و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

تکه پاره های رنگارنگ 9

چند سال پيش يه نفر چيني چند طرح گرافيکي درباره مقايسه تفاوتهاي جوامع غربي و شرقي کشيده بود. يکيشون خيابانها رو در شب تعطيلات (شب جمعه يا شب يکشنبه) نشون مي داد. خيابانهاي شهرهاي شرقي در اين مواقع شلوغتر از هميشه و مملو از جمعيتند و خيابانهاي شهرهاي غربي خلوت تر از هميشه و سوت و کور. يکي از علتهاش رو مي شه به سادگي حدس زد. در غرب مکانها و نهادهايي اجتماعي بوجود اومده که علايق و سرگرميهاي مردم رو به خوبي پوشش مي دهند. اما در شرق اين طور نشده. مثلاً اين طور مي شه گفت که در شرق به طور سنتي خانواده و فاميل و قوم و قبيله، بيشتر توجه و علاقه افراد رو به خودش جلب مي کرده اما ساختار شهرهاي جديد يا در هر حال اقتضائات زندگي جديد، اين پيوندها رو سست کرده. در نتيجه مردم در شرق هم از آنچه خود داشته اند محروم شده اند و هم در وضعيت جديد تطابق نيافته و بي بهره مانده اند. البته تلاشهايي براي تقليد و وارد کردن اون ساختارهاي غربي انجام شده که گويا چندان موفق نبوده و مخاطب نيافته. شايد بيش از حد غربي هستند و هنوز به مذاق مردم شرق خوش نمي آيند. شايد چيزي تحت عنوان زندگي اجتماعي جديد و گذر از قوم و قبيله گرايي هنوز خوب جا نيفتاده و مردم هنوز بين اين دو سرگردان و گيج هستند. جامعه جديد اونطور که مناسب حال و وضع شرق باشه تکامل نيافته و جانيفتاده. اينها رو به حوزه هاي ديگه زندگي مردم شرق هم مي شه توسعه داد. ابعاد فرهنگي و سياسي. اگر ديديد شب روزهاي تعطيل خيابانهاي شهر شلوغه يعني اول اين که تو اين جامعه خانواده و فاميل داره کم اهميت مي شه و دوم اين که فرهنگ رسمي و هنجارهاي غالبي که جامعه بومي جديد معرفي مي کنه مورد رضايت و حمايت مردم نيستند. يعني نهادهاي مدني سياسي پرطرفدار نيستند و از لحاظ ساختار و محتوا در جلب نظر مردم ضعيف و درمانده اند. و اين است وضعيت تراژيک و متناقض ما در جوامع سنتي جديد. در نتيجه مردمي که از خونه هاشون بيرون اومده اند تو خيابونها جاي مناسبي نمي بينند که واردش بشوند و حمايت و توجه جمعي خوبي از طرف بقيه آحاد جامعه دريافت کنند. در نتيجه معطل و سرگردان در خيابانها مي چرخند. مجبورند در هر حال به همين مقدار تعامل و رابطه مختصر و دم دستي که تو خيابان مي شه برقرار کرد رضايت بدهند.

تو تبريز بين بيمارستان امام خميني و مجموعه دانشگاه يک نرده فلزي فاصله مي انداخت. در سمتي که بيمارستان رو به دانشکده پزشکي و تشکيلات اداري دانشگاه علوم پزشکي بود دو تا در هم وجود داشت که تقريباً هميشه بسته بود. بيشتر در مواقعي که خبري در دانشگاه بود و حراست به تکاپو مي افتاد تا کنترل بيشتري براي ورود و خروج برقرار کنه يکي از اين درها با حضور يک نگهبان باز مي شد. دانشکده پزشکي بعداً به محل جديدش منتقل شد اما در هر حال خيلي از اوقات دانشجويان، کارمندان و بعضي اساتيد براي رفت و آمد به قسمتهاي اداري و سلف عبور از اين نرده رو خيلي راحت تر مي يافتند. اگر قرار مي بود از در بيمارستان خارج بشن و از در دانشگاه وارد بشوند مسير سه چهار برابر طولانيتر مي شد. در طول قسمتي از نرده که هم در فضاي بيمارستان و هم در فضاي دانشگاه دور افتاده و دور از ديد بود هميشه جايي وجود مي داشت که با کنده شدن يکي از نرده ها اجازه عبور افراد از لاي نرده رو مي داد. در طول سالها اين قسمت نفوذي مدام تغيير مي کرد. چون گويا مسؤولين مربوطه هر بار معبر قبلي رو با يک ميله جديد جوش مي دادند باز عابرين ميله سست ديگري رو پيدا مي کردند که بتونن اونو بکنند و محل عبور جديدي بوجود بياورند. من خودم هم بارها از اين نرده رد شدم و هر بار هم دانشجوها، انترنها، رزيدنتها، کارمندها و بعضي اساتيد جوانتر از زن و مرد رو مي ديدم که از اين جا عبور مي کنند. چرا اون در رو باز نمي کردند؟ لابد نياز به نوعي هماهنگي بين بيمارستان و دانشگاه داشت و مسؤولين مربوطه هم با هميشه بسته نگه داشتن در زحمت اين هماهنگي و مشکلات احتمالي بعديش رو بر خودشون هموار کرده بودند. وقتي خط قرمزهايي که به طور رسمي وضع مي شوند متناسب با نيازها و خواسته هاي مردم نيستند مردم چاره اي ندارند جز اين که در خفا ازش بگذرند. در فضاي غيررسمي و غيرهنجاري جامعه تردد و زندگي کنند. اگر به جاي اين که اين احساس نياز به رسميت شناخته بشه با روشهاي گوناگون تلاش بشه مسير جريان يافتنش بسته بشه اين موضوع باز از جاي ديگه اي راه خودش رو باز مي کنه. گاهي هم دست اندرکاران امر از نيازها و خواسته ها اطلاع دارند و تمهيدات قانوني هم براش انديشيده شده اما متوليان حاضر نيستند زحمت عملي کردن و هماهنگيهاي مربوطه رو برعهده بگيرند. مردم هم بيشتر ترجيح مي دهند به جاي اين که با تعامل بيشتر با مسؤولين پيگير باز کردن مسيرهاي مناسب قانوني باشند (گويا بهشون اعتماد چنداني ندارند) دنبال راه حل فوري و فردي خودشون هستند.

در زمانهاي قديم گويا در بعضي فرهنگها مرسوم بوده زماني که قرار بوده مردان جوان رو به عنوان اعضاي معتبر و مستقل قبيله به رسميت بشناسند يک امتحان سخت براشون مقرر مي کرده اند تا اونها با به انجام رسوندن مأموريت تواناييهاي خودشونو يا اثبات کنند يا ارتقا بدهند. من هر وقت دور و بر خودم مي بينم کم و بيش با سربازي به مثابه يک پيش نياز براي ازدواج برخورد مي شه ياد اين داستان مي افتم. چنان که گويا دوره سربازي يک دوره زندگي شرايط سخت يا يک امتحان مشکله که فرد با گذروندن اون اميد هست قدري از قابليتهاي لازم براي اداره يک زندگي مستقل رو به دست بياره. و جالب اينجاست که شرايط براي سربازان متأهل خيلي راحت تره و حداقل در شهر محل سکونتشون به خدمت گرفته مي شوند. برگزاري امتحان سخت ديگه براي اونها دير شده. من خودم هم از اين داستان مستثني نبودم. دقيقاً صبح روز اولي که به محل اداره نظام وظيفه رفته بوديم تا محل پادگان آموزشي و نحوه رفتن به اونجا مشخص بشه، در راه بازگشت به خونه والدينم صحبت از ازدواج رو پيش کشيدند. پدرم پشت فرمون، مادرم کنارش نشسته بود و خودم تنهايي عقب. مي گفتند يالا بگو چه دختري مي خواي تا برات پيدا کنيم. من هم خنده ام گرفته بود که هنوز يک روز هم خدمت نکرده ام. دخترها معمولاً کم و بيش تو خانواده کارهايي به عهده اشون گذاشته مي شه که در کنار مادرشون موظفند انجام بدهند اما اين اتفاق در مورد پسرها کمتر رخ مي ده. مگر خانواده هايي که پسرها بايد براي کمک خرج خانواده کار کنند. به سادگي مي شه تصور کرد پسرهايي رو که به سنهاي بالايي رسيده اند اما حتي مسؤوليت زندگي شخصي خودشون رو هم نمي تونن در حد معقول و مورد انتظاري به عهده بگيرند و با ولنگاري و بي خيالي زندگي مي کنند. سربازي براي اين بچه ها تقريباً اولين جايي مي شه که شرايط بيرون خودشو بر فرد تحميل مي کنه و اوضاع ديگه چندان دست اراده و خواست خود فرد نيست. اين وضعيت اونها رو آماده مي کنه تا زماني در آينده که سرانجام حمايتهاي بيروني و خانوادگي از فرد به تحليل رفتند و فرد به طور برهنه با شرايط واقعي محيط روبرو شد بهتر بتونه اونو بپذيره.

زيرنويس: اين نوشته هم مثل ارسال قبلي مجموعه اي از چند نوشته است که قبلاً جاي ديگه اي قرار داده بودم. از دوستاني که براشون تکراريه عذر مي خوام.

تکه پاره های رنگارنگ 8

فکر مي کنم اين چند ماه آخر حسابي شرمنده دوستان شده ام. عليرغم اين که مدتيه وبلاگ رو به طور مرتب به روز نمي کنم بعضي از عزيزان همچنان به وبلاگ سر مي زنند يا نظرات خودشونو اينجا قرار مي دهند. من نظرات دوستان رو حتي اگر در پستهاي قديمي درج بشن دريافت مي کنم و مي خونم. و در هر حال از اظهار توجه همه دوستان متشکرم. ان شالله در شرايطي که فرصت بيشتري داشته باشم به خصوص پس از پايان سربازي خواهم کوشيد بيشتر به بازگشت به آينده برسم. آنچه در اين نوشته از اين پس مياد پيش از اين در جاي ديگري منتشر شده بود که براي اين که در سابقه وبلاگ بمانند اونها رو اينجا بازمنتشر مي کنم.

امروز هوا اونجوري بود که براي زمستان مي پسندم. ابرهاي سنگين، زمين خيس و بادهاي تند و سرد. از خيلي وقت پيش پياده روي تنهايي تو چنين حال و هوايي برام جالب بوده. درختها هر چي لخت تر و خزان زده تر، هوا هر چي سردتر و آزاردهنده تر، کوچه ها هر چي خلوت تر و دلگيرتر، غروبها هر چه پرکلاغتر و غريبتر. از قرار معلوم چنين علاقه مندي در مورد آدمها و فرهنگهاي ديگه اي هم مطرح بوده. ولي براي من از همون سالهاي دور نوجواني اين علاقه مندي همراه افکار و تصاوير مبهمي که از انقلاب پنجاه و هفت داشته ام بوده. تصاوير کوچه و خيابونهاي شهر تو زمستون براي من هميشه تداعي دهنده خاطرات نداشته انقلابيم هستند. اهل شعر درباره باد بهار و نسيم صبا زياد گفته اند که چطور آتش مجمر دل رو برافروخته تر مي کنه. باد سرد در يک روز زمستاني هم همين اثر رو برام داشته. هرچه سوزدارتر باشه روزهاي زمستاني قشنگتر مي شن و خاطرات فراموش شده زنده تر و رنگي تر مي شن.

روز بعد از عاشورا بود. رفته بودم کافي نت. بين التعطيلين بود و خلوت. خانم کافي نت دار بود و بچه اش و من. يه پسربچه سه ساله. خانمه کار بچه داري و اشتغال در کافي نت رو مي خواست يه جا جمع کنه. بچه به نظر سر ناسازگاري داشت. وسيله اي فلزي که به نظر مي رسيد کولر فن سي پي يو باشه روي سطح شيشه اي ميزي مي کشيد و سروصدا توليد مي کرد. مادرش که خودش پشت کامپيوتر مديريت نشسته بود مشغول درآوردن تحقيقي دانش آموزي با موضوع حجاب بود که لابد از يه مشتري سفارش گرفته بود. از مکالمات تلفنيش متوجه شدم. همونطور که مشغول کارش بود هرچند وقت صداش بلند مي شد که؛ نکن مامان! بالاخره بلند شد و اون وسيله رو از دستش گرفت. پسربچه گاهي مي آمد کنار صندلي من و به مونيتورم نگاه مي کرد ببينه چه خبره. گاهي براش لبخند مي زدم. از ترس اين که منو از کارم بندازه باهاش زياد گرم نگرفتم. نمي دونم چطور شد يه بار گريه اش گرفت. از پشت ميز کامپيوتر من نمي ديدمش. کافي نت بخشي از يک مجموعه بزرگتر بود که گويا شامل خونه و مغازه فروش لوازم جانبي کامپيوتر مي شد که با راهرويي به هم وصل مي شدند. با يک در پشتي کافي نت به بقيه مجموعه وصل مي شد. گريه کنان به سمت در آمد و به زحمت قد خودشو به دستگيره در رسوند تا درو باز کنه و خارج شد. مادرش توجهي نداشت و مشغول کارش بود. ناراحت شدم. صحنه يه لحظه برام انتزاعي شد. اين مي تونه استعاره اي از رابطه همه مادران شاغل با بچه هاشون باشه. يک تصوير نمادين و روشن از بلايي که سر اين بچه ها مي تونه بياد. بعد از دقايقي کوتاه مادرش بلند شد و دنبالش رفت. گويا مي خواست به يه وسيله اي زودي ساکتش کنه و برگرده سر کارش؛ بيسکويت مي خواي؟ با خودم گفتم: بيسکويت نمي خواد، توجه و محبت مي خواد. ساعتي بعد ديدم باز بچه کنارم اومده. دقت که کردم ديدم سيمي رو دو دستي چسبيده و با تمام قدرت مي کشه. اول توجهي نکردم. بعد گفتم نکنه در حالي که مادرش حواسش نيست به چيزي آسيب بزنه. به طرفش خم شدم و سرم رو از پشت ميز کاميپوتر بيرون آوردم و با نگاهم مسير سيم رو دنبال کردم. سيم گوشي تلفن بود و مادرش هم در حال صحبت با تلفن بود. مادرش از روي صندلي بلند شده بود و به سمتي که سيم کشيده مي شد خم شده بود تا سيم تلفن کمتر کشيده بشه. همچنان هم حواسش به صحبتهاي اون طرف سيم بود و گرم صحبت بود. دوباره راست نشستم. خنده ام گرفته بود. با خودم فکر کردم بيچاره چطور خودشو گرفتار کرده.

تا اين توقف اخيرم هلي کوپتر از نزديک نديده بودم. در زندگي يکنواخت و خلوت تو يک يگان کويري چيزهاي زيادي وجود ندارند که جالب و هيجان انگيز باشند. يه روز صداي يک هليکوپتر اومد که داشت نزديک مي شد. بهانه اي مي تونست باشه براي مشغوليت. ذوق زده پريدم پشت پنجره تا اونو ببينم. در امتداد جاده آمد و به يگان رسيد و درست از بالاي بهداري گذشت. ديدم بعد از اين که دور زده، برگشته و در حال پايين آمدن داخل يگانه. انتظار همچين چيزي رو نداشتم. روي يک قطعه زمين سيماني در فاصله پنجاه متري بهداري پايين آمد. بعد از مدتي نيروهاي مرتبط و غيرمرتبط يگان دورش جمع شدند. يک پيکاپ نزديک شد. يک نفر از سرنشينان هليکوپتر چيزهايي شبيه حلبي پنير يا روغن از پشت پيکاپ برمي داشت و با استفاده از وسيله اي مخصوص شروع به کاري کرد که به نظر انجام سوخت گيري بود. همه اين قضايا رو از پنجره بهداري تماشا مي کردم. بعد از مدتي که سوخت گيري تمام شد دوباره روشنش کردند. اول با صدايي شبيه سوت يا موتور جت هواپيما، پره ها شروع به چرخش کردند و بعد صداي آشناي هليکوپتر که شبيه کوبيدنه آغاز شد. سرعت چرخيدن بيشتر شد و صدا بلندتر و لرزش زمين زير پا محسوستر. براي من تأثيرگذار بود. باشکوه و تکان دهنده. درست قبل از اين که از زمين بلند بشه دور و بر خودش گرد و خاک بلند کرد. بالاخره بالا رفت و با سرعت زيادي از يگان دور شد. انگار که اون اولين ماشيني بود که موفق به پرواز شده. با خودم گفتم خدايا اين چه جوري به هوا بلند شد. اين هيکل عظيم فلزي چطور اين طور نرم از زمين کنده شد. موتور و پره هاش چه کار مي کنند که چنين چيزي ممکن مي شه. خيلي زود فهميدم اين چيزي که من رو تحت تأثير قرار داده اسمش تکنولوژيه. اتفاقاً بعداً افسر وظيفه ديگه يگان هم وقتي درباره فرود هليکوپتر صحبت مي کرديم بدون اين که من چيزي بگم همين عقيده رو ابراز کرد. گفت: ولي تکنولوژي چقدر هيجان انگيزه! بعد با خودم فکر مي کنم ما که فقط اين رو ديده ايم يا حداکثر مونتاژ و تعميرش کرده ايم. اونهايي که اينها رو با ابتکار خودشون قدم به قدم ساخته اند و بهترهاش رو دارند مي سازند چه عشقي مي کنند. اونهايي که اينها محصول طبيعي فرهنگ و زندگي و تاريخشونه. در حالي که ما بدون چنان زمينه اي به صورت نيم بند و دم بريده و انفعالي در معرض اين جريان قرار گرفته ايم. يک لحظه احساس کردم کلمات انگيس و امريکا و فرانسه و آلمان دارند در ذهنم تغيير معني مي دهند. چقدر خوبه ما هم داستان تکنولوژي رو درست درک کنيم. و در اين راه به خوبي قدم برداريم. اين قسمت آخر در راستاي سال نوآوري و شکوفايي و پرتاب ماهواره اميد از ايستگاه پرتاب ماهواره ايراني بود.

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۷

تکه پاره های رنگارنگ 7

یک
فیلم اعتراض رو تو سینما ندیده ام. این اواخر یه بار به طور اتفاقی تو اتوبوس دیدم و خیلی خوشم اومد. این قدر که بعداً سر فرصت گرفتمش و تو خونه دوباره دیدم و رو هارد ریختمش. حالا که دوباره نگاه می کنم می بینم جای اضافی رو هاردم اشغال نکرده. با کلیت داستانش کاری ندارم ولی دو نکته در جریان فیلم هست که خیلی نظرم رو به خودش جلب کرد. یکی صحنه ای در اواخر فیلم که شخصیت اصلی داستان، امیر به خواسته خودش بوسیله ولی دم مقتول قصاص می شه. امیر سالها قبل زن برادرش رو به جرم خیانت کشته بود و به همین دلیل سالها زندان کشیده بود. اما گویا برادرش به دنبال قصاص بود و در تعقیب امیر بود. سرانجام هم یک شب بارانی امیر از پشت دیوار، مرد تعقیب کننده خودش رو می گیره و جلو می کشه و ازش می خواد که تقاص خون خواهرش رو بگیره. اون مرد هم بعد از کمی تعلل چاقوش رو در شکم امیر فرو می کنه و بالا می کشه. و در نهایت به خواسته امیر اونجا رو ترک می کنه. امیر محکم و استوار سرجاش ایستاده و مرد دیگه سردرگم و هراسان تو کوچه بارانی از صحنه دور می شه. آهنگ زیبای زمینه فیلم، نگاه خیره امیر رو که در حالت ایستاده همچنان به دوربین دوخته شده همراهی می کنه. صحنه بسیار جالبی است که نمونه اش رو ندیده ام. نحوه نگاه کارگردان به مرگ و سبک تصویر کردنش استثناییه. روش روبرو شدن امیر با مرگ و کنار آمدنش با اون بی نظیره. هرچند اون مرد دیگه به ظاهر امیر رو می کشه اما در برابر استواری و اطمینان امیر حقیر و متزلزل نمایش داده می شه. نکته دیگه فیلم رابطه لادن و رضا بود. این دو نفر اعضای یک گروه دوستانه دانشجویی بودند که از نظر دوستانشون بهترین گزینه های ازدواج با همدیگه بودند. اما در نهایت به خاطر اختلاف سطح خانواده ها علیرغم علاقه شدیدی که به هم داشتند احساس می کنند ناگزیر هستند با یکدیگر ازدواج نکنند و در نتیجه تصمیم می گیرند دیگه همدیگه رو نبینند. در صحنه ای از فیلم رضا به طور اتفاقی برای مراسم عقد لادن پیتزا می بره و علیرغم تصمیم قبلیشون به طور اتفاقی چشمشون به همدیگه می افته. در دقایق بعد همراه با آهنگ زمینه فیلم شاهد لحظاتی از خلوت این دو نفر و نمایشی از حالات عاطفی درونی اونها در موقعیتهای جدا از هم هستیم. لادن در برابر آینه ای در دستشویی که به تصویر خودش خیره شده و رضا سوار بر موتور کار خودش که برای رسوندن پیتزا ازش استفاده می کنه. نوعی حس جدایی علیرغم علاقه قلبی عمیق. از این حس هم خیلی خوشم اومد. حس کمیابی است که اغلب هم به خوبی تحمل نمی شه. عشق و علاقه ای که هیچ وقت وصال رو تجربه نمی کنه و صادقانه تر و معنی دارتر از علاقه های دیگری به نظر می رسه که دیده ایم. تمثیلی از وضعیت کلی حیات انسانها بر کره خاک هم هست. هرچند در آخرین صحنه فیلم می بینیم که لادن مراسم عقد رو ترک کرده و به رستوران محل کار رضا میاد تا به جمع سایر دوستان او که آنجا جمع شده اند بپیونده. شاید کارگردان برای نشان دادن صداقت عشق او به رضا چاره ای از این کار نداشته.
دو
تو این ماههای اخیر صریحتر از گذشته متوجه بعضی خصلتهای جالب زندگی در کویر شده ام. یکیش اینه که تو کویر آسمان خیلی وسیعه و افقها خیلی دورند. شاید غیر از کویر تنها تو دریا چنین افقهای وسیعی وجود داشته باشند. سهم آدمها وقتی تو کویر هستند از آسمان خیلی بیشتر می شه. نه خونه ای هست، نه دار و درختی، نه کوه و تپه ای که منظره آسمان رو تنگ کنند. در ضلع شرقی یگان جاده درست روی خط افق قرار گرفته. در واقع پشتش تپه و درخت و خونه ای نیست که جاده رو از آسمان جدا بندازه. وقتی کنار جاده ایستاده ای و به جاده نگاه می کنی ماشینهایی که از سمت زاهدان می آیند وقتی در پیچ جاده می پیچند، همزمان بتدریج از خط افق هم بالا می آیند. این وضعیت منظره جالبی رو به خصوص در هنگام صبح و طلوع آفتاب بوجود میاره. تو هیچ شهری یا تو هیچ منطقه کوهستانی، جنگلی یا کوهپایه ای چنین شرایطی وجود نداره و ممکن نمی شه. این منظره وسیع آسمان در طول روز برای کسی که متوجهش باشه یک اثر روانی واضح داره. چنان که گویا با وسیع شدن آسمان خاطر و ذهن آدمها هم وسیع می شوند و انبساط پیدا می کنند. این موضوع که برای ما تو یگان افق در سمت شرق وسیعتر و مسطحتر از افق تپه ای و نزدیکتر در سمت غرب هست باعث شده منظره طلوع خورشید و به خصوص منظره طلوع ماه بسیار دیدنی بشه. به طور معمول زمانی که ما تو شهر هستیم خیلی از اوقات حتی در طی ماهها توجهی به وجود ماه، شکلش و زمان طلوعش نداریم. اصلاً شاید به زحمت برای چند ساعت کوتاه، زمانی که ماه در اوج آسمان قرار می گیره، از لابلای ساختمانهای بلند یا درختان بتونیم از جایی که هستیم ماه رو ببینیم. در بقیه این اوقات ماه در پشت این موانع مختلف و بلندارتفاع از دید ما پنهانه. اما در خلوت کویر اول این که توجه بیشتر به آسمان جلب می شه. دوم این که در تمام مدت فاصله بین طلوع و غروب، ماه به خوبی در دسترس دید ما قرار داره و به خصوص در تاریکی و خلوت شب کویر، نظر آدم به سمتش جلب می شه. در لحظه طلوع تا حدود یک ساعت پس از اون چون خط افق شرقی خیلی دوردسته و پایین اومده، ماه در سطح بسیار پایینی دیده می شه و با زاویه بسیار تندی به زمین می تابه. در این وضعیت به طور طبیعی ابعادش به حداکثر اندازه رسیده و کم نورتر و پررنگتر در حد زرد سیر تا نارنجی به نظر می رسه. این منظره ای نیست که مردم شهر زیاد شانس دیدنش رو طی روال عادی زندگیشون داشته باشند. ولی در کویر تنها کافیه در اون لحظه به سمت طلوع ماه نگاه کنی. اشکال مختلف ماه در شبهای مختلف ماه باعث شده هر شب منتظر جلوه و منظره خاصی ازش در آسمان باشیم. محاسبه کردن زمان طلوع و انتظار کشیدن برای این زمان یکی از تفریحهاییه که گاهی تو یگان پیگیرش هستم. اینها که درباره آسمان کویر گفتم غیر از اون حرف و حدیثهای مشهوریه که درباره آسمان پرستاره کویر و امتداد کهکشان راه شیری که در میانه آسمان کشیده شده گفته ایم و شنیده ایم.

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

سرباز وطن 13

حدود ساعت چهار و چهل دقيقه عصر بود. نزديک اذان مغرب. داخل محوطه يگان هستم. مي خوام براي نماز آماده بشم. از کنار ساختمون عقيدتي سياسي که رد مي شم ماشين روحاني جديد يگان رو مي بينم. تعجب مي کنم که چطور برخلاف شبهاي قبل هنوز به خونه اش در نهبندان نرفته و تو يگان مونده. گفتم لابد قراره بعد از نماز مغرب و عشا بره. اصلاً دوست ندارم اونو در محوطه يگان ببينم. مي ايستم، برمي گردم و مسير ديگه اي انتخاب مي کنم. با خودم فکر مي کنم حکايت من و اين آقا شده حکايت جن و بسم الله. براي نماز وارد نمازخونه يگان مي شم و خدا رو شکر مي کنم که براي نماز جماعت روحاني محترم حضور نيافته اند.

درست نمي دونم چرا چنين احساس منفي در مورد اين آدم پيدا کرده ام. خيلي زياد نسبت به طرف مقابلش تعارف و ابراز ارادت مي کنه چنان که بعد از مدتي به وضوح احساس مي کني داره تظاهر و تملق مي کنه. تو يه هفته اخير هم که براي بهداري و نسبت به من خورده فرمايش زياد داشته. برخلاف چند برخورد اولم که ازش خوشم اومده بود به خصوص تو اين يه هفته اخير داره ازش بدم مياد. شايد مشکل فقط همين قدر باشه که اين مدت زياد باهاش برخورد داشته ام و اگر فاصله اش رو حفظ کنه و مدام خودش رو به من تحميل نکنه وضعيت عادي بشه.

قبل از اين دو روحاني ديگه هم تو يگان ديده بودم. يکي فرمانده قبلي عقيدتي سياسي يگان بود که عوض شد و رفت. اون جوونتر بود و حداقل از اين جهت بهتر بود که زياد کاري به کارم نداشت. براي من مثل يک نفر از پرسنل معمولي يگان بود و زياد باهاش برخوردي نداشتم. در مدت حضور ايشون عقيدتي سياسي فعاليت خاصي نداشت و حتي کمتر پيش مي اومد نماز ظهر و عصر برگزار بشه. طي ماههاي رجب و شعبان گذشته هم روحاني ديگه اي در يگان حضور داشت که به صورت داوطلب از قم اومده بود و در اصل همشهري ما حساب مي شد. ايشون باز هم جوونتر بود و هم سن و سال خودم هم بود. يادمه يک شب براي ديدنم به بهداري اومد. آسايشگاه بهداري فقط با يه تکه موکت مفروش بود. وضع محقر اونجا رو که ديده بود پرسيده بود: چرا بهت نمي رسند. بعد از چند دقيقه نشستن رو سفتي موکت پاهاش درد گرفته بود و ناگزير پا شده بود و راه مي رفت تا دردش بهتر بشه.

از اين جهت که استخدام رسمي سازمان نبود و بچه روستا و هم ولايتي ما بود احساس نزديکي بيشتري باهاش داشتم. خودم هم علاقه مند بودم يک شب تنهايي بشينيم و صحبت کنيم. دلم مي خواست چند تا سؤال مردافکن ازش بپرسم و ببينم چند مرده حلاجه. من به عنوان يک دانشجو و او به عنوان يک طلبه. اول صحبت درباره اسم کوچکم شد. پرسيد اين شخصيت صدر اسلام رو مي شناسم. از توجهش خوشم اومد. اضافه کرد که اهل تسنن و مارکسيستهاي قبل از انقلاب مي خواسته اند اين شخصيت رو مصادره به مطلوب کنند. اشاره اش به دکتر شريعتي و مجاهدين خلق بود. خودش گفت منظورش حزب توده و بعد اصلاح کرد که منافقين بوده. من که ديدم به سادگي قادر به افتراق قائل شدن بين حزب توده و مجاهدين نيست و اين که اين طور تحت تأثير فضاي فکري حکومتيه خيلي زود دلسرد شدم. تو بقيه حرفاش بيشتر احساس کردم درگير مسائل روزمره و برداشتهاي عاميانه است. اون شب ز پرسيدن سؤالهام منصرف شدم. ولي البته در مورد داستان زندگي همديگه زياد صحبت کرديم.

چند ماه بعد و از وقتي که روحاني جديد يگان اومده بود يک نفر پرسنل کادر جديد هم براي عقيدتي سياسي اضافه شده بود. يک گروهبان جوان. با خودم فکر مي کردم خود روحاني چقدر کار مفيد ممکنه انجام بده که لازم باشه با خودش خدم و حشم هم همراه کنه. اولين برخوردم با گروهبان زماني بود که براي سمپاشي همراه سرباز سمپاش به عقيدتي سياسي رفتم. برخورد خوبي نداشت و کلمه اي به کار برد که به نظرم توهين بود. در برخوردهاي پراکنده بعدي هم اون روحيه مغرور و از خود راضيش به چشم مي اومد. براي من فرق زيادي نداشت. اون هم يکي از سي چهل نفر درجه دار ديگه يگان بود که از برخوردهاي اکثرشون راضي نبودم و مجبور بودم در مدت خدمت تحملش کنم.

همون شب و چند ساعت بعد از نماز روحاني جديد و گروهبان محترم براي ديدنم به بهداري اومدند. از همون اول برخورداي هر دوشون تصنعي به نظر مي رسيد. من هم سنگ تموم گذاشتم و حتي تعارف هم نکردم که براشون چايي بذارم. روحاني که با لباس شخصي اومده بود همون اول جلسه تو موبايلش فيلمي بهم نشون داد که از يه مگس تو غذاي يگان گرفته بود. اونها من رو مسؤول نظارت بر وضع بهداشت غذا و اماکن عمومي يگان مي دونستند. اصلاً چنين مسؤوليتي رو براي خودم قبول نداشتم. براي من همين قدر بس بود که به عنوان پزشک مريضها رو ويزيت کنم و کارهاي درمانيشونو انجام بدم. مگر يگان و نظام چقدر برام ارزش قائل شده و بهم سرويس مي ده که چنين مسؤوليتهاي متفرقه اي هم به دوشم مي ذاره. البته اين رو بهشون نگفتم و بهانه هاي ديگه اي آوردم. اين که فرماندهي امکانات مورد نياز رو تأمين نمي کنه يا اين که هيچ وقت من از نظر شرح وظايفم از طرف سلسله مراتب توجيه نشده ام. نحوه طرح بحث هم از طرف روحاني و درجه دارش متوقعانه و طلب کارانه بود و در من واکنش رواني برانگيخت. روحاني گفت: صرفنظر از شرح وظايفت، خودت حاضري اين غذا رو بخوري. به نظرت نبايد به اين وضع رسيدگي بشه. گفتم: من اگه تو غذا مگس ببينم برش مي دارم و دور مي ندازم و بعد بقيه غذام رو مي خورم. واقعاً هم اين کار رو مي کردم و مورد مشابهش هم در دوران دانشجويي پيش اومده بود. موضوع مهم در اينجا فقط همين بود که مي خواستم نشون بدم که وضع بهداشتي يگان در حد فعلي قابل قبوله و شخص من کوچکترين اقدامي حاضر نيستم براي بهتر شدنش انجام بدم. مگر اين که فرمانده و سلسله مراتب بهداري هنگ در برخوردشون و وضعيت زندگي من در يگان تجديدنظر اساسي انجام بدهند.

بعد از مکث کوتاهي لاجرم موضوع بحث عوض شد. اون وسط وقتي روحاني فهميد ساکن مشهد هستم چون خودش هم ساکن مشهد بود پرسيد دعوتمون نمي کني خونه اتون بياييم. طوري پرسيد که احساس کردم واقعاً قصد چنين کاري رو داره. با خودم گفتم چه راحت خودش خودشو دعوت مي کنه کاري که البته از بعضي از آحاد قشر روحانيون دور از انتظار نيست. پيش خودم ناراحت شدم و گفتم تو يگان به زحمت شما رو تحمل مي کنم چطور راضي بشم پاتون به زندگي شخصيم هم باز بشه. بهانه آوردم که خونه از خودم ندارم و در اين مورد بايستي با پدرم هماهنگي بشه. فکر کنم منظور واقعيم رو دريافت کرد ولي ادامه داد: ما که مجرد بوديم هر وقت مي خواستيم به خونه زنگ مي زديم و به باباهه خبر مي داديم که ما و دوستامون داريم مياييم. من هم جواب دادم: ولي باباي من گفته نبايد اهل دوست و رفيق بازي باشم و ما هم دور اين مورد رو خط کشيده ايم. پرسيد: جدي مي گي؟ نمي دونم باورش نمي شد اهل دوست و رفيق بازي نباشم يا باورش نمي شد اين طور راحت دارم ابراز علاقه منديش رو پس مي زنم. هرکدوم بود فرق نداشت. بره اي که چند ماه قبل وارد يگان شده بود تحت تأثير شرايط اونجا در حال تبديل شدن به گرگ بيابون بود. هيچ ملاحظه اي هم براش مهم نبود.

اتفاق جالب ديگه اي هم افتاد. چند مجله قديمي تو اتاق بود که گاهي از سر بيکاري ورق مي زدم. حاج آقا يکي رو برداشت و با ذوق و شوق تبليغ پشت جلدشو بلند بلند خوند: فروشگاه اينترنتي ... بعد با شوخي پرسيد: خانم هم داره؟ مبهوت موندم. اول منظورشو نفهميدم. به عنوان توضيح اضافه کرد: خانم؟ زن صيغه اي؟ همچنان متعجب مونده بودم که از کجا به کجا رسيد و اين طور غيرمنتظره چنين حرفي زد. البته از قبل ديده بودم و مي دونستم اغلب نظاميها نسبت به زنان افکار و احساس ويژه اي دارند. صرفنظر از وضعيت فرهنگي و تربيتي، اين موضوع براساس روش زندگيشون هم قابل توجيه بود. اينها به خاطر حضور در منطقه عملياتي اغلب اوقات مجبورند دور از خانواده شون به سر ببرند و در محل خدمت هم در محيط زندگي و کاري معمول اطراف خودشون هميشه با محيط خشن نظامي برخورد دارند و در محيط ملايم و آرام شهري نيستند که اتفاقي و دورادور هم که شده از ديدار جنس لطيف بهره مند باشند. لاجرم پس از مدتي چنين حساسيتهاي غيرطبيعي و افراطي پيدا مي کنند. نه تنها در جمع درجه داران و افسران، بلکه در حضور بعضي از بالاترين رده هاي فرماندهي به وفور شاهد شوخيهاي دريده و عريان جنسي پرسنل بوده ام. اما از روحاني که ديگه سنين جواني رو پشت سر گذاشته بود انتظار داشتم به خاطر حفظ ظاهر هم که شده اينطور ذهنيتش رو ابراز نکنه. به شوخي جواب دادم: خوب مي شه اگه داشته باشه. ولي خوب ميان ماه من تا ماه...

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

سرباز وطن 12

فرمانده يگانمون چند ماه قبل که در اين مورد صحبت مي کرديم قول داده بود که برخلاف سربازان وظيفه که اجازه داشتند هر چهل و پنج روز مرخصي بروند، به من اجازه بده هر سي روز مرخصي برم. در واقع براي من بيشتر از اين که مدت زياد روزهاي مرخصي اهميت داشته باشه مدت زمان کمتر توقف در يگان اهميت داشت تا بتونم روحيه و حالت ذهني خود رو عليرغم شرايط نامساعد يگان حفظ کنم. پيش از اين و در مدت سه ماه اول حضورم در يگان هم هيچ وقت توقفم از بيست و يک روز بيشتر نشده بود. اين شرايط باعث شده بود پيشاپيش به خودم براي حداکثر يک ماه توقف و سپس گرفتن مرخصي وعده داده بودم. هرچند حدس مي زدم با توجه به اين که بهيار يگان طي دو ماه اخير براي دوره ارتقا و مرخصي پس از اون در يگان حضور نخواهد داشت و نيز اين که من قبل از اين از دستور غيرقانوني سرگرد براي اعزام به مأموريت بدون آمبولانس سرپيچي کرده بودم، تضمين چنداني از اين جهت که حتماً چنين مرخصي زودرسي امکانپذير باشه وجود نداشت. در توقف اخيرم برخلاف دو هفته اول که خيلي خوب سپري شد، هفته سوم سخت و سنگين گذشت. شايد بيشتر به خاطر درگيري که با خواسته غيرقانوني سرگرد پيدا کردم. هفته چهارم نسبتاً راحت تر بودم. هفته پنجم که مصادف با دومين هفته آبان ماه بود دوباره حالم رو به بد شدن گذاشت.

سرم درد مي کرد و اعصابم خورد بود. تو اتاق مدام با خودم حرف مي زدم. عادت خوابم کمي تغيير کرده بود. دوست داشتم بيشتر بخوابم تا روزها زودتر بگذرند. وقتي مراجعه کننده اي در بهداري رو مي زنه حال ندارم برم در رو باز کنم و جواب بدم. برخوردم با مراجعه کنندگان عصبيه. دوست ندارم هيچ کسي رو ببينم. دوست دارم تمام شب و روز رو داخل بهداري بمونم تا روزها زودتر سپري شوند. به زحمت مي تونم جواب سلام و احوالپرسي ديگران رو مي دم. گاهي شوخي و خنده ديگران رو بي جواب مي ذارم. حالتهايي که زماني در سالهاي اول حضورم در تبريز داشتم. وضعيتي که تنها کامپيوتر و اينترنت اونو شکست.

براي اين که بتونم افتتاح حساب کنم و حقوق سربازي رو برداشت کنم تصميم گرفته بودم تا منتظر بشم شايد طي هفته اول آبان ماه فيش حقوقي شهريور به دستم برسه. به همين خاطر حاضر بودم سه چهار روزي برنامه مرخصي رو به تعويق بيندازم. اما از پيک يگان که بايد فيشها رو از هنگ برامون مي آورد علائم و نشانه هاي اميدوار کننده اي دريافت نمي شد. از طرف ديگه از روز دوشنبه با بهيار جديدي که از هنگ براي يگان ما اختصاص يافته بود روبرو شدم. اين درجه دار هم مانند بهيار قديميتر يگان تحصيلات بهياري يا مرتبط با خدمات پزشکي نداشت و تنها دو سال در قسمتهاي اداري بهداري قرارگاه کار کرده بود. نمي تونم پنهان کنم از اين که بهيار جديد برخلاف بهيار قديمي قصد داشت دخل بهداري ساکن بشه و در نتيجه خلوت و فضاي خصوصي من رو محدود کنه ناراحت شدم. در دوران تحصيل دانشجوهاي هم رده خودم رو به زحمت تحمل مي کرده ام حالا چطور ممکن بود يک نفر ديپلمه رو که از لحاظ رتبه نظامي پنج درجه از من پايينتر بود با روي خوش بپذيرم. اين دلخوري البته تا حدود زيادي در درون خودم در جريان بود و چيزي از اون رو به محيط بيرون بروز نمي دادم. در هر حال با امکانات کمي که يگان براي نيروهاي خودش داشت باز هم شرايط من خيلي بهتر از ديگران بود و نبايد انتظار چندان بيشتري از اين مي داشتم. اما در هر حال اين موضوع روي افت بيشتر روحيه ام و تعجيل براي مرخصي رفتن تأثير داشت. دوشنبه شب موضوع مرخصي خودم رو با سرگرد تو آسايشگاه ترابري مطرح کردم. گفت که مي خواد بهيار جديد رو به مأموريت ببره و من در اين مدت بايد در يگان بمونم. دو شب بعد که از مأموريت برگشتند دوباره موضوع رو بهش گفتم. با حالتي سرزنش آميز گفت که فردا صبح درباره اش صحبت مي کنيم. اون روز بهيار قديمي هم از دوره ارتقا برگشته بود و قرار بود مرخصي بگيره. از اين جهت که هر دومون خواهان مرخصي بوديم و بهيار جديد هم براي شرکت در کلاسهاي دانشگاه که تازه قبول شده بود بايد پنجشنبه تا يکشنبه رو به بيرجند مي رفت، از همون ابتدا حدس مي زدم ممکنه مشکلاتي پيش بياد و سرگرد ممکنه با هر دو درخواست موافقت نکنه. صبح روز بعد پس از قدري معطلي در حالي که درخواستم دستم بود تونستم با فرمانده صحبت کنم. از توقفم پرسيد و بعد پرسيد که توقفت کمتر از چهل و پنج روزه. يادآوري کردم که زماني گفته بود با سي روز توقف هم مي تونم مرخصي بگيرم. با لبخند گفت که اون حرف مال اون زمان بود. اشاره اش به اين بود که بعد از نرفتن من به اون مأموريت ديگه اون قول همکاريش رو نقض مي کنه. گفتم که خيلي بهم سخت مي گذره و نمي تونم چندان بيشتر از اين توقف کنم. برگه درخواست مرخصي ام رو که اينها رور روش نوشته بودم به علامت اين که موافقت خواهد کرد از دستم گرفت. دقايقي بعد در قسمت اداري پيگير انجام روال اداري مربوطه بودم. مدت مرخصي رو يکي دو روز از چيزي که انتظار داشتم کمتر نوشته بود ولي باز هم قابل قبول بود. درخواست بهيار قديمي براي مرخصي رد شده بود و معلوم بود او به سادگي قرار نيست از درخواستش بگذره. براي کاري به بهداري برگشتم که مسؤول مربوطه خبر آورد که سرگرد مرخصيت رو لغو کرد. گويا درگيري لفظي بهيار با سرگرد باعث شده بود هم مرخصي من لغو بشه و هم به خودش مرخصي نده! ولي دقيقاً از چگونگي وضعيت خبر نداشتم. دوست هم نداشتم از خود بهيار بپرسم اما هرچي مي گذشت از کار سرگرد ناراحت تر مي شدم. عليرغم اين که براش نوشته بودم پنج هفته است دارم به تنهايي امور بهداري يگان رو اداره مي کنم و نياز به استراحت دارم مثل يک اردوگاه کار اجباري من رو محبوس کرده و اجازه مرخصي بهم نمي ده. يا حداقل احساس نياز نکرده که برام توضيح بده يا دلداري بده که چطور شد که مرخصي رو لغو کرد. بعد که ديدم با لباس شخصي و با پژو همراه چند درجه دار در جاده به سرعت در حال دور شدنه با خودم فکر مي کردم سرگرد نه تنها خودشم حرف خودشو قبول نداره بلکه با اين کارش من رو تحقير کرده و ارزشي براي آسايش و خواسته هاي نيروهاي تحت امرش قائل نيست. اما از جهت کم کاريها و بدخلقيهايي که قبلاً تو يگان داشتم قدري خيالم آسوده تر شد و احساس گناهم کم شد. با چنين رفتاري از سرگرد رفتر متقابل من مبني بر بي اعتنايي و تنبلي بهتر قابل توجيه بود.

قبلاً درباره زير آب زدن و زد و بندهاي شخصي پرسنل ادارات با همديگه که باعث ناديده گرفته شدن قوانين و استانداردهاي متعارف و حقوق ساير افراد مي شه و در عوض در عمل تنها منجر به اجرايي شدن خواسته هاي شخصي و بيربط کارمندان مي شه چيزهايي شنيده بودم ولي به اين وضوح باهاش برخورد نداشتم و لمسش نکرده بودم. آيا نمي شد از سرگرد پرسيد اگر به من مرخصي مي ده چرا لغو مي کنه و اگر قرار نبوده مرخصي برم پس چرا از اول با درخواستم موافقت کرده بود و اگر مرخصي من لغو شد چرا به بهيار مرخصي نداد؟ هيچ منطقي در اين رفتار مشاهده نمي شه و تنها به نظر مي رسه اقداماتي انجام شده که خود سرگرد هم حاضر نيست براشون توضيحي بده. طرز برخورد بهيار هم البته خيلي بيشتر از اين محل اشکاله. اون طوري سرگرد رو در مورد اين که چرا به من مرخصي داده بازخواست کرده بود که انگار موضوع يک مسأله شخصيه و حاضر نبود بپذيره به خاطر مدت توقف کمترش اولويت او بعد از من قرار مي گيره. اين موضوع براي او يک مسأله شخصي و يک درگيري که با شخص من داشت جلوه مي کرد نه يک عرف و قانون معمول اداري که در نحوه تخصيص مرخصي براي همه بايستي لحاظ بشه. اين نحوه تلقي شخصي از امورت اداري و قانوني رو زياد ديده ام. اگر يک کارمند به خاطر معذوريتهاي قانوني کار کسي رو طبق انتظارهاي او انجام نده اون مراجعه کننده از اون کارمند کينه شخصي به دل مي گيره. سؤل اينه که اين گره رو چطور مي شه گشود. شايد به قول دوستاني هنوز مفهوم قانون چندان نفوذي در اذهان افراد پيدا نکرده و افراد هنوز با همون مفهوم سنتي و بدوي روابط شخصي و گروهي کار مي کنند.