. دست ديگرت از پهلوم پايين کشيده مي شه و به دنبال لبه پاييني بلوزم مي گرده. وقتي پيداش مي کني اونو بالا مي زني و دستت به فضاي زيرش رخنه مي کنه. حرکت دست سردت رو در تماس نزديک با بدن گرمم لمس مي کنم که به سمت بالا حرکت مي کنه. دستت که به برامدگي سينه ام مي رسه يک حس ناگهاني زير پام رو خالي مي کنه. گويي دلم هري فرو مي ريزه و ناخودآگاه با يک بازدم منقطع عقب مي کشم. لبم رو از لبت بر مي دارم و با حيرت و نگراني به چشمات چشم مي دوزم. تو لبخند مي زني و در اون تاريکي مبهم و پوشيده دستت رو دوباره بر حجم نرم سينه ام مي فشاري. از لمس دست سردت آتش احساسي عجيب در سينه ام شعله مي کشه. يک درد شيرين و يک سوزش دلپذير. نفسهايم به لرزه مي افتند و به زحمت بالا مي آيند. از فشار چيزي مبهم بين رنج و لذت لبهايم رو به دندان مي گيرم. احساس مي کنم چقدر بيشتر از قبل تو رو دوست خواهم داشت اگر جاي خالي چيزي رو پر کني که کيفيتهاي تازه و هيجان انگيز سينه ام رو به من معرفي کنه. تو همين فکر هستم که نوازش تو روي سينه ام ميلي براي کشيدن بيشتر بدنم در من بوجود مياره. نوعي تلاش براي کشيدن تنه و پاهايم در وجودم مور مور مي کنه. به عقب خم مي شم و مي چرخم. سعي مي کنم براي دراز کشيدن روي تخت، پاهام رو از پايين تخت بالا بيارم. تو هم به زانو روي تخت بلند مي شي و جا رو براي حرکت من باز مي کني. روي تخت که دراز مي کشم دکمه هاي باقي مانده مانتوم رو باز مي کني و اونو از تنم در مياري. در حالي که رو به من به زانو نشسته اي يکي از پاهات رو بين پاهاي من قرار مي دي و روي من خم مي شي. با دستهات لبه پاييني بلوزم رو به آرامي بالا مي کشي تا اين که با برهنه شدن سينه ام، دستهات به زيربغلم مي رسه. دستهايت رو دوباره از پايين و حوالي لگنم بر سطح لخت بدنم به سمت بالا مي کشي تا اين که وقتي به سینه هايم مي رسي فرو رفتن گرم پنجه ات بر حجم منحني اونها من رو بر سر شوق مياره. چنان که غنچه گلي در زير گرماي خورشيد گلبرگهاش از هم باز مي شه و چروکيدگيهاش صاف مي شه بدن من هم در آرامش و لذت در زير گرماي اشتياق و توجه تو باز و کشيده مي شه. انگار چيزهايي مثل هرچه خستگي و دلتنگي بود از وجودم خارج مي شد و به زوال مي رفت. انگار مدتها بود اين قدر آسوده دراز نکشيده بودم. ولي گويا دشمني خانه خراب قصد بر هم زدن اين آرامش رو داشت


متعجبم چطور چنين وضع وحشتناکي رو تحمل مي کنيم و دم برنمياريم. محروميتهايي که در فاصله سالهاي طولاني بين بلوغ و سن ازدواج بر پسرها و دخترها تحميل مي شه خيليهاشونو بيمار و عقده اي کرده. بعد اين آدمها همين طور در جامعه مي چرخند و مشکلات خودشونو در جامعه توسعه و تسري مي دهند. آيا واقعاً کسي از اين وضعيت خبر نداره يا اين بيماري از فرط شيوع و تکرار حالتي طبيعي و سالم در اين سن و سال تلقي مي شه؟ آيا تصور مي کنند اين مشکلات فقط در حد اتفاقات و فاجعه هايي است که هر از چند گاهي در دنياي بيرون اتفاق مي افته و در رسانه ها انعکاس پيدا مي کنه؟ برخوردهاي ناکارا و نامتناسب جامعه سنتي با مسأله جنسيت چاره اي جز روبرو شدن با احساس گناه و زير پا گذاشتن معصوميت ذاتي انساني باقي نگذاشته. چرا بايد در اولين سالهاي بلوغ و آغاز سنين بزرگسالي اين طور تيشه به ريشه حس اخلاقي آدمها بزنيم؟ چرا نمي خواهيم ببينيم با چنين شرايط اجتماعي از همان اوان شکل گيري حس استقلال طلبي و احساس مسؤوليت بذر بيماريها و عصبيتهاي رنگارنگ رو در ذهن افراد مي کاريم تا در سالهاي بعد و در هر دوره سني و هر گروه اجتماعي به شکلي به بار بنشينه و فضاي جامعه رو مسموم کنه؟ و اين مشکل البته اختصاص به دنياي مردها نداره و به شکل مستقيم و غيرمستقيم در ذهن زنان هم طنين پيدا مي کنه. گاهي که تو خيابون راه مي رم و مردان و زناني رو مي بينم که آرام و بيخيال در پيله زندگي سنتي چنان مي آيند و مي روند که گويا هيچ مشکلي وجود نداره و انگار به وضع موجود راضي هستند، با خودم مي خندم که اينها نمي دونند در ذهن خودشون و در لايه هاي پنهان آدمهاي اطرافشون چه مارهايي پرورش داده اند. وقتي آدمهايي رو مي بينم که چنان رفتار مي کنند که گويا از اين شرايط غيرطبيعي و غيرمنطقي دفاع مي کنند يا تبليغش مي کنند از خودم مي پرسم اينها چطور خواهند تونست از پس مسؤوليت اين همه کژيهاي رفتاري و ذهني که در جامعه جريان داره برآيند؟ چگونه در برابر کودکان معصوم و آنها که هنوز متولد نشده اند ولي لاجرم با وضع موجود زماني در آينده به همين وضعيت تأسف آوار گرفتار خواهند شد پاسخ خواهند داد؟ تا جايي که من برخورد داشته ام در دنياي اطرافم پسرهاي کمي سراغ دارم که با اين موضوع برخوردي سالم و انساني داشته باشند و ذهن بيشترشون به نوعي پر از بيماريها و عصبيتها و عقده هاست. دخترها هم لابد مشکلات خاص خودشونو دارند. چرا داريم اين بلا رو به سر خودمون مياريم؟ واقعاً نمي شد وضعيت انساني تري مي داشتيم؟ نمي شد زندگي شيرينتر و مطبوعتري براي خودمون بسازيم؟ چرا به اين بدبختي رضايت مي ديم؟

سرت رو پايين مياري و بر انحناي سينه ام بوسه اي مي گذاري و سپس برجستگي سرسینه ام رو به دهان مي گيري. واي خدا و ناخودآگاه باز لبهام رو به دندان مي گيرم. مثل گوسفند قرباني زير چاقوي قصاب به دست و پا زدن مي افتم. اي قاتل دوست داشتني تو از کجا پيدات شد و چطور دانسته بودي اين طور هم مي تواني مرا بکشي. گرماي نمناک سینه ام رو با همه جاي صورتت مي سنجي، مزمزه مي کني و جابجا مي کني. در حالي که يک سینه ام رو به فشار و نوازش دستت مي سپري سرت از پهناي سينه ام مي گذرد و قاتل فريبنده شيرين کردار سراغ سینه ديگرم مياد. دستهايم بي تابند و گاهي بر سر و روي تو بالا و پايين مي روند و زماني بر رختخواب چنگ مي اندازند. نفسهايم سنگين و عميقند و سينه ام به تب و تاب افتاده. باز آرام مي شويم. در حالي که دستهايت بر سينه هايم چنگ شده اند سرت را کم کم پايينتر مي بري تا همه جاي گرماي برهنه بدنم را ببوسي. و باز بالا مي آيي تا با لبهايت بر آتش گدازنده لبهايم آب التيام بزني و در همين حال به آرامي سنگيني بدنت بر وجودم آوار مي شود. آرنجهايت در دو طرف شانه هايم بر تخت مي نشينند و بر ماسه هاي روان بدنم، حرکت مارگونه اندامت با به جا گذاشتن اثري از انحنا به حرکت در مي آيد. ولي بيش از همه اينها فشار و حرکت رانت در ميان پاهايم تب بيماري جديدي به جانم هديه مي دهد. و با هر بار تکرار اين حرکت نفسم بيشتر به اشکال مي افتد. دستها و پاهايم مشتاقانه بر وجودت پيچيده اند. بازوهايت که از تحمل وزنت خسته مي شوند فشار بيشتري بر سينه ام وارد مي کني. به يک پهلو مي چرخي و مرا در ميان بازوانت همراه خود مي غلتاني. يکي از دستانت به دور قفسه سينه ام و ديگري بر گرد کمرم محکم شده اند. من هم گردن و رانهايت را از خود کرده ام. تا به حال اين طور حجم بودنم را تجربه نکرده بودم

هیچ نظری موجود نیست: