تکه پاره های رنگارنگ 9
تو تبريز بين بيمارستان امام خميني و مجموعه دانشگاه يک نرده فلزي فاصله مي انداخت. در سمتي که بيمارستان رو به دانشکده پزشکي و تشکيلات اداري دانشگاه علوم پزشکي بود دو تا در هم وجود داشت که تقريباً هميشه بسته بود. بيشتر در مواقعي که خبري در دانشگاه بود و حراست به تکاپو مي افتاد تا کنترل بيشتري براي ورود و خروج برقرار کنه يکي از اين درها با حضور يک نگهبان باز مي شد. دانشکده پزشکي بعداً به محل جديدش منتقل شد اما در هر حال خيلي از اوقات دانشجويان، کارمندان و بعضي اساتيد براي رفت و آمد به قسمتهاي اداري و سلف عبور از اين نرده رو خيلي راحت تر مي يافتند. اگر قرار مي بود از در بيمارستان خارج بشن و از در دانشگاه وارد بشوند مسير سه چهار برابر طولانيتر مي شد. در طول قسمتي از نرده که هم در فضاي بيمارستان و هم در فضاي دانشگاه دور افتاده و دور از ديد بود هميشه جايي وجود مي داشت که با کنده شدن يکي از نرده ها اجازه عبور افراد از لاي نرده رو مي داد. در طول سالها اين قسمت نفوذي مدام تغيير مي کرد. چون گويا مسؤولين مربوطه هر بار معبر قبلي رو با يک ميله جديد جوش مي دادند باز عابرين ميله سست ديگري رو پيدا مي کردند که بتونن اونو بکنند و محل عبور جديدي بوجود بياورند. من خودم هم بارها از اين نرده رد شدم و هر بار هم دانشجوها، انترنها، رزيدنتها، کارمندها و بعضي اساتيد جوانتر از زن و مرد رو مي ديدم که از اين جا عبور مي کنند. چرا اون در رو باز نمي کردند؟ لابد نياز به نوعي هماهنگي بين بيمارستان و دانشگاه داشت و مسؤولين مربوطه هم با هميشه بسته نگه داشتن در زحمت اين هماهنگي و مشکلات احتمالي بعديش رو بر خودشون هموار کرده بودند. وقتي خط قرمزهايي که به طور رسمي وضع مي شوند متناسب با نيازها و خواسته هاي مردم نيستند مردم چاره اي ندارند جز اين که در خفا ازش بگذرند. در فضاي غيررسمي و غيرهنجاري جامعه تردد و زندگي کنند. اگر به جاي اين که اين احساس نياز به رسميت شناخته بشه با روشهاي گوناگون تلاش بشه مسير جريان يافتنش بسته بشه اين موضوع باز از جاي ديگه اي راه خودش رو باز مي کنه. گاهي هم دست اندرکاران امر از نيازها و خواسته ها اطلاع دارند و تمهيدات قانوني هم براش انديشيده شده اما متوليان حاضر نيستند زحمت عملي کردن و هماهنگيهاي مربوطه رو برعهده بگيرند. مردم هم بيشتر ترجيح مي دهند به جاي اين که با تعامل بيشتر با مسؤولين پيگير باز کردن مسيرهاي مناسب قانوني باشند (گويا بهشون اعتماد چنداني ندارند) دنبال راه حل فوري و فردي خودشون هستند.
در زمانهاي قديم گويا در بعضي فرهنگها مرسوم بوده زماني که قرار بوده مردان جوان رو به عنوان اعضاي معتبر و مستقل قبيله به رسميت بشناسند يک امتحان سخت براشون مقرر مي کرده اند تا اونها با به انجام رسوندن مأموريت تواناييهاي خودشونو يا اثبات کنند يا ارتقا بدهند. من هر وقت دور و بر خودم مي بينم کم و بيش با سربازي به مثابه يک پيش نياز براي ازدواج برخورد مي شه ياد اين داستان مي افتم. چنان که گويا دوره سربازي يک دوره زندگي شرايط سخت يا يک امتحان مشکله که فرد با گذروندن اون اميد هست قدري از قابليتهاي لازم براي اداره يک زندگي مستقل رو به دست بياره. و جالب اينجاست که شرايط براي سربازان متأهل خيلي راحت تره و حداقل در شهر محل سکونتشون به خدمت گرفته مي شوند. برگزاري امتحان سخت ديگه براي اونها دير شده. من خودم هم از اين داستان مستثني نبودم. دقيقاً صبح روز اولي که به محل اداره نظام وظيفه رفته بوديم تا محل پادگان آموزشي و نحوه رفتن به اونجا مشخص بشه، در راه بازگشت به خونه والدينم صحبت از ازدواج رو پيش کشيدند. پدرم پشت فرمون، مادرم کنارش نشسته بود و خودم تنهايي عقب. مي گفتند يالا بگو چه دختري مي خواي تا برات پيدا کنيم. من هم خنده ام گرفته بود که هنوز يک روز هم خدمت نکرده ام. دخترها معمولاً کم و بيش تو خانواده کارهايي به عهده اشون گذاشته مي شه که در کنار مادرشون موظفند انجام بدهند اما اين اتفاق در مورد پسرها کمتر رخ مي ده. مگر خانواده هايي که پسرها بايد براي کمک خرج خانواده کار کنند. به سادگي مي شه تصور کرد پسرهايي رو که به سنهاي بالايي رسيده اند اما حتي مسؤوليت زندگي شخصي خودشون رو هم نمي تونن در حد معقول و مورد انتظاري به عهده بگيرند و با ولنگاري و بي خيالي زندگي مي کنند. سربازي براي اين بچه ها تقريباً اولين جايي مي شه که شرايط بيرون خودشو بر فرد تحميل مي کنه و اوضاع ديگه چندان دست اراده و خواست خود فرد نيست. اين وضعيت اونها رو آماده مي کنه تا زماني در آينده که سرانجام حمايتهاي بيروني و خانوادگي از فرد به تحليل رفتند و فرد به طور برهنه با شرايط واقعي محيط روبرو شد بهتر بتونه اونو بپذيره.
زيرنويس: اين نوشته هم مثل ارسال قبلي مجموعه اي از چند نوشته است که قبلاً جاي ديگه اي قرار داده بودم. از دوستاني که براشون تکراريه عذر مي خوام.