و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷

سرباز وطن 10

گفته بودن تو بازار و روبروي بانک رفاه. بانک رفاه اون طرف خيابونه پس بايد شعبه قوامين همين دور و برها باشه. بر مي گردم و شيشه هاي مغازه ها رو مرور مي کنم. چند قدم بايد به عقب برگردم و از پله ها بالا برم. فيش حقوقي تيرماه رو از کيفم درميارم و ميذارم رو پيشخوان. مي گم مي خوام افتتاح حساب کنم. مرد ميانسال اون طرف ميز فيش رو ورانداز مي کنه و مي گه با اين نمي تونيم افتتاح حساب کنيم. الان مهرماهه و شما بايد حداقل فيش حقوقي شهريور ماه رو بياريد. توضيح مي دم که همين فيش هم اوائل شهريور ماه به دستم رسيده. قبل از اين تو مشهد هم برام افتتاح حساب نکرده بودند و گفته بودند بايد از يگان محل خدمتت معرفينامه بياري! مرد کارمند اظهار اميدواري مي کنه تو همين ده روز باقي مونده از مهرماه فيش شهريور به دستت خواهد رسيد و اونوقت مي توني افتتاح حساب کني و حقوقت رو برداري. غر مي زنم که الان شش ماهه که دارم خدمت مي کنم اما در اين مدت يک قرون حقوق هم دريافت نکرده ام. بيرون ميام و گوشي همرام رو درميارم. به خونه زنگ مي زنم و اطلاع مي دم اگه بخوام قسط امور دانشجويي دانشگاه رو بپردازم و قرار باشه به اين زوديها حقوقي دريافت نکنم با مجموعه پولي که تو کيف و حسابم دارم نمي تونم هزينه برگشتن به مشهد رو بپردازم. قرار مي شه طي روزهاي آينده مبلغي رو به حسابم واريز کنند. در حالي که جلوي يک مغازه تعطيل نشسته ام و پشت تلفن دارم شماره حسابم رو تکرار مي کنم، يه سرباز وظيفه از يگان خودمون بالا سرم مي رسه و مي ايسته. با خودم مي گم اينجا هم دست از سرمون برنمي دارن. حرفم تموم مي شه و قطع مي کنم. سرم رو بالا ميارم و مي گم چي شده؟ جواب مي ده: سلام جناب! بلند مي شم و دست مي دم و جواب سلامش رو مي دم. سؤال رو تکرار مي کنم. مي گه: براي دريافت حقوق ازم کارت شناسايي خواسته اند و من ندارم. بيا برام وساطت کن و شهادت بده که تو يگان ماده کاريز هستم. خنده ام مي گيره که بابا وضع من از تو خرابتره و براي من اصلاً افتتاح حساب نمي کنند. خداحافظي مي کنيم و سراغ بانک تجارت مي رم تا قسط پنجم رو بپردازم.

بيشتر از هميشه براي سوار شدن به ماشيني که من رو به نهبندان ببره جلوي يگان و کنار جاده منتظر مونده ام. نسبت به ماههاي قبل ولي هوا خنک تره و امروز غبارآلود هم هست. آزار خورشيد زياد نيست و بچه هاي روستا رو که جلوي مدرسه اشون جمع شده اند تماشا مي کنم. خوشبختانه در مدت توقف اخيرم اصلاً طوفان شن اتفاق نيفتاده. گويا فصلش تموم شده. خنک شدن هوا اما باعث شده مگسها که تو گرماي تابستان اصلاً ديده نمي شدند به وفور تکثير کنند و غوغايي به پا کرده اند. اتوبوسي از راه مي رسه و از در وسط سوار مي شم. به سمت عقب اتوبوس مي رم و روي يه صندلي خالي مي شينم. تلويزيونها دارند يه فيلم تکراري رو پخش مي کنند. اونطرف و بغل من يه نوجوان بلوچ خودشو رو دو تا صندلي خالي رها کرده. بالاتنه اش رو يه صندليه و پايين تنه اش رو صندلي کناري. از موبايلش گويا داره به چيزي گوش مي ده. ريشهاي بلندي داره. روي صندلي جلوييش يه پيرمرد بلوچ نشسته که اون هم به سبک سنيها ريش بلندي داره و سبيلش رو کوتاه کرده. منديل بزرگ سفيدرنگي به سر بسته و داره با يه نفر ديگه که روي صندلي جلوي من نشسته صحبت مي کنه. يکي از ديدني ترين چيزها در اين منطقه قيافه هاي همين پيرمردهاست. براي من خيلي جالبه. پيشاني بلندي داره و در چهره اش نوعي آرامش و روحانيت احساس مي شه. اگه تو هند بود مي تونست استاد بزرگ يکي از فرقه هاي صوفي باشه. گاهي به تلويزيون نگاه مي کنم و گاهي به قيافه پيرمرد. نوجوان بغل دستيم که حالا خودشو جمع و جور کرده سر صحبت رو باز مي کنه. مي پرسه: سربازي؟ جوابش رو مي دم. مي گه: فکر مي کردم فقط از ما زياد مي گيرند. جواب مي دم معمولاً اتوبوسها تا نهبندان پونصد تومن مي گيرند ولي اين بيشتر گرفت. مي پرسم: از سفيدآبه سوار شدي؟ حدسم رو تأييد مي کنه. از اون هم تا نهبندان هزار تومن گرفته بود.

صداي اذون ظهر بلند مي شه. بايد تا الان مي تونستم ماشيني سوار بشم. به اين ترتيب ممکنه به ناهار يگان نرسم. از بدشانسي ما امروز محل انتظار مسافرين زاهدان در حاشيه نهبندان در مجاورت محل اجراي کارهاي راهسازيه. کاميونها مدام خاک خالي مي کنند و يک گريدر مدام روي خاکها عقب جلو مي ره. وسط بلوار روي جدول و تو سايه يه علامت جاده اي مي شينم تا از گرد و خاک بهره کمتري داشته باشم. يک وانت تويوتاي سفيدرنگ کهنه براي يک مسافر محلي که کمي اونطرفتر ايستاده، کند مي کنه اما ازش رد مي شه. راننده ميانسال با شک و ترديد به من نگاه مي کنه. ظاهرم شبيه محليها نيست. داد مي زنم ماده کاريز! کمي جلوتر مي ايسته. تو يگان چند ماه قبل افسرها بهم توصيه کرده بودند سوار ماشينهاي سوختي نشم. موقعي که مي رم تا سوار بشم پشت وانت رو نگاه مي کنم. فقط دو تا کپسول گاز داره و اثري از بونکه هاي سوخت يا آلودگي ناشي از اونها نيست. سوار مي شم و تشکر مي کنم. راه مي افته. مي پرسه سرباز وظيفه اي يا درجه دار؟ لباس شخصي دارم اما چون مي دونه اگه محلي نيستم پس لابد به يگان رفت و آمد دارم اين طور حدس زده. جواب مي دم: افسرم. لبخند مي زنه و مي گه: نه، جووني. مي گم: تحصيل کرده ام؛ پزشکم. مبادا زهره ترک بشه زودتر توضيح مي دم که: اما نيروي وظيفه ام و براي خدمت سربازي اينجا هستم. کمي فکر مي کنه و براي اطمينان مي گه: آها پس جزو نيروي کادر رسمي نيستي. خودش اهل ماده کاريزه و از اهليت من مي پرسه. چند کيلومتري دور شده ايم و به يک روستا مي رسيم. مي گه اگه نونوايي باز باشه نون بگيريم و بنزين هم بزنيم. به علامت تأييد چيزي نمي گم. به طرف نونوايي که با يک پارچه نوشته مشخص شده و از جاده فاصله داره نگاه مي کنه و مي گه: مثل اين که تعطيله. به طرف مقابل و داخل پمپ بنزين مي پيچه. پياده مي شه و از من مي خواد به جلو خم بشم. پشتي صندلي رو جلو مي کشه و يک بونکه چهل ليتري از اون پشت بيرون مياره. بنزينش مي کنه، پشت ماشين مي ذاره و با يه شقه پارچه محکم مي بندتش. راه مي افتيم. دوباره به سمت نونوايي نگاه مي کنه.

پسر نوجوان بلوچ با ريشهاي بلندي که داره مي گه متولد شصت و نهه. لبخند مي زنم و مي گم: من از تو ده سال بزرگترم. حدود بيست سي درصد صحبتهاش رو نمي فهمم. شايد به خاطر اين که آروم صحبت مي کنه و صداي موتور اتوبوس و تلويزيون مزاحمند. شايد هم به خاطر لهجه اشه. تو سن سربازيه و از اول دبيرستان ترک تحصيل کرده. درباره سربازي ازش مي پرسم. جواب مي ده بعيده که سربازي بره. درباره تشکيل و تبليغ و تعليم و چندتا ديگه از اين مصدرهاي ثلاثي مزيد عربي صحبت مي کنه. مي پرسم: شايد چون طلبه سني هستي از سربازي معاف هستي؟ مي گه طلبه نيست و تنها اخيراً چهل روزي براي تشکيل به زاهدان رفته بوده. تو سفيدآبه گويا چيزي تحت عنوان مرکز تبليغ هست که به اونجا رفت و آمد داره. مي گه بعد از ترک تحصيل تو يه مغازه تو سفيدآبه کار مي کرده و به قول خودش طبق اقتضاي جوونيش چشمش دنبال ناموس مردم بوده. تا اين که گويا اخيراً با تبليغ آشنا مي شه و متحول مي شه. درباره اين صحبت مي کرد که ما که به اين دنيا اومده ايم بايد بدونيم خدا براي چي ما رو آورده و اين که دوباره پيش خودش برمي گرديم. همه دور و بريهاي ما يکي يکي مي ميرند و من هم منتظرم تا کي منو پيش خودش ببره. ياد آرمانگراييهاي دوران نوجواني خودم افتادم و پيش خودم گفتم: پسر جون! چقدر عجله داري! خدا هنوز خيلي باهات تو اين دنيا کار داره. گفت که سفيدابه جمعيت زيادي داره ولي براي نماز جماعت جمعيت خيلي کمي حاضر مي شوند. در خونه ها مي ريم و از مردم مي خواهيم که در نماز شرکت کنند. ما نبايد از خدا غافل باشيم و مثل پيامبر بايد ديگران رو به سمت خدا دعوت کنيم. در همون حال يه تسبيح دونه ريز تو دستش جابجا مي کرد. ريش بلند داشتن سنته و پيامبر گفته هرکس سنت رو حفظ کنه ثواب صد شهيد بهش داده مي شه. الان تو آمريکا وضع خيلي خرابه. بي ناموسيه و کسي به خدا توجه نداره. ما بايد اونها رو با خدا و اسلام آشنا کنيم. هر چه مي گذشت بيشتر احساس مي کردم چقدر داره شبيه طالبان و القاعده مي شه. گفت: زاهدان مرکز تبليغ اهل تسننه و از کردستان هم اونجا ميان. ممکنه چند وقت ديگه از طريق زاهدان به پاکستان برم. گفتم: گذرنامه داري؟ گفت: لازم نيست. کم کم احساس مي کردم من رو هم به عنوان هدف تبليغ خودش مي بينه. به نهبندان که رسيديم دستم رو براي مصافحه دراز کردم و گفتم: خوشحال شدم، موفق باشي. لبخند زد، با دو دستش دستم رو نگه داشت و چيزي در مورد اين که خدا تو رو ببخشه گفت. لابد روش خداحافظي اونها اين جوريه. از اتوبوس پياده شدم. به طرف شهر که مي رفتم با خودم فکر مي کردم: و اين طور مي شه که يک اسلاميست بنيادگرا متولد مي شه. ولي کجاي کار مشکل داره؟ اگر کسي بود که الان به جاي اين حرفها، اونو به ادامه تحصيل دعوت کنه هم براي خودش و هم براي آدمهاي دور و برش خيلي بهتر بود. يک آدم عادي و معمولي بودن و زندگي عادي و مناسب انساني داشتن مقدم بر اين آرمان پردازيهاست. براي کسي که هنوز هيچ درباره خودش و درباره دنيايي که درش هست نمي دونه و اونو لمس و تجربه نکرده چنين تبليغات و تعليمات و تشکيلاتي بيشتر حکم سم رو داره.

تو بازار قدري هم خريد مي کنم. يه دوهزار تومني و چند اسکناس خوردتر تو کيفم مونده. به طرز خطرناکي پول کميه. دوباره سراغ عابربانک سپه ميرم. مي نويسه مبلغ درخواستي را به صورت مضربي از بيست هزار ريال درج کنيد. مي نويسم بيست هزار و دکمه سبزرنگ ثبت رو فشار مي دم. يه اسکناس بيرون مياد و مبلغ باقي مانده هم بيست هزار ريال نمايش داده مي شه. با خودم مي گم اين وضع از برکت اعتماد کردن به حقوقيه که نظام متعهد شده بوده بپردازه. از دست سازماني که در مدت سربازي ناگزير زير عنوانش قرار گرفته ام شاکي هستم. ياد روزهاي اولي ميفتم که به يگان وارد شده بودم. بهداري وضع خوبي نداشت و تو آسايشگاه ادوات استراحت مي کردم. اتفاقاً اون روزهاي اول علاوه بر گرماي هوا، گرد و خاک هم زياد بود. من هم که تازه وارد بودم و اصلاً با شرايط آشنايي نداشتم. براي اولين بار قرار بود جايي غير از شهر و با شرايط صحرايي زندگي کنم. وضع همه چيز به هم ريخته بود. براي سامان دادن وضع بهداري يک سري وسايل رو با هماهنگي پزشکيار ليست کرديم تا از انبار تحويل بگيريم. انباردار محترم با خونسردي گفت که موقع تسويه بچه هاست و تا زمان تموم شدن تسويه، وسيله جديد به کسي تحويل نمي ده. پزشکيار چونه مي زد اما درجه دار انباردار هم مهملات جديدي سرهم مي کرد و تحويل مي داد. بيرون زدم و تصميم گرفتم ديگه هيچ وقت براي تحويل گرفتن هيچ وسيله اي به اونجا برنگردم. با خودم گفتم چقدر سخته اختيار آسايش و زندگيت گرفتار اراده چنين موجوداتي بشه. قرار گذاشتم هيچ وقت هيچ انتظاري از سازمان نداشته باشم و حتي الامکان خودکفا زندگي کنم. کولر هم که خراب شد يا اومدند چند بار عوضش کردند، به کارشون هيچ کاري نداشتم. خودشون مي بريدند و خودشونم مي دوختند. اين بار که قرارم رو فراموش کرده بودم دوباره اين طور تو مضيقه افتاده بودم. براي برگشتن به يگان کنار جاده ايستاده ام. يک پيرمرد ژوليده از پارک اون طرف جاده به اين طرف مياد. از فاصله چند متري دستش به علامت گدايي درازه. فقط به اميد من يک نفر اين طرف اومده بود. هميشه اينجا مي بينمش. نزديک که اومد به کف دستش نگاه کردم. يه سکه پنجاه تومني بود. لبخند زدم و پرسيدم: چقدر مي خواي؟ گفت: هر چقدر که بدي. يه سکه از جيبم در آوردم و کف دستش گذاشتم. پرسيد: سربازي؟ و صحبت رو ادامه داد. اول قدري معقول صحبت مي کرد ولي بعد واضحاً بي ربط حرف مي زد و از پيش خودش چيزهايي به هم مي بافت. با خودم مي گم پيرمرد بيچاره لابد از تنهايي بيش از حد اين جوري شده. آخر سر خداحافظي کرد و رفت. بعدتر که وسط بلوار روي جدول نشسته بودم دوباره ظاهر شد. يه بطري آب معدني مچاله شده که قدري آب توش بود دستش بود. درش رو شل کرد و براي آب دادن به کاج وسط بلوار، اونو واژگونه پاي درخت گذاشت و رفت.

مرد ميانسالي راننده وانت تويوتاي رنگ و رو رفته است. ولي ظاهرش شکسته است و سر و صورتش سفيد شده. برخلاف انتظاري که از روستاييها دارم ساکت نمي مونه و هروقت چيزي به ذهنش مي رسه ابرازش مي کنه. من هم راحتم تا سؤالهامو بپرسم. وقتي مي فهمه پزشکم مي گه: شما رو که بايد تو شهر نگه مي داشتند. توضيح مي دم که تو يگان تو بهداري هستم. مي گه: پس خوبه براي کمين شما رو نمي برند. مي گم: هر ماه سه چهار روز مي ريم. از حقوقم مي پرسه. داستان اين رو که تو اين شش ماه هنوز حقوقي نگرفته ام تعريف مي کنم و اين که الان دارم دست خالي برمي گردم. مي گه: جناب! زندگي خيلي سخت شده. هرچي بخواي بخري قيمتش چند برابر شده. ولي هيچ چيز هم نباشه نون باشه باز زندگي مشکل نيست. ولي نه آرد پيدا مي شه و نه نون. تو روستا سهميه آرد داريم ولي نمي دن. مي پرسم: چرا از نهبندان نون نمي گيريد؟ مي گه: سه چهار تا نونوايي هست که همه شون اينقدر شلوغ هستند که نون به کسي نمي رسه. ادامه مي ده: الان که به خونه مي رم نه آردي داريم و نه نون. اين وضع با چند سر عائله خيلي سخته. مي پرسم: تو ماده کاريز کشاورزي نيست؟ مي گه: آب شوره و خاک شوره. محصول نمي ده. باز مي پرسم: سهام عدالت بهتون نداده اند؟ مي گه فرمهاشو پر کرده ايم ولي فعلاً چيزي بهمون نداده اند. از خانه بهداشت و اين که آيا پزشکي به روستاشون رفت و آمد داره مي پرسم. باز به خاطر اين امکانات خدا رو شکر مي کنه و مي گه: خوبه که الان ديگه همه جا آب و برق دارند. به ماده کاريز نزديک مي شيم. مي دونم که مردم محلي دل خوشي از نيروهاي نظامي دولتي ندارند. بهش مي گم از هر جا خواستيد وارد روستا بشيد من کنار جاده پياده مي شم. مي گه: شما رو مي رسونم. يکي از دوهزار تومني ها رو در ميارم و مي خوام بهش بدم. مي گه: جناب! پول در نياريد. شما به خاطر ما از شهرتون به اينجا اومده ايد. ما نمي تونيم از شما پول بگيريم. بيشتر اصرار مي کنم. قبول نمي کنه و مي گه: اگر پول نياز داريد از خونه براتون مي تونم بيارم. يادم مي افته که بهش گفته بودم دست خالي دارم برمي گردم. ادامه مي ده: ما از هميم. با اونا فرق داريم. هر وقت نيازي داشتيد تو روستا در خدمتيم. ناگزير بدون اين که بهش پولي بدم تشکر مي کنم و پياده مي شم. هنوز پنجاه متري با نگهباني فاصله داريم. اون دور مي زنه و مي ره.

کنار جاده به سمت نگهباني قدم برمي دارم و به حرفاي اون مرد فکر مي کنم. جلو در که مي رسم جنب و جوشي در داخل يگان و بين نگهبانها شروع مي شه. حدس مي زنم آدم مهمي داره نزديک مي شه. برمي گردم و يه لندکروز پلنگي رو مي بينم که داره نزديک مي شه. کنار راننده، جانشين فرمانده يگان نشسته. با لبخند و حرکت دست بهم تعارف مي کنه که بيا و از ورودي ماشينها برو داخل. لبخند مي زنم و به علامت تشکر سرم رو تکون مي دم. از داخل يگان، دژبان مي پره و يه لنگه در رو باز مي کنه. من هم مي دوم و لنگه ديگه رو باز مي کنم. کنار مي ايستم تا لندکروز وارد بشه. از کنارم که مي گذرند جناب سروان با همون لبخند هميشگي و بالا آوردن دست تشکر مي کنه. شخصيت خاص و جالبي داره. زودتر به آشپزخونه سر مي زنم تا ببينم چيزي مونده يا نه. ظرفم رو از بهداري برمي دارم و غذا مي گيرم. تو بهداري هنوز حرفهاي مرد تو گوشم صدا مي ده؛ شما به خاطر ما از شهرتون به اينجا اومده ايد، ما نمي تونيم از شما پول بگيريم. خودم جواب مي دم: ولي من که داخل يگان بوده ام و هيچ وقت هيچ کاري براي هيچ کدوم از آدماي روستا انجام نداده ام. اين روستاييها چرا اين جوري مي کنند؟ دستهام براي باز کردن قفل کمدها مي لرزند. يادم مياد گفته بود: الان که به خونه مي رم نه آردي داريم و نه نون، اين وضع با چند سر عائله خيلي سخته. به ظرف غذام نگاه مي کنم و از خودم مي پرسم: خواهم تونست اينها رو بخورم؟ برگه رسيد قسط پرداخت شده رو با قسط هاي پرداخت شده قبلي سنجاق مي کنم. مواظبم قطره اشکم روي کاغذها نيفته. روي لبه تخت مي شينم و به زمين چشم مي دوزم. آيا مي تونم تصور کنم زماني تو خونه حتي نون براي خوردن نداشته باشيم؟ نمي تونم بشينم. بلند مي شم و تو اتاق چرخ مي زنم. دستها را باز در شبهاي سرد.. ها کنيد اي کودکان دوره گرد. مژدگاني اي خيابان خوابها.. مي رسد ته مانده بشقابها. پرده پنجره اتاق رو کنار مي زنم و به روستاي اون طرف جاده نگاه مي کنم. ياد جمله اي از ابوذر مي افتم که در برابر ظلم و ثروت اندوزي عثمان مي گفت: متعجبم از مردمي که در خانه ناني براي خوردن ندارند ولي براي گرفتن حق خود شمشير از نيام نمي کشند.

هیچ نظری موجود نیست: