و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷

سرباز وطن 11

هشدار: نوشته زير محتوي برخي اشارات پورنوگرافيکه. مطالعه اونو براي خوانندگان زير هيجده سال توصيه نمي کنم. در هر صورت مسؤوليت هرگونه پيامد مطالعه اش برعهده خود خواننده خواهد بود.

يکي از شبهاي ماه رمضون طبق برنامه ام براي اون دوره، قرار بود تا سحر بيدار باشم. دو ساعتي بيشتر تا سحر نمونده بود و من پاي يکي از شيرهاي آب داخل محوطه يگان در حال شستن دستهام بودم. تو تاريکي و از پشت درختهاي گز صداي پايي اومد که نزديک مي شد. يکي از سربازهاي وظيفه مشهدي بود. از معدود بچه هايي بود که رابطه نزديکي باهاش داشتم. موقع خداحافظي گفت بيا بريم عقيدتي سياسي فيلم بذاريم نگاه کنيم. تو آسايشگاه سربازهاي اون قسمت مي خوابيد. دعوتش رو رد کردم و محض تعارف گفتم اگه مي خواد باهام به بهداري بياد. از بخت بد قبول کرد! در بين بقيه صحبتها به نظرم رسيد يکي از کاراي جالبي که مي شه انجام داد اينه که ببرم و کاندومهايي که تازه از هنگ رسيده بود بهش نشون بدم و راهنماش رو بخونيم. پرسيد: ميوه ايش رو براتون نمي فرستند؟ توضيح خواستم. گفت يه بار برنامه اي پيش اومده بود. دختره از طعم گيلاسش خوشش اومده بود. توضيح و تفصيلات ديگه اي هم اضافه کرد. من اون شب پيگيري بيشتري نکردم.

بعدها که شبها تو يگان بيکاري اذيتم مي کرد يکي از مناسبترين ايده ها به نظرم اين بود که همين داستان رو تداوم بيشتري بدم. محسن هم از اون دست آدمهايي بود که هميشه منتظر بهانه اي براي صحبت کردن بود. حتماً اگه اشاره اي بکنم، از اين که داستان رو مفصل تعريف کنه استقبال خواهد کرد. اين مي تونست از موارد استثنايي در محيط اطرافم باشه که امکان مناسبي رو براي کسب اطلاع در مورد تجربيات جنسي واقعي ديگران به دست مي داد. يه شب ديدم تو آسايشگاه روي تخت دراز کشيده و تلويزيون نگاه مي کنه. با همون نيت شوم وارد شدم و پاي تلويزيون نشستم! به خصوص که تو بهداري تلويزيون ندارم. وسط بقيه حرفها اشاره کردم که يه شب بايد بياد بهداري درباره آلبالو گيلاس صحبت کنيم. اول خيال کرد ازش خواسته ام درباره چگونگي درست کردن مشروب با مخلوط کردن دلستر و الکل طبي صحبت کنه. در اين زمينه هم گويا تجربيات زيادي داشته. برداشتش رو اصلاح کردم و گفتم داستان مفصلش رو يه شب ديگه بايد برام تعريف کنه. از رو تخت پايين پريد و براي اين که بتونه آرومتر صحبت کنه کنارم نشست.

يکي از پسرخاله هاش تو پذيرش هتلي در اطراف حرم کار مي کنه. بعضي وقتهام خود محسن در ساعات کاري نيمه شب به جاش کار مي کرده. يه روزي از طرف پسرخاله اش تماسي دريافت مي کنه که يه دختر فراري اومده و تقاضاي اتاق داره. قرار شده شب، بعد از رفتن مدير هتل برگرده. محسن هم سر و وضعش رو مرتب مي کنه و در هتل، به اتاقي که پسرخاله اش به مرجان داده بود مي ره. دختر گويا به خاطر اذيت و آزار برادرانش و بي اعتنايي پدرش از شهر خودشون فرار مي کنه و به مشهد مياد. محسن هم براش توضيح مي ده که چون اون تنهاست اتاق دادن بهش مشکل داره. منتهي حاضره بهش کمک کنه و شبها در فاصله اي که مدير هتل نيست اون مي تونه تو يه اتاق استراحت کنه. از قرار معلوم نگران اتفاقات وخيمي که ممکنه اون بيرون براي مرجان بيفته هم بوده. چند شب به اين منوال مي گذره و در اين مدت مثل يک نفر از اعضاي فاميل خودشون ازش حمايت مي کرده اند. روزها گويا براي غذا هم بهش پول مي داده اند. تا اين که بعد از چند شب در ادامه صحبتهاي ديگه محسن از مرجان مي خواد تا در ازاي کمکهايي که بهش کرده کاري براش انجام بده.

محسن بعد از زمينه چيني هايي با خنده و شوخي بهش گفته بود: ما اين قدر بهت کمک کرديم تو هم ما رو بهره مند کن. اون هم گفته بود: من نمي خوام خطايي بکنم. محسن گفته بود: نمي خواد خطايي بکني فقط کمي با هم بازي مي کنيم. و اطمينان بهش داده بود که دختر باقي خواهد موند. تعريف مي کرد که چه مانورهايي انجام مي داده و چه شرايطي بوجود آورده تا با شوخي و خنده و عليرغم پرهيز اوليه دختر، بعد از چند ساعت، اکراهش کمتر بشه. گاهي ازش مي خواستم وضعيت رو دقيقتر توضيح بده و محسن هم همون حالت مورد نظرش رو روي من اجرا مي کرد! خنده ام گرفته بود. بالاخره مرجان رام شده بود و محسن زنگ زده بود تا پسرخاله اش از داروخونه کاندوم بخره که جريان کاندوم ميوه اي اينجا شکل مي گيره. محسن وضعيتهاي مختلف جنسي رو که استفاده کرده بود توضيح مي داد و اين که در اين مدت چند بار خودشو خراب کرده و بعد از دوش گرفتن مجدداً برمي گشته. بعد هم نوبت پسرخاله بوده. از قرار معلوم محسن در اين زمينه تجربيات مکرري داشته. براي همين يه بار با لبخند ازش پرسيدم: با اين وضعيت چطور مي گي اگه بميري ناکام از دنيا رفته اي؟

ظاهراً در همون روزهاي اول محسن از مرجان خواسته بود به خونه اش زنگ بزنه و به خانواده اشون خبر بده که از دست اونها فرار کرده و به مشهد اومده. و اين که قراره مدتي اينجا بمونه تا اونها توبه کار بشوند. در روزهاي بعد محسن به يکي از زنان خدمتکار هتل گفته بود که به خونه مرجان تو شهر خودشون زنگ بزنه و به خانواده اش خبر بده که او به هتل اونها اومده و اگه مي خواهند خودشون دنبالش بيان يا اين که اونها مرجان رو مي فرستند. محسن مي گفت وقتي به شهر خودش فرستاده اندش براش سوغاتي هم خريده بوده اند. در انتها هم اضافه کرد که مرجان گاهي از خونه اشون باهاش تماس مي گيره. و اين که مادرش به خاطر کمکي که به دخترش کرده ازش چند بار تشکر کرده. بيان طنزآميز و روان محسن در تعريف کردن داستانش خيلي برام جالب بود. کلي تفريح کرديم. البته خالي بندي ازش زياد سراغ داشتم و من الزاماً همه قسمتهاي داستانش رو باور نکردم اما از مجموعه شرايط اين طور برداشت کردم که کليات داستانش رو صادقانه گزارش کرده. اون شب درباره تجربيات ديگه اي هم صحبت کرد و گاهي وضعيت رو با اجراي نمايش تصوير مي کرد.

زياد رو اين داستان فکر کردم. يادم اومد زماني که جوونتر بودم موقعي که با گفتگوهايي درباره چنين موضوعاتي برخورد مي کردم نوعي احساس گناه و شرم داشتم اگر مي خواستم متوقف بشم يا در بحث شرکت کنم. در سالهاي بعد و در خوابگاههاي دانشجويي اون احساس گناه سنتي کمرنگتر شد اما در عوض احساس مي کردم طرز صحبت پسرا در اين مورد و رويکردشون نسبت به دخترها وقيحانه و نفرت انگيزه. اما اين بار اين طور نبود. آيا من عوض شده ام؟ اين که اين طور از چنين بحثهايي استقبال مي کنم و تشنه اشون هستم علامت اينه که من هم مريض هستم؟ اين بار البته فرقهايي با دفعات قبلي داشت. مثلاً برخلاف دفعات قبل صحبت رو خودم شروع کرده بودم و بيشتر از دفعات قبل مي دونستم در اين گفتگو دنبال چي هستم. در نهايت قانع نشدم که اتفاق بدي براي من افتاده. شايد برداشتهاي اون زمانم مناسب سن و وضعيت اون زمانم بوده و الزاماً اون برخوردهام هم غلط نبوده. ولي اين وسط چه اتفاقي افتاده که چنين تغييري در من بوجود اومده؟

نکته دوم قضاوت درباره کار محسن بود. به خصوص که در اواخر گفتگومون افسر وظيفه ديگه اي وارد آسايشگاه و بعد وارد بحثمون شد. اون قضاوت خودشو پنهان نکرد و گفت که محسن با اين کارش گناه بزرگي کرده. طبق ادعاي محسن گويا مرجان در نهايت از مجموعه اتفاقاتي که براش در مشهد رخ داده بود راضي بوده. محسن مي گفت همين قدر که مرجان رو در شهر رها نکرده تا در شرايط وحشيتري قرار بگيره لطف بزرگي بهش کرده. قطعاً براي مرجان شرايط ايده آلي نبوده ولي لابد نسبت به شرايطي که تو شهر خودشون داشته به طور موقت هم که شده وضعيت قابل تحملتري رو تجربه کرده. اون به احتمال زياد زماني که فرار مي کرده مي تونسته حدس بزنه خواه ناخواه در معرض چنين شرايطي قرار خواهد گرفت و با اين وجود نتونسته لااقل براي مدتي شرايط گذشته اشو ادامه بده. اين وضعيت رو کم و بيش مي شه با هر رابطه ديگه اي که بين زن و مرد برقرار مي شه تطابق داد. به اين معني که هر زني در رابطه با هر مردي الزاماً شرايط ايده آلي رو تجربه نمي کنه اما با رضايت دادن به سطحي حداقلي از خواسته هاش، وضعيتي که بهش تحميل شده رو تحمل مي کنه. خوب با در نظر داشتن واقعيتهاي زندگي و با چنين مقايسه اي، چطور مي شه درباره کار محسن قضاوت کرد؟

اکراه اوليه مرجان و تلاش زياد محسن براي راضي کردنش هم يادآور داستانهاي ديگه اي بود. به خصوص که محسن ادعا مي کرد عليرغم وفاداري به اصل معظم بکارت، مرجان در نهايت به رضايت جنسي و ارگاسم رسيده بود. اگر قرار بود به رضايت برسه پس چرا اول اکراه داشت؟ در اين اکراه نکاتي که مورد دغدغه مرجان بوده چي بوده؟ شايد قيدهاي ديني و باورهاي اجتماعي هم مدنظرش بوده. اگر اينها رو حذف کنيم رفتارش چطور مي شد؟ و کلي تر از اينها اين که اصولاً زنان فارغ از ادعاهاي نظريه پردازانه و تظاهرهاي روشنفکرانه واقعاً درباره سکس چي فکر مي کنند و در عمل آيا شرايطي وجود داره که اونها به طور اوليه خواهانش باشند؟ البته در اين داستان هرچند محسن مرجان رو انتخاب کرده بود اما مرجان محسن رو انتخاب نکرده بود و اون اکراه اوليه رو اين طور مي شه توضيح داد. هرچند همين عدم انتخاب باز هم در نهايت از کليت سؤال ما خارج نمي شه. ولي نمونه هاي ديگه اي هم سراغ داشتم که عليرغم انتخاب دوجانبه باز هم نوعي اکراه و کندي و ترديد در زن ديده مي شد. شايد زنان اصولاً هر رفتار و گرايش جنسي که دارند از مردان ياد مي گيرند يا براي خوشامد مردان بهش تن مي دهند و همراهي مي کنند. سکس براي زنان احساسي است ناشناخته که مردان بهشون معرفي مي کنند. حداقل براي دفعه اول. معناش هم براي زنان اينه که شاهد رفتار مردان با بدن خودشون باشند و اگر لذتي مي برند از مشاهده اين رفتار و حالات مردانه. اگر هم ابتکاري داشته باشند براي همراهي مرد و تداوم رفتارشه. اين طوره؟

۲ نظر:

ناشناس گفت...

این ماجراکه تعریف کرده اون محسن ، ناراحتم کرد. جدی میگم دلم گرفت.

ناشناس گفت...

تو رو چی ؟ تو رو ناراحت نکرد ؟ دلت نگرفت ؟