و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۸

از این روزها 5

تا جايي که يادم مياد از سالها قبل در هيچ موقعيت و جمعي احساس رضايت نمي کرده ام. هميشه با چيزي مشکل داشته ام. همواره از شرايط اطرافم ناراضي بوده ام. خودم رو واقعاً متعلق به هيچ جمعي نمي دونستم. خودم رو واقعاً مصروف چيزي نکردم. تو راهنمايي و دبيرستان. تو تبريز و دانشگاه. تو مشهد و جمعهاي پزشکي. و البته از همه بدتر يگان محل خدمتم. فکر مي کردم من مال اينجا نيستم و نسبتي بين من و اين آدمهاي اينجا وجود نداره. اينها و دنياشون با من فرق داره. هميشه دنبال بهانه اي مي گشتم که اوضاع موجود رو رد کنم و نارضايتي و ناراحتي خودم رو توجيه کنم. هميشه با خودم اين طور فکر مي کرده ام که زودتر بايد کارم رو اينجا انجام بدم و برم. حال و حوصله مشغوليتهاي متفرقه و جنبي رو نداشته ام بلکه مستقيماً کاري رو که بايد انجام مي شد سعي مي کردم انجام بدم و به حواشي قضايا وقعي نمي نهادم. ارتباطات دوستانه با ديگران هم از اين جهت هيچ وقت برام جدي نبود. در حدي که ديگران بهم تحميل مي کردند و احساس مي کردم مانع جا خوردن و وحشت کردن ديگران مي شه به خودم فشار مي آوردم و ادا و اطوارهايي به جا مي آوردم. اعتراف هم البته بايد بکنم بخشي از اين همرنگي با جماعت از ترس اين بوده که مبادا طرد بشم. لابد از بيرون اين طور به نظر مي رسيده ام که آدم خشک و رسمي اي هستم. با کسي دوست نميشم و احساساتي از خودم نشون نمي دم و واکنشي هم در برابر احساسات ديگران نشون نمي دم. يادمه هميشه با خودم فکر مي کردم اين حالتهاي عدم احساس تعلق گذراست و در آينده درست خواهد شد. فکر مي کردم اين وضعيت من به خاطر شرايط محيط موجوده ولي هر مرحله رو که مي گذروندم و وارد مرحله بعدي مي شدم، مرحله اي که قبلاً انتظار داشته ام در اون ديگه اين مشکل حل شده باشه عملاً اين طور بوده که اون مشکل ادامه پيدا کرده. و من هنوز در دنياي واقعي جايي رو پيدا نکرده ام که احساس کنم بهش تعلق دارم و با آدمهاي اطرافم راحتم و از هميم. پس من قراره کجا احساس آرامش بکنم؟

در واقع به ديگران که نگاه مي کنم از خودم تعجب مي کنم. آدمها به چه سادگي و به چه سرعت با هم رفيق مي شوند و رابطه اشون جدي مي شه. به هم دل مي بندند و از هم انتظاراتي دارند. برنامه زندگيشون براساس اين دوستيهاي جديد عوض مي شه. اين موضوع تو دوران آموزشي خدمت وظيفه برام خيلي ملموس بود. کل دوره در عمل پنج هفته بيشتر نبود. ولي در همين مدت کوتاه بچه ها دو نفر سه نفر زود با هم الفت پيدا مي کردند و همه جا با هم بودند. خيلي دوست داشتند با هم عکس بگيرند و از همه شماره تلفن مي گرفتند. قرار مي گذاشتند که در آينده بيرون چطور همديگه رو ببينند. در حالي که همه اين کارها براي من مطلقاً بي معني بود. وقتي تو جمعي بودم که شماره تلفنها رد و بدل مي شد بي اين که اعتقادي به اين کار داشته باشم من هم شماره مي دادم و شماره مي گرفتم! يه مورد يادمه يکي از بچه ها بود به اسم داود که مشهد چند ماهي با هم بخشهاي مشترکي رو گذرونده بوديم. اول دوره تو گروهان ما از همه بيشتر من رو مي شناخت. يکي ديگه از بچه ها هم بود که با اون هم يه ماه بخش مشترکي رو گذرونده بودم. ولي با شخصيت اين آدم کمتر از داود احساس هماهنگي و نزديکي مي کردم. اين دو نفر از قبل فقط هم رو دورادور ديده بودند و آشنايي بيشتري با هم نداشتند. براي من جالب بود که داود از همون يکي دو هفته اول فاصله اش از من بيشتر شد و با اون مشهدي ديگه کوپل شد. يه مورد ديگه تو همين يگان خدمتيم اتفاق افتاد. يکي از بچه هاي وظيفه اينجا که هم پايه ام بود ليسانس برق بود و از دزفول به اسم علي. فقط من و او تو يگان افسر وظيفه بوديم. از همه بيشتر با او احساس نزديکي مي کردم و از اول هم کم و بيش تو يگان با هم بوديم. پنج شش ماه بعد دو تا بهيار جديد اومدند که يکيشون بچه جنوب تهران بود و ديپلم بهياري داشت. آسايشگاه اونها و بهداري نزديک هم و تو يه راهرو بود. در همين زمينه بتدريج رابطه علي با اين بهيار جديد خيلي قويتر و دوستانه تر از رابطه اي شد که من باهاش داشتم. در هفته هاي آخري که او اينجا بود متوجه اين موضوع شده بودم و از خودم مي پرسيدم چه خصوصيتي در من بوده که به علي اجازه نمي داده رابطه اي مثل رابطه اش با اون بهيار با من داشته باشه؟ رابطه اونها البته نه موجب حسادت و نه موجب رشک من بود. فقط مي خواستم خودم رو بيشتر بشناسم و اين که آيا اگر من طرف چنين رابطه اي نيستم اشکالي در من هست و من چيزي کم دارم؟

با خودم فکر مي کردم دوستي و محبت نسبت به مردم خيلي اهميت داره. هم من بهش نياز دارم هم ديگران از من انتظار دارند. معناي انسانيت و اخلاق و شعور و فرهنگ هم همينه. يه جا ديدم نوشته بودند خوشبختي چيزي جز تأثير يک روح مهربان بر ديگري نيست. پس من بايد با ديگران مهربان باشم و همونطور که ازم انتظار دارند باشم. اگر غير از اين باشه اونها رو آزار مي دم و دلخور مي کنم. بايد ببينم ديگران چطورند و چطور دوست دارند تا بعد خودم رو به شکل اونها در بيارم تا اونها من رو بپسندند و زماني که در اطرافم هستند زمان مطبوعي رو بگذرونند يا حداقل من رو خشن و آزاردهنده نيابند. فکر مي کردم چيزي که من نياز دارم اينه که آداب معاشرت و مهارتهاي اونو در موقعيتهاي مختلف و در برابر آدمهاي مختلف بايد ياد بگيرم تا زندگي و روابطم اون طوري باشه که ديگران دارند و بهش عادت دارند. مدتي با اين افکار بازي مي کردم و گاه گداري در موقعيتهايي که دست مي داد خودم رو مي سنجيدم ببينم اين ايده چقدر جواب مي ده و تا چه حد مي تونم اجراش کنم. نتايج گويا راضي کننده نبود. شايد هنوز بايد به خودم وقت بدم تا بيشتر ياد بگيرم و بيشتر تجربه کنم. ولي قابل قبول هم نيست که به خاطر رضايت ديگران آن طور باشم که ديگران مي خواهند. در اين مدت چند عامل به من کمک کرد راه متفاوتي رو هم مدنظر قرار بدم. چند گفتگوي موفق که طي اونها براي اولين بار جسورانه بر افکار خودم اصرار کردم و عليرغم نارضايتي و عدم توافق نهايي طرف مقابل احساس کردم کار درستي انجام داده ام و نه درباره او و نه در حق خودم خيانت و کم کاري اي نکرده ام. همين روال رو در تعاملات اجتماعي ديگه هم مي شه ادامه داد. براي رعايت جانب ديگري لازم نيست حتماً با خواسته و سخن طرف مقابل موافقت کني بلکه مناسبتر هم براي او و هم براي خودت اينه که نظر و خواسته خودت رو همانطور که هست اما همدلانه و صميمانه براي او بگويي. در چنين حالتي مهم اينه که به اين روش درست عمل کني و اين که طرف مقابل در نهايت چه واکنشي نشون بده و حتي اگر ناراحت هم بشه ديگه اهميتي نداره و به خودش و تصميم شخصيش ربط داره. اگر نمي خواد سخن تو رو گوش بده و براي تو شخصيت و حقي قائل بشه مشکليه که بايستي با خودش حل کنه. يه عامل ديگه که باعث شد به اين روش جديد و با اعتماد به نفس فکر کنم رابطه جديدي بود که تو اين يه سال اخير پيدا کردم. يک دوست جديد که با محبت و احساسش به من فهماند در همين وضعيتي که هستم قابل دوست داشتن هستم. من هم مثل ديگران قابل درک، قابل قبول و شبيه يک انسان هستم. در همين شرايطي که هستم شايسته احترام و باعث افتخارم. احساس صادقانه و بيدريغ او تا عميقترين و پوشيده ترين لايه هاي وجوديم رو تکون داد تا با تمام وجود، خودم رو باور کنم و قابل بدونم. يک نتيجه حاشيه اي اين درک جديد اين بود که ديگه من براي باور کردن خودم و رسيدن به آرامش رواني نيازي به همشکلي و همرنگي ديگران عليرغم تشخيص و باور خودم ندارم.

عامل زمينه ساز ديگه اي که در اين رابطه در اين يه سال اخير ذهنم رو روشن کرد رسيدن به نوعي شناخت درباره آدمهاي اطرافم بود و اين که اگر روش و افکار من از سوي اونها درک نمي شه و مورد تأييد قرار نمي گيره الزاماً دليل بر وجود اشکالي در من نيست. زندگي من با سربازان و درجه داران داخل يگان اين شناخت رو برام زنده تر و جديتر کرد. بعضي اوقات اونها حتي در موارد تخصصي هم نظر من رو قبول نمي کنند. حتي صبر نمي کنند حرفم تموم بشه. گاهي تو جمع خودشون من رو مسخره هم مي کنند. به وفور ازشون برخوردها و صدازدنهاي ول انگارانه و توهين آميز ديده ام. شايد باورکردني نباشه. چند نفر ديپلم و سيکل دور هم مي شينن و به اين فکر نمي کنند اين آدمي که چهار پنج درجه از اونها ارشدتره شايد حرف قابل اعتنايي داشته باشه. خيليهاشون حتي نمي دونند پزشکي مقطع ليسانس نيست. خيلي از سربازها جداً فرق يک بهيار که ديپلمه با پزشک رو نمي دونند. اينها مثالهاي ساده و واضحش بود. اين رو ديگه بايستي به بقيه حوزه ها گسترش داد تا بشه تصور کرد گاهي زندگي با چه کسايي رو بايد تحمل کنم. گاهي احساس مي کنم هرچقدر هم بخوام همدلانه بعضي چيزها رو توضيح بدم کسي علاقه مند نيست بفهمه و نتيجه کار اغلب خيلي ضعيفه. من هم زود خسته و نااميد مي شم و به عادت هميشگي، اختيار کردن سکوت رو راحت تر مي بينم. شعرش رو بايد اين طور بازنويسي کرد؛ آن کس که نداند و نخواهد که بداند و آن کس را هم که بداند متهم و محکوم نمايد! عقب مونده هاي غيرقابل آموزش. متأسفانه احساس مي کنم تو جامعه، خيليها اين جوري هستن و چه بسا در بعضي حوزه ها خود ما هم جزو اين دسته هستيم. جالبه که درست برعکس اينها افسران و فرماندهان که تحصيل کرده و از گروههاي اجتماعي فرهنگي بالاتر جامعه هستند هميشه با احترام و مواظبت با من روبرو مي شوند. استفاده اي که از اين ماجرا مي خوام بکنم اين نتيجه گيريه که اون کسي که درک و تجربه اي داشته باشه و بخواد بفهمه، با ملاحظه کردن جانب طرف مقابل برخورد مي کنه و سعي مي کنه اونو درک کنه و شرايطش رو به رسميت بشناسه. ولي اون کسي که لياقت چنين درک و فهمي رو نداشته باشه همه اطرافيانشو مطابق پسند و سليقه خودش مي خواد و شأن و شخصيتي براي ديگري قائل نيست. به همين خاطر آدمهاي متفاوت و ناهمرنگ رو مشکل دار مي دونه و تحقير مي کنه. در برابر اينها چه بايد کرد. اونها افکار و ترجيحات خودشونو اصرار دارند بهت تحميل کنند پس حتي الامکان بهتره ازشون فاصله بگيري. خيلي از آدمهاي جامعه ناخودآگاه اين طور هستند و در محيطهاي کوچکتر و بسته تر بيشتر هم مي شن. اينها چون داستان رو فقط از طرف خودشون مي بينند متوجه اشتباه خودشون در برخورد با دگرباشان نمي شن. توضيح دادن و درخواست درک متقابل اغلب فايده اي نداره و به جز موارد خاص که با حساسيت انتخاب مي شوند قابل توصيه نيست. يک توصيه عمومي و اساسي اينه که در برخورد با ديگران همواره خواسته و اقتضائات خودت رو در درجه اول مورد توجه قرار بدي و اهميتي به اين ندي که اونها ممکنه چه تلقي و قضاوتي داشته باشند. برخلاف چيزي که ممکنه اول به نظر برسه ديگران حتي در شرايطي که شخصي با اونها مخالفت بکنه وقتي ببينند رفتار او احترام آميز و همراه با صداقت و استحکام و رضايت درونيه، منش و شخصيتش رو خواهند پسنديد و از برخورد با چنين شخصي ناراحت و دلخور نخواهند بود.

هیچ نظری موجود نیست: