و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

سرباز وطن 13

حدود ساعت چهار و چهل دقيقه عصر بود. نزديک اذان مغرب. داخل محوطه يگان هستم. مي خوام براي نماز آماده بشم. از کنار ساختمون عقيدتي سياسي که رد مي شم ماشين روحاني جديد يگان رو مي بينم. تعجب مي کنم که چطور برخلاف شبهاي قبل هنوز به خونه اش در نهبندان نرفته و تو يگان مونده. گفتم لابد قراره بعد از نماز مغرب و عشا بره. اصلاً دوست ندارم اونو در محوطه يگان ببينم. مي ايستم، برمي گردم و مسير ديگه اي انتخاب مي کنم. با خودم فکر مي کنم حکايت من و اين آقا شده حکايت جن و بسم الله. براي نماز وارد نمازخونه يگان مي شم و خدا رو شکر مي کنم که براي نماز جماعت روحاني محترم حضور نيافته اند.

درست نمي دونم چرا چنين احساس منفي در مورد اين آدم پيدا کرده ام. خيلي زياد نسبت به طرف مقابلش تعارف و ابراز ارادت مي کنه چنان که بعد از مدتي به وضوح احساس مي کني داره تظاهر و تملق مي کنه. تو يه هفته اخير هم که براي بهداري و نسبت به من خورده فرمايش زياد داشته. برخلاف چند برخورد اولم که ازش خوشم اومده بود به خصوص تو اين يه هفته اخير داره ازش بدم مياد. شايد مشکل فقط همين قدر باشه که اين مدت زياد باهاش برخورد داشته ام و اگر فاصله اش رو حفظ کنه و مدام خودش رو به من تحميل نکنه وضعيت عادي بشه.

قبل از اين دو روحاني ديگه هم تو يگان ديده بودم. يکي فرمانده قبلي عقيدتي سياسي يگان بود که عوض شد و رفت. اون جوونتر بود و حداقل از اين جهت بهتر بود که زياد کاري به کارم نداشت. براي من مثل يک نفر از پرسنل معمولي يگان بود و زياد باهاش برخوردي نداشتم. در مدت حضور ايشون عقيدتي سياسي فعاليت خاصي نداشت و حتي کمتر پيش مي اومد نماز ظهر و عصر برگزار بشه. طي ماههاي رجب و شعبان گذشته هم روحاني ديگه اي در يگان حضور داشت که به صورت داوطلب از قم اومده بود و در اصل همشهري ما حساب مي شد. ايشون باز هم جوونتر بود و هم سن و سال خودم هم بود. يادمه يک شب براي ديدنم به بهداري اومد. آسايشگاه بهداري فقط با يه تکه موکت مفروش بود. وضع محقر اونجا رو که ديده بود پرسيده بود: چرا بهت نمي رسند. بعد از چند دقيقه نشستن رو سفتي موکت پاهاش درد گرفته بود و ناگزير پا شده بود و راه مي رفت تا دردش بهتر بشه.

از اين جهت که استخدام رسمي سازمان نبود و بچه روستا و هم ولايتي ما بود احساس نزديکي بيشتري باهاش داشتم. خودم هم علاقه مند بودم يک شب تنهايي بشينيم و صحبت کنيم. دلم مي خواست چند تا سؤال مردافکن ازش بپرسم و ببينم چند مرده حلاجه. من به عنوان يک دانشجو و او به عنوان يک طلبه. اول صحبت درباره اسم کوچکم شد. پرسيد اين شخصيت صدر اسلام رو مي شناسم. از توجهش خوشم اومد. اضافه کرد که اهل تسنن و مارکسيستهاي قبل از انقلاب مي خواسته اند اين شخصيت رو مصادره به مطلوب کنند. اشاره اش به دکتر شريعتي و مجاهدين خلق بود. خودش گفت منظورش حزب توده و بعد اصلاح کرد که منافقين بوده. من که ديدم به سادگي قادر به افتراق قائل شدن بين حزب توده و مجاهدين نيست و اين که اين طور تحت تأثير فضاي فکري حکومتيه خيلي زود دلسرد شدم. تو بقيه حرفاش بيشتر احساس کردم درگير مسائل روزمره و برداشتهاي عاميانه است. اون شب ز پرسيدن سؤالهام منصرف شدم. ولي البته در مورد داستان زندگي همديگه زياد صحبت کرديم.

چند ماه بعد و از وقتي که روحاني جديد يگان اومده بود يک نفر پرسنل کادر جديد هم براي عقيدتي سياسي اضافه شده بود. يک گروهبان جوان. با خودم فکر مي کردم خود روحاني چقدر کار مفيد ممکنه انجام بده که لازم باشه با خودش خدم و حشم هم همراه کنه. اولين برخوردم با گروهبان زماني بود که براي سمپاشي همراه سرباز سمپاش به عقيدتي سياسي رفتم. برخورد خوبي نداشت و کلمه اي به کار برد که به نظرم توهين بود. در برخوردهاي پراکنده بعدي هم اون روحيه مغرور و از خود راضيش به چشم مي اومد. براي من فرق زيادي نداشت. اون هم يکي از سي چهل نفر درجه دار ديگه يگان بود که از برخوردهاي اکثرشون راضي نبودم و مجبور بودم در مدت خدمت تحملش کنم.

همون شب و چند ساعت بعد از نماز روحاني جديد و گروهبان محترم براي ديدنم به بهداري اومدند. از همون اول برخورداي هر دوشون تصنعي به نظر مي رسيد. من هم سنگ تموم گذاشتم و حتي تعارف هم نکردم که براشون چايي بذارم. روحاني که با لباس شخصي اومده بود همون اول جلسه تو موبايلش فيلمي بهم نشون داد که از يه مگس تو غذاي يگان گرفته بود. اونها من رو مسؤول نظارت بر وضع بهداشت غذا و اماکن عمومي يگان مي دونستند. اصلاً چنين مسؤوليتي رو براي خودم قبول نداشتم. براي من همين قدر بس بود که به عنوان پزشک مريضها رو ويزيت کنم و کارهاي درمانيشونو انجام بدم. مگر يگان و نظام چقدر برام ارزش قائل شده و بهم سرويس مي ده که چنين مسؤوليتهاي متفرقه اي هم به دوشم مي ذاره. البته اين رو بهشون نگفتم و بهانه هاي ديگه اي آوردم. اين که فرماندهي امکانات مورد نياز رو تأمين نمي کنه يا اين که هيچ وقت من از نظر شرح وظايفم از طرف سلسله مراتب توجيه نشده ام. نحوه طرح بحث هم از طرف روحاني و درجه دارش متوقعانه و طلب کارانه بود و در من واکنش رواني برانگيخت. روحاني گفت: صرفنظر از شرح وظايفت، خودت حاضري اين غذا رو بخوري. به نظرت نبايد به اين وضع رسيدگي بشه. گفتم: من اگه تو غذا مگس ببينم برش مي دارم و دور مي ندازم و بعد بقيه غذام رو مي خورم. واقعاً هم اين کار رو مي کردم و مورد مشابهش هم در دوران دانشجويي پيش اومده بود. موضوع مهم در اينجا فقط همين بود که مي خواستم نشون بدم که وضع بهداشتي يگان در حد فعلي قابل قبوله و شخص من کوچکترين اقدامي حاضر نيستم براي بهتر شدنش انجام بدم. مگر اين که فرمانده و سلسله مراتب بهداري هنگ در برخوردشون و وضعيت زندگي من در يگان تجديدنظر اساسي انجام بدهند.

بعد از مکث کوتاهي لاجرم موضوع بحث عوض شد. اون وسط وقتي روحاني فهميد ساکن مشهد هستم چون خودش هم ساکن مشهد بود پرسيد دعوتمون نمي کني خونه اتون بياييم. طوري پرسيد که احساس کردم واقعاً قصد چنين کاري رو داره. با خودم گفتم چه راحت خودش خودشو دعوت مي کنه کاري که البته از بعضي از آحاد قشر روحانيون دور از انتظار نيست. پيش خودم ناراحت شدم و گفتم تو يگان به زحمت شما رو تحمل مي کنم چطور راضي بشم پاتون به زندگي شخصيم هم باز بشه. بهانه آوردم که خونه از خودم ندارم و در اين مورد بايستي با پدرم هماهنگي بشه. فکر کنم منظور واقعيم رو دريافت کرد ولي ادامه داد: ما که مجرد بوديم هر وقت مي خواستيم به خونه زنگ مي زديم و به باباهه خبر مي داديم که ما و دوستامون داريم مياييم. من هم جواب دادم: ولي باباي من گفته نبايد اهل دوست و رفيق بازي باشم و ما هم دور اين مورد رو خط کشيده ايم. پرسيد: جدي مي گي؟ نمي دونم باورش نمي شد اهل دوست و رفيق بازي نباشم يا باورش نمي شد اين طور راحت دارم ابراز علاقه منديش رو پس مي زنم. هرکدوم بود فرق نداشت. بره اي که چند ماه قبل وارد يگان شده بود تحت تأثير شرايط اونجا در حال تبديل شدن به گرگ بيابون بود. هيچ ملاحظه اي هم براش مهم نبود.

اتفاق جالب ديگه اي هم افتاد. چند مجله قديمي تو اتاق بود که گاهي از سر بيکاري ورق مي زدم. حاج آقا يکي رو برداشت و با ذوق و شوق تبليغ پشت جلدشو بلند بلند خوند: فروشگاه اينترنتي ... بعد با شوخي پرسيد: خانم هم داره؟ مبهوت موندم. اول منظورشو نفهميدم. به عنوان توضيح اضافه کرد: خانم؟ زن صيغه اي؟ همچنان متعجب مونده بودم که از کجا به کجا رسيد و اين طور غيرمنتظره چنين حرفي زد. البته از قبل ديده بودم و مي دونستم اغلب نظاميها نسبت به زنان افکار و احساس ويژه اي دارند. صرفنظر از وضعيت فرهنگي و تربيتي، اين موضوع براساس روش زندگيشون هم قابل توجيه بود. اينها به خاطر حضور در منطقه عملياتي اغلب اوقات مجبورند دور از خانواده شون به سر ببرند و در محل خدمت هم در محيط زندگي و کاري معمول اطراف خودشون هميشه با محيط خشن نظامي برخورد دارند و در محيط ملايم و آرام شهري نيستند که اتفاقي و دورادور هم که شده از ديدار جنس لطيف بهره مند باشند. لاجرم پس از مدتي چنين حساسيتهاي غيرطبيعي و افراطي پيدا مي کنند. نه تنها در جمع درجه داران و افسران، بلکه در حضور بعضي از بالاترين رده هاي فرماندهي به وفور شاهد شوخيهاي دريده و عريان جنسي پرسنل بوده ام. اما از روحاني که ديگه سنين جواني رو پشت سر گذاشته بود انتظار داشتم به خاطر حفظ ظاهر هم که شده اينطور ذهنيتش رو ابراز نکنه. به شوخي جواب دادم: خوب مي شه اگه داشته باشه. ولي خوب ميان ماه من تا ماه...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام سرباز ، حوصله ام نشد مطالب رو بخونم به جز شماره ی 18 ! خیلی وقته نشده بود بیام سر بزنم اینجا.

ناشناس گفت...

ببخشید شماره ی 11 رو می گفتم