و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

سرباز وطن 17

امروز از معاونت بهداري هنگ براي بازديد اومده بودند. موقع نوشتن و ارسال فرمهاي آمار ماهيانه هم بود. قدري وقت براي خوب برگزار شدن هر دو صرف کردم. بقيه روز رو بيکار بودم و نمي دونستم چه بايد بکنم. گاهي احساس مي کنم همه زندگيم همين طوريم. اگر کسي بهم کاري نده که انجام بدم خودم کاري ندارم که انجام بدم. برخلاف روز قبل که به دليلي خيلي سرحال و سر شوق بودم امروز بي حال و حوصله بودم. چند نفر از سربازها يکي ديگه رو به بهداري آوردند. تب بالا و اسهال. دو روز قبل با تب و علائم سرماخوردگي اومده بود. براش پني سيلين زده بودم. روز بعد تابلوي غالب اسهال بود و دل درد. ده روزي بود که گويا به خاطر آب آشاميدني يگان که با تانکر آورده مي شد حالتهاي اسهالي تو يگان زياد شده بود. تصميم گرفتم اول با درمان خوراکي شروع کنم. اما امروز ديدم که تبش بالاست و از اسهال خوني شاکيه. هرچند هنوز کارهايي بود که مي شد تو بهداري يگان براش انجام داد اما احتمال قوي مي دادم با اين کارها بهتر نخواهد شد. ترجيح دادم زودتر به بيمارستان نهبندان اعزامش کنم. نامه اعزامش رو نوشتم و قرار شد با لندکروز گشت جاده به نهبندان ببرنش. آمدم تو آسايشگاه و پاي لپ تاپ نشستم. ليستهاي مختلف آهنگ و کليپها رو مرور مي کردم و از هر کدوم قدري گوش مي دادم و مي ديدم. فايده نداشت، حالم بهتر نمي شد. کم کم در حين تماشاي کليپها از محتويات مغشوش افکارم يه جريان پيوسته و تازه فکري سر بر آورد که حالم رو تغيير داد. احساس کردم خودم رو دارم پيدا مي کنم و به جريان زندگي برمي گردم. آزادي و اين که ازدواج براي يک انسان آزاد چطوريه. تو کليپهايي که تازه به دستم رسيده بود يکي بود از شهرام صولتي. قبلاً چند بار ديده بودم. اما اين بار، اول موسيقيش برام جلب توجه کرد. و بعد از رقصها خوشم اومد. همونطور که در افکارم غرق بودم گذاشتم تا بارها و بارها تکرار بشه.

چند دقيقه اي که از بهداري بيرون اومدم خبر دادند که گويا از اخبار تلويزيون اعلام شده به طور قابل توجهي از ماههاي خدمت کم شده. کسي که اين خبرو داد يکي از درجه دارهاي قايني بود که يکي از عموهام معلم دوران دبستانش بوده و خانمش دوست خانم يکي ديگه از عموهام بوده. از اين دست قاينيهايي که بعضي از اقوام ما رو تو قاين مي شناختند تو يگان منحصر به فرد نبودند. اما از من توجه چندان بيشتري نسبت به بقيه بچه ها کسب نمي کردند. با اين حساب لابد تا دو هفته ديگه کار من هم با خدمت اجباري تموم مي شه. اتاق که اومدم چون خودم راديو تلويزيون در دسترسم نبود ترجيح دادم زنگ بزنم خونه و ازشون بخوام طي امشب و فردا صحت و سقم اخبار رو بررسي کنند. احساس مي کردم دوران حبس تموم شد. چند روز ديگه آزاد مي شم. حالا من هم مثل بقيه مردم به جريان آزاد زندگي مي پيوندم. ياد تشبيه دنيا به زندان افتادم. و اين که مرگ آزادي از زندانه. چقدر از اين احساس هيجان رو موقع مرگ هم خواهم داشت؟ احساس مي کردم انگار فرصت دوباره اي به من داده شده تا در شرايط بهتري زندگي کنم. تا آگاهانه تر از فرصت آزادي که در اختيارم قرار مي گيره استفاده کنم. به خصوص که خدمت براي من به معني زندگي دور از شهر و در عمق کوير بود، در جوار آدمهايي که بعضيهاشون چيز زيادي از احترام و ادب حاليشون نبود.

بعضي وقتها هم هنوز از اينجا نرفته احساس مي کنم دلم براي بعضي خاطراتش تنگ خواهد شد. يک يگان کوچک وسط کوير، بهداري کوچک و محقرش، روزها و شبهاي طولاني اي که در تنهايي و بي حوصلگي گذشت، بچه هاي هم خدمتي که هر کدوم براي خودشون داستاني داشتند، آسمون وسيع و طلوع ماه که هميشه نزديک و در دسترس بود ... ولي اينها هيچ کدوم به اين معني نيست که زماني خواهم خواست دوباره اين دوران تکرار بشه. يا حتي فقط همون موقعيت خاطره انگيز برگرده. فقط همون احساسش قابل تحمله و خود موقعيت واقعي رو ديگه نمي خوام. ياد يه حالت مشابه ديگه در خودم افتادم. گاهي مي شه با چيزي يا موقعيتي مواجه مي شم که دوست دارم من هم اونو داشته باشم يا خودم هم تجربه اش کنم. اما زماني که قرار مي شه براي رسيدن به اين خواسته کاري بکنم و تصميمي بگيرم احساس مي کنم اونقدرها هم ارزش نداره. خوب و جالبه اما خودم حاضر نيستم به سمتش برم. اگر اون خودش پيش بياد ردش نمي کنم و مغتنم مي دونم ولي اين طور نيست که بخوام از خودم چيزي براش صرف کنم! اراده و توجه خودم رو اونقدرها نمي تونم روش متمرکز کنم که بخوام با اقدام فعالانه خودم بوجود بيارمش يا به خودم جذبش کنم. خوبيها و خاطراتي که اونقدرها هم ناب و خواستني نيستند. احساس مي کنم همه زندگي آدمها همين جوريه. اگه بخواي خوش باشي چاره اي نداري جز اين که به همين زيباييهاي مختصر و بي مايه راضي و دلگرم باشي.

هیچ نظری موجود نیست: